به ونک رو
زودترش یا توی راه حتی، خیال ِ کسی میآید، کسی که شاید هیچکس هم نیست، که فقط سالها از کنار هم گذشتهاید و سلام،سلام
خواهی دیدش
کاش قابل کنترل بود فقط، قابل انتخاب
کاش چهارطرف میدان لجن سبز نشده بود که من هرشب کابوس، بعد هرروز میرفتم آنجا، این مرکزی که ناگزیرست عبور ِ مسیرِ قطری ِ هرکس، و هر عبورت میتواند تلاقی کند با آن که خیالش آمده زودترش یا توی راه حتی
آقای کوچک را توی یکی از همان روزها دیدم، صبحترش یادش، یا نه، اول یاد ِآن مجلهای که با بزرگ شدن ِ ما پا گرفت و چندتاییمان هم دستاندرکارش، که فکر که چقدر ِ سالها، بعد یادم رفت به آقای کوچک، که او هم روزگاری دستش در آن کار. توی راه بود ( خیالتان دست میکشم از این دیدارهای راهی و ماشینهای کرایه، و خواهم گشت خودبسنده و راننده روزی؟؟!)، ونک که رسیدیم، من میرفتم مجلهای که دیر هم بود که تحویل ِ کار، او که دیگر دست شسته از مطبوعات به راهی دیگر، که خداحافظ تا نهار
حوصلهش را خیلی هم ندارم، یعنی انقدر ِ اشتیاق نشان دادنم، وگرنه که یکی از همین عصرهای نه خیلی دور ِ آغاز ِ فصل ِ سردی همکافه بودیم و به روی مبارک هم هیچکدام نیاورده، اما جو ِ آن مجله هم خیلی سنگین، زنگ که میزنم آمده مجلهی سابق او و همچنان ِ دوستهای من، که نمیدانستم هم توی همان کوچه، میآیم آنجا، تصمیمم به جای یا که کافهای، بعد تندتند توی آن خیابان دویدن، تابلویی که نام ِ روزنامهای مُرده بر خود دارد که حواس ِ من نیست به این نیستی.... خلاف ِ اتمسفر ِ حجمدار ِ آن یکی جا، اینجا زیادی صمیمی است و زیادی خووونه، همین میشود که سردبیر را که به نام ِ کوچک معرفی میکنند، من پوزخند بزنم که اِ!واقعا!؟از کی شما!؟، همین میشود که دیرترش میفهمم که دوست نداشتهام اینجور صمیمیتِ وقیحم را، گرچه آقای سردبیر همسنهای من و حالا دیگر فهمیدهام چطور سالهای قبل دم ِ غرفهی مطبوعاتشان آدمها خیال میکردند که من خواهرش که خیلی شبیه یا هم-طور؛ آشنای زیاد قدیمی هم که آنجاست، آشنای زیاد قدیمی ِ بالاخره متاهل ِ زوجهاش همفامیل ِ من، که جزو خیالهای مهاجم ِ صبح ِ آنروز.............. میروم، کار تحویل میدهم، بارو بنه جمع، با خانوم ِ دوست برمیگردم آنجا، شولوغی میکنیم، مسابقات ِ دارت برگزار میکنیم، آقای صاحب ِ دشمن ِ عزیز ِ بچهگیها کجکج نگااه... سردبیر را اما نمیتوانیم بلند کنیم که سرش شولوغ و چه حیف
از آن روز هم داریم مثل ِ همین روزهایی در همین سالهای قریب اما از همهی لحاظ غریب، میمعاشرتیم با آقای کوچک؛ آقای سردبیرشان را هم به چشم ِ برادری فقط، که حالا که آگاه شدیم به گذشتهشان، تصور میکنیم باز اگر ببینمیشان بیافتیم به یاد ِ تصویری که ساخته شده در ذهنمان از آن خانوم، زوجهی محترمهی سابقهشان، بندی در دست طوق ِ گردنشان، سینه سپر کرده میروند و آقای برادر به دنبال و صدای پرابهت خانوم طنینانداز میشود که ب...................! بزی باید به دهن شیرین علف باشد!؟
__
اینها برمیگردد به یک هفتهی قبل، فاصلهی وقوعیش با پست پیشین هم همینقدرهاست، ماجراهایی هم داشتم، خوش هم بهم گذشت، نوشتنم اما نمیآید، روزمرهنویسیم نه و جز آن نهتر، اما با همین نقطهها که میگذارم بندهای روزهام وصل میشوند تا نیفتند از خاطرم که روز تا روز چیزها را سستتر حفظ میکند و چه اصراری هم که من دارم به ثبوت
زودترش یا توی راه حتی، خیال ِ کسی میآید، کسی که شاید هیچکس هم نیست، که فقط سالها از کنار هم گذشتهاید و سلام،سلام
خواهی دیدش
کاش قابل کنترل بود فقط، قابل انتخاب
کاش چهارطرف میدان لجن سبز نشده بود که من هرشب کابوس، بعد هرروز میرفتم آنجا، این مرکزی که ناگزیرست عبور ِ مسیرِ قطری ِ هرکس، و هر عبورت میتواند تلاقی کند با آن که خیالش آمده زودترش یا توی راه حتی
آقای کوچک را توی یکی از همان روزها دیدم، صبحترش یادش، یا نه، اول یاد ِآن مجلهای که با بزرگ شدن ِ ما پا گرفت و چندتاییمان هم دستاندرکارش، که فکر که چقدر ِ سالها، بعد یادم رفت به آقای کوچک، که او هم روزگاری دستش در آن کار. توی راه بود ( خیالتان دست میکشم از این دیدارهای راهی و ماشینهای کرایه، و خواهم گشت خودبسنده و راننده روزی؟؟!)، ونک که رسیدیم، من میرفتم مجلهای که دیر هم بود که تحویل ِ کار، او که دیگر دست شسته از مطبوعات به راهی دیگر، که خداحافظ تا نهار
حوصلهش را خیلی هم ندارم، یعنی انقدر ِ اشتیاق نشان دادنم، وگرنه که یکی از همین عصرهای نه خیلی دور ِ آغاز ِ فصل ِ سردی همکافه بودیم و به روی مبارک هم هیچکدام نیاورده، اما جو ِ آن مجله هم خیلی سنگین، زنگ که میزنم آمده مجلهی سابق او و همچنان ِ دوستهای من، که نمیدانستم هم توی همان کوچه، میآیم آنجا، تصمیمم به جای یا که کافهای، بعد تندتند توی آن خیابان دویدن، تابلویی که نام ِ روزنامهای مُرده بر خود دارد که حواس ِ من نیست به این نیستی.... خلاف ِ اتمسفر ِ حجمدار ِ آن یکی جا، اینجا زیادی صمیمی است و زیادی خووونه، همین میشود که سردبیر را که به نام ِ کوچک معرفی میکنند، من پوزخند بزنم که اِ!واقعا!؟از کی شما!؟، همین میشود که دیرترش میفهمم که دوست نداشتهام اینجور صمیمیتِ وقیحم را، گرچه آقای سردبیر همسنهای من و حالا دیگر فهمیدهام چطور سالهای قبل دم ِ غرفهی مطبوعاتشان آدمها خیال میکردند که من خواهرش که خیلی شبیه یا هم-طور؛ آشنای زیاد قدیمی هم که آنجاست، آشنای زیاد قدیمی ِ بالاخره متاهل ِ زوجهاش همفامیل ِ من، که جزو خیالهای مهاجم ِ صبح ِ آنروز.............. میروم، کار تحویل میدهم، بارو بنه جمع، با خانوم ِ دوست برمیگردم آنجا، شولوغی میکنیم، مسابقات ِ دارت برگزار میکنیم، آقای صاحب ِ دشمن ِ عزیز ِ بچهگیها کجکج نگااه... سردبیر را اما نمیتوانیم بلند کنیم که سرش شولوغ و چه حیف
از آن روز هم داریم مثل ِ همین روزهایی در همین سالهای قریب اما از همهی لحاظ غریب، میمعاشرتیم با آقای کوچک؛ آقای سردبیرشان را هم به چشم ِ برادری فقط، که حالا که آگاه شدیم به گذشتهشان، تصور میکنیم باز اگر ببینمیشان بیافتیم به یاد ِ تصویری که ساخته شده در ذهنمان از آن خانوم، زوجهی محترمهی سابقهشان، بندی در دست طوق ِ گردنشان، سینه سپر کرده میروند و آقای برادر به دنبال و صدای پرابهت خانوم طنینانداز میشود که ب...................! بزی باید به دهن شیرین علف باشد!؟
__
اینها برمیگردد به یک هفتهی قبل، فاصلهی وقوعیش با پست پیشین هم همینقدرهاست، ماجراهایی هم داشتم، خوش هم بهم گذشت، نوشتنم اما نمیآید، روزمرهنویسیم نه و جز آن نهتر، اما با همین نقطهها که میگذارم بندهای روزهام وصل میشوند تا نیفتند از خاطرم که روز تا روز چیزها را سستتر حفظ میکند و چه اصراری هم که من دارم به ثبوت
3 comments:
I am flattered by your interest in my blog.
Thanks
If I could read yours I would
از خط های اول یادم آمد که چقدر ونک را دوست ندارم.
چقدر نامهربان است و بی رحم این میدان مزخرف!
photo;rosemary's baby?
Post a Comment