Sunday, June 08, 2008

اگر که بیهده زیباست شب

یک شب ِ این تعطیلی بیهوده را هم باید تن داد به معاشرت ِ خانوادگی.. "اِبی گُلِسّون"را با بداخلاقی‌هاش و ستایش‌پذیریش نیمه گذاشته‌ام و پتوی نازک پیچیده دور ِ تن شب‌گردی می‌کنم میان ِ درخت‌ها و فکر می‌کنم خوش‌مزه‌ترین زردآلوهای دنیا نیستند اینها؟.. باد توی موهام هست و ستاره‌ها هم توی آسمان.. می‌روم کنار ِآبی که چشمه نیست و پشت ِ بیشه‌ها هم نیست و حیف که شونه ندارم، موی پریشون را که..؛ روی لبه‌ی باریک‌تر می‌خوابم، پام دایره‌دایره می‌سازد روی آب و نقطه‌نقطه نور توی چشم‌هام.. نامه‌ای در یادم هست، نوشته از نورهایی که مال ِ ما نیست، که شاید سنگینیمان کنند، شاید اذیتمان.. این نورها که مال ِ من نیست، من را می‌ترسانند، من را که این‌همه کوچک می‌شوم، اذیتم اما نمی‌کنند، این‌جور فکر می‌کنم

این حال خوب است، اما بهترین نیست، این را می‌دانم، به بارهای دیگری که می‌شد حالی این‌چنین را داشته باشم فکر می‌کنم، حال‌ها را می‌گذارم توی ترازو، چه وقت ِ کدام ِ حالتی‍ش را ترجیحم به داشتن.. می‌شد که جنگل باشیم، یکی از این رین‌بو گدرینگ‌ها -که من هیچ‌وقت نرفتم و حالا می‌ترسم نکند وقتش گذشته باشد- از کنار ِ آدم‌هایی که درست نمی‌شناسم بلند شده باشم تا چشمه‌ای، آب باریکه‌ی روانی.. نمی‌شد بیست‌ساله باشم، اواخر ِ شصت ِ فرنگی باشد، از خانه زده باشم بیرون تا راک‌ن‌رول برساندم به آزادی و توی ماشین ِ قرمز ِ قراضه‌ای روی تپه‌ای، ستاره‌باران روی سرم و فکر کنم پتی اسمیت می‌شوم، پتی اسمیت می‌شوم ( این‌یکی کاملا نشدنی است، مکان و زمان ِ کلی‌ش که هیچ، درون‌جمله‌ایش هم پُر ِ پَرِش است، اما بدجور خواستنی است).. می‌شد کویر باشد، رویای بیداری‌های من بالاخره به وقوع پیوسته، پَسَش خزیده باشم توی تنهایی و پام را یواش سُر داده باشم روی خنکی شن‌ها و فکر کنم کدام چشمه به خاطر ِ من خواهد جوشید؟.. حالا اما این‌جا هستم، میان ِباغ ِ خوش‌مزه‌ترین زردآلوها و آدم‌هایی که با خون به هم متصلیم و لابد به مِهر – که بودنشان هم امنیت است و هم گاهی انقدر در برت می‌گیرد که فکر می‌کنی همین‌حالاهاست که خفه..-، از این حال‌ها پیشتر هم بوده، ستاره‌باران‌ترش هم، کویری، دریاکناری، یا همین‌جا حتی ... این نورهای زیاد یعنی چه شب‌هایی که نگذشته/گذشته، خواهند آمد/نخواهند آمد، این اما من را آزار نمی‌دهد، می‌ترساندم

....

ظهر را کنار ِ همان آب مذکور گذراندم، اولین بار از سری خودآزاری‌های فصل ِ آفتاب، روشنایی یادم آورد چه غیررویایی می‌باشد این آب، بس که پاکیزه‌گی را فراموش می‌کند..... به تیغ ِ تاریکی گردن چرا نمی‌دهیم و نبود ِ نور که پوشاننده‌ی نقصان است را چه طور این‌همه دوست نمی‌گیریم و بی‌تابانه روشنی می‌خواهیم که زشتی ِ چیزها را هم فرو می‌کند توی چشم‌هایمان و راه ِ تصور را می‌بندد


__

این بخشی است از شبه‌نامه‌ای به جواب، جوابی که در پَسَش آمد کارِستانی بود آنریپلایبل!.. خودخواه شده‌ام، پاستیل‌هایم را قایم می‌کنم زیر ِبالشم، از کجا معلوم، چه بسیار ِ از کم ِ آینده‌های به اینجا شاید اصلا پاستیل دوست نداشتند، گفتند خَرکُنَک ِ بچه‌های لوس.. من کِی انکار کرده‌ام

No comments: