آینه بود، من خیلی نزدیک بودم به دیوار/پرده، که تصویرِ او آمد و نشست جای سرد-رنگهای آقای روس
ایستاده بودیم به خداحافظی، از آن خداحافظیهای مرسوم که کش میآیند، فرقش این که حرفِ از یاد رفتهای نداشتیم که تازه به یادمان آمده باشد، شاید پا پا کردنِ من سببش که طولتر، اشارهای کردم به نقاشیِ پشتِ سرش که کارِ کی.. ش.م، خم شده بود مایل از روی میز چیزی را برداشته/گذاشته یا جابهجا، بازگشت به حالتِ اولیه، ندیدهای کارهاش را؟
آنوقت، تازه از پسِ چلهنشینیها از آنسوی بام افتاده بودم
ایستاده بودیم به خداحافظی، از آن خداحافظیهای مرسوم که کش میآیند، فرقش این که حرفِ از یاد رفتهای نداشتیم که تازه به یادمان آمده باشد، شاید پا پا کردنِ من سببش که طولتر، اشارهای کردم به نقاشیِ پشتِ سرش که کارِ کی.. ش.م، خم شده بود مایل از روی میز چیزی را برداشته/گذاشته یا جابهجا، بازگشت به حالتِ اولیه، ندیدهای کارهاش را؟
بعد این خم شدنه یکهو انقدر پررنگ شد وَ ملموس وَ حجمدار وَ زنده که من فهمیدم که به دَرَک که چهارشنبهی آخرِ سال، که نیست، و مدتها بود این نیستیش، من آدمِ دست برداشتن از خیالش نیستم، یعنی توانش را ندارم، و فهمیدم هشتادوهشت را هم همینجور شروع خواهم کرد، همینجورِ منتظر
آنوقت، تازه از پسِ چلهنشینیها از آنسوی بام افتاده بودم