Wednesday, April 15, 2009

که گذرگاهم را بهاری نابخویش آذین می‌کند


پاهای لوس و پوستِ لوس‌تر که من صاحبشان،
یک زخمِ کوچک هست پشتِ پای راست که یعنی حتی آل‌استار هم می‌تواند آسیبش زند
بعد انتظار دارید خانوم باشم و پاشنه بلند؟ نچ، نتوانم
راه و راه و راه رفته‌ام سه روزهایی، شب‌ها دیر خوابیده، صبح‌های زود دیده
دیروز عصر گرفتم خوابیدم، خوابِ مرگ

دوشنبه باران شد، رفت توی من، تا تهِ من، از میانه‌ی گیشا را تا دانشگاهِ معظم، دور-ها در پارکِ لاله‌ی بی آدم.. یادم آمد هجده‌ساله بودم، کاوه‌ی گلسّون رفته بود روی هوا، شلپ‌شلپ فرود می‌آمدم چاله‌ها آب را، تا دمِ درِ موزه، تا نگاهِ خیره‌ی آقای داد، همان‌روز که آقای مانی گفته بود یک پولارویدِ آبیِ بدقواره و من دل داده بودم بهش.. حالا می‌خواهم شلپ نکنم، می‌خواهم فرودِ آبی نیایم تا بیایم بنویسم بزرگ شده‌ام، کیفِ چیتانی روی دوشم، خدنگتر از هر وقتِ دیگر، که اصلا رسالتِ من این است، سر به بالا،لبخندزنان به وقتِ نزولاتِ آسمانی، که مردم یاد بگیرند نباید گریخت، روزنامه روی سر، آن‌طورِ توی فیلم‌ها، نباید که چتر؛ بلند بلند بخوانم نمی‌توانم زیبا نباشم، عشوه‌ای نباشم....رسالتِ من این است که زیبا باشم، حالا که بزرگ شده‌ام، حالا که می‌خواهم بنویسم بی‌شلپ.. نامقاوم و ناوفادار به تصمیمی که منم، می‌پرم توی چاله‌ها، گیرم صداش نشود شِلپِپپپپّپ و و بشود شِلپ با ل و پ ِ ساکنِ کم‌شنو

خیساسیس، فکر کردم یک موسیقیِ آسمانی پخش اگر می‌شد، می‌توانستم بمیرم، کام برآمده؛ هیچ آلتِ شنیداری اما نداشتم، فکر کردم لوودویگ جوک-باکسِ من بود، حالا اگر نامرحوم، تند می‌انداختم خودم را آن‌جا و سفارشِ خاصم را می‌شنودم و هیچ‌کس هم نمی‌گفت توقفِ بی‌جا..... می‌روم عدسی ِ کثیف اما بااحترامِ چون غذاخوری‌های پرستاره را بخورم، دست‌های یخ‌زده که من صاحبشان، محتویاتِ ظرف را خالی می‌کنم روی خودم، توی کیفِ چیتانِ دربازم، لابه‌لای تمامِ مدارکِ مهمِ زندگیم

دوشنبه باران شد، من تمامِ باران‌های شهر را راه دادم توی خودم، و سه درجه پررنگ‌تر شدم... این را نوشتم و خوش‌ش/ت‌ان آمد، اما این یک استعاره نبود، یک خاطره بود، از لحاظِ سارافونِ قهوه‌ای

___

محله‌ای باشد که هر سه کوچه‌اش نانوایی، دوتای از سه‌تاش سنگکی، و من نشوم دل‌باخته‌اش؟
صدای آب هم داشته باشد، درختِ شکوفه‌های عجیبِ پررنگِ صورتی، یاس‌های آویزان............. و آفتابِ نرم

کارم هم که انجام نمی‌شد، می‌گفتم به درک، پیاده-پیاده کوچه‌هاش را می‌پیچیدم
یک راهِ جلوی فرارِ مغزها را گرفتن می‌تواند این باشد، سفارت‌خانه‌هاشان را بگوییم در تهرانی بسازند که می‌شود عاشقش شد
___

بهمن به بهار اومد

و این یک خط نباید باشد، یک پستِ مستقل می‌خواهد، یک وبلاگ می‌خواهد مالِ خودِ خودش، اگر که جمله‌اش دو پهلو، که من اوایلِ فروردین را فکر کردم شده، نگهش داشتم تا وقتی که عمیق‌تر، حالا ایهامی ندارد زیاد، همان معنای اول منظور می‌باشد، از لحاظِ برفِ صبحانه‌ی بیست‌وچهارِ فروردینی؛ تلمیح هم دارد

1 comment:

Marco Crupi said...

Hello I really like your blog, I would like a link exchange with you,
I insert your blog to my favorite blogs ;)