مکاشفاتِ ترسآور در بلادِ غرب
یک.
بیرحمتر از آدم که پیدا نیست،
که دریدن بسش نمیشود
نفرتش را هم محاط میکند بر قربانی؛
انگار که چرا هست،
که او را، مخلوقِ آسمانیِ بالدارِ مقدس را، واداشته به خوی حیوانی
بیچاره حیوان،
بیرحم از آدم که پیدا نمیشود
دو.
پشتِ پرده که پنهان شوی به اجراگریِ انسانی
یعنی توییها غریبهاند و تمامِ شهر محرم،
فنجانِ قهوه در مشت، یک شیشه از شهرِ غریب جدام میکند، کلفتترینِ پردهها از همنشینانم
شهرِ غریب نگاهم هم نمیکند، پذیرا، انگار که عروسکِ پشتِ ویترینِ ناآماده
گرمِ آفتابش به جانم مینشیند
..
بلند و مکرر، تمام شهر محرمند و توییها غریبه
_____
من که آفتابپرستم را فرصتِ معاشقهی مدام با زردترینش و نرمترینش، و باد که خانه میکرد توی پیچپیچِ پریشانِ زلف؛ چهجور عرصه تنگ کردند آدمها- که به خیالم آشنای سالیان، که به خیالم دوست- که راه بروم توی شهرِ رنگدار و قلپقلپ اشکهام بریزند پایین
که نشسته باشم دورِ میزِ همگانی و چشمهام سرخ، سرخ، سرخ؛ کنارِ نازنینترین معلمِ عمرم، خزعبلاتِ بالایی را قلمی کنم با رواننویسِ خاکستری، به خشم و بریده، بریده
دوستهام، دوستهای واقعیم، هرجای دنیا که هستند، سهمِ غر و نالهشان را دریافت کردهاند یا در صف، اینجا هم بینصیب نمیماند، بشمار یک، تا بلکه خالی شوم من از آنهمههمه اندوه
یک.
بیرحمتر از آدم که پیدا نیست،
که دریدن بسش نمیشود
نفرتش را هم محاط میکند بر قربانی؛
انگار که چرا هست،
که او را، مخلوقِ آسمانیِ بالدارِ مقدس را، واداشته به خوی حیوانی
بیچاره حیوان،
بیرحم از آدم که پیدا نمیشود
دو.
پشتِ پرده که پنهان شوی به اجراگریِ انسانی
یعنی توییها غریبهاند و تمامِ شهر محرم،
فنجانِ قهوه در مشت، یک شیشه از شهرِ غریب جدام میکند، کلفتترینِ پردهها از همنشینانم
شهرِ غریب نگاهم هم نمیکند، پذیرا، انگار که عروسکِ پشتِ ویترینِ ناآماده
گرمِ آفتابش به جانم مینشیند
..
بلند و مکرر، تمام شهر محرمند و توییها غریبه
_____
من که آفتابپرستم را فرصتِ معاشقهی مدام با زردترینش و نرمترینش، و باد که خانه میکرد توی پیچپیچِ پریشانِ زلف؛ چهجور عرصه تنگ کردند آدمها- که به خیالم آشنای سالیان، که به خیالم دوست- که راه بروم توی شهرِ رنگدار و قلپقلپ اشکهام بریزند پایین
که نشسته باشم دورِ میزِ همگانی و چشمهام سرخ، سرخ، سرخ؛ کنارِ نازنینترین معلمِ عمرم، خزعبلاتِ بالایی را قلمی کنم با رواننویسِ خاکستری، به خشم و بریده، بریده
دوستهام، دوستهای واقعیم، هرجای دنیا که هستند، سهمِ غر و نالهشان را دریافت کردهاند یا در صف، اینجا هم بینصیب نمیماند، بشمار یک، تا بلکه خالی شوم من از آنهمههمه اندوه
1 comment:
یرما ؟
Post a Comment