
گشنهگی نکشیدی که عاشقی برود از یادت.. گشنهگیِ معدوی نبود، که شکم سیر از ماهیهای خام و بیفهای ناپخت؛ هراسِ جان به در نبردن بود از تیغِ سردِ انسانها، که صبحهای بعد از یکساعت و کمی خواب ِ آن یک هفته را خالی کرد از هر کلمه، که فقط تلاشِ برای بقا، با لبخندی که روزهای اول میچسباندم روی صورتم، یا سرخیِ لبهای روزهای آخر که سرخ-چشمی را کمنماتر
از ابتداش بود، از حرفهای نیمهشبِ توی ماشین و بعد اولینِ کتابِ همراهی که همسفری نشانمان داد، اسمش روش، گفتم چرا این، به ناله.. و قبلتر لای کتاب باز کرده بودیم، سعدی یا حافظ چه فرق دارد، حرف همان عهدتغیرناپذیر بود و مداومت، که نیت نه او بود، که پرسشِ چه خوش خواهد گذشت در سفر آیا، و فهمیده بودم هیچ، و فهمیده بودم جدا نمیشود ازم، رها نمیشوم ازش.... و حرفِ از بزرگترش مدام، و خودش، که یک نفر طعنهاش را زد، و آقای معلمِ نازنین هم بود، و من انکار نکردم، که یک نفر بیشتر بداند دراین ربعِ مسکون که در سرتاسرش هستند کسانی که مطلع
خوابم که شد خوااب، کلمهها هم برگشت، و تکرارِ نامِ او
No comments:
Post a Comment