Friday, May 22, 2009

کاش هرچه زودتر اتفاقِ هیجان‌انگیزی بیفتد

درواقع اتفاقی نیفتاده است. دوره‌ای از زندگی‌ام را از سر می‌گذراندم که بی‌خیال بودم از همه‌چیز و همه‌کس، خسته بودم و کار مهمی انجام نمی‌دادم، اما برای همان کارهای پیشِ‌پاافتاده وقتِ زیادی صرف می‌کردم.
...

می‌دانم، قبلا حالِ من هم بد بوده (قبلا هم حالِ من؟!)، اما درست در لحظه‌ای که فکر می‌کردم دیگر هیچ‌وقت حالم خوب نمی‌شود، ناگهان همه‌چیز تغییر کرده، با این حال سخت می‌توانم به خودم بقبولانم که روزی شاید این وضع تغییر کند.
سخت می‌توانم باور کنم که روزی بتوانم با کسی یک رابطه‌ی عاطفی داشته باشم، جوری که انگار همه‌چیز از نو شروع بشود: با گفتن "سلام" به دوستی، ناگهان قلبم با آهنگِ قلبِ او بتپد و من و او که دو انسانِ کاملا متفاوت هستیم به هم نزدیک بشویم و زندگی‌مان به هم گره بخورد.
قرار است چه اتفاق‌هایی در زندگی من بیفتد؟


یک زن بدبخت- ریچار براتیگان- حسین نوش‌آذر