هی راه را میانداختم از آنور، از سالهای قبل که پیداش کردیم وشد راهِ شمالیِ خانهمان، و این یک سال که یک بهانهی دیگر هم بود، که نظاره کردنِ جای خالی/پرِ آن اتوموبیلی که انتخاب کرده بودم که مالِ ایشان بدانمش اگر که از بالا، و سر چرخاندن و حسِ چقدر نزدیکی اگر که از پایین
راهِ بالایی –که حالا جدید شده و قبلا سبزتر و دهیتر- اما ایرادش را از اول داشت، همانوقت که دنبالِ خانه میگشتیم و من دلبستهی یک پنجره شده بودم با درختدرختِ پشتش و مادر گفته بود نه، نه به این نزدیکیِ زندان؛ و ما پایینتر خانه گرفته بودیم و سرمان را زیاد بالا نمیگرفتیم که دیوارِ روی کوهیش نرود توی چشممان، و وقتی راهمان میرفت آنوری مرسوم بود یکی-دو بوق که سلام-احوالپرسی لابد
راهِ پایینی را راحتتر میشد دوست گرفت، مستقیمش را نگاه میکردی که میرفت پایین، چه کار به بالاش و راستش و چپش.. درختِ دو ورِ راهیِ شاخههاش در هم که داشت، صدای آب هم که داشت، و آنِ یک روزِ زمستانی امسال که ریز ریز ریختنِ برف، من کاپشنِ قرمز را پوشیدم و هی توی دلم گفتم پیادهروی در کوی معشوق، پیادهروی در کویِ...
تمامِ این روزها اما راهمان نرفت آنوری، جز هفتِ تیر که سرودها داشت پخش میشد توی ماشین- ِ آنوقت نمیدانستیم آخرین بارِ پسر که تا آنشب پای روزانِ مبارزه- که خواستم ازش راهِ شمالی را؛ و شبِ شادیکنونِ رتبهی خواهرک که هی لبهایمان را فشار دادیم روی هم وقتِ گذشتن اما حسِ خانوادههای آن دم باهامان آمد تا بالاها
یک بار هم جشن بود، از همین عیدهای مذهبیشان که هی شمردیم و آزادکنونی توشان به وقع نپیوست (بس که بلانسبتِ گاو، آقایان)، روزهای قبلش خانومه را نشان داده بودند پای دیوار که اسمِ من را فریاد، و من دورِ خودم میچرخیدم که انگار من را صدا کرده باشند و ناتوانی این دستها (اینجور است که میمانم چهطور این همه شب و روز این همه صدایتان میکنند و تازه کمپلیمانِ بزرگترینی هم پشتبندش و توانا که دستهای شماست، ولی کاری نمیکنید، حضرتِ الله)، لباس پوشیدم گفتم برویم، به یک بهانهی دیگر حتی، برویم قایقهای رنگیمان را بیندازیم در آن جویِ باریکِ آب که عکس، برویم که نانِ سنگک، برویم که راه، یا هر دلیلِ دیگر که آنطرفی؛ دیدم هیچ بهانهای حریف نمیشود، نشستم توی خانه
دلش را ندارم از کنارِ آن پل بگذرم، ببینمشان با فلاسکها و آذوقه؛ روش را ندارم کنارشان بیاستم با آن حجمِ بزرگ اندوه و انتظارشان، بگذرم و ساعتِ بعد غرقِ زندهگیِ خودم؟؟؟؟
__
گفتم این پنجشنبه یا دعای کمیلِ دارالزهرای ولنجک یا افطاریِ دم دیوار، شریکِ هیچ چیز که نباشیم، عدد که هستیم تهمایهی دلگرمی؛ دوستی اما عازم رفتن است و خداحافظیکنانش، پای رفتنِ بالا را هم نداشتم، دلِ آنسو نگاه کردن را حتی، بهانه جور شد برای نرفتن/ندیدن(ندیدن که اسمش نیست، لمس نکردن است، که این عکسها هستند و گلوت را له میکنند)، از خاطرِ اما که نمیرود، خدا صبرتان دهد، خدا صبرتان دهد، خدا...
عکس- این دیوار در یک دقیقهای آن
ديوارها زندان را محدود ميکند،
ديوارها زندان را محدودتر نميکند.
ميان ِ دو زندان
درگاه ِ خانهي ِ تو آستانهي ِ آزاديست
و درگاهِ ایشان میانِ این دو دیوار