تاکید کرده بودند که هیچ سبزی همراهمان نباشد، نقلِ پیش از تاریخ استها، روزِ انتخابات
انگشترِ کمرنگ را برداشتم، تنها سبزینهگیم، به اضافهی قلم، که اصلا من خاتمیم را هم سبز نوشته بودم، هم وقتِ نوشتنش خوانده بودم که سبز تویی که سبز..
داشتم که آماده میشدم برای یک روزِ خوب، پرلودی برای فرداهای بهتر، هول که پسر دمِ در، انگشتهام لای موهای در حالِ خشک شدن، فهمیدم که برگِ کوچکِ روی انگشتر کنده شد، و نفهمیدم هم کجا، و نتوانستم که پیداش کنم..
فیلم تمام شده، آخ... دانههای سبزند که میریزند کفِ سالنِ سینما، دستبندِ تمامِ اینروزها همراهم... آخخخ
بیچاره من که دارم با آدمِ املّی مثلِ تو زندگی میکنم، خواهرِ محترم خطاب به بنده میگویند وقتی به شوخی هی تکرار میکنم که شگون ندارد این پاره شدنِ دستبند، نکند فردا اتفاقی.. بعد انقدر که میگویم، تههای دلِ خودم هم میلرزد که نکند که اتفاقی
چهارردیف سنگِ کمتر سبزتر را میکنم جایگزین، سنگِ بیبرگِ انگشتر را که یک شبی خودش هم کنده شد، سفت میچسبانم سرِ جاش.. شالِ سبز را توی کیف.. نه، خاکستری را میگذارم توی کیف و سبز را بر سر، اولین بار است که زاپاس همراه میبرم
این بازیِ با شالها هم خوش میگذرد، که توی سپهبد قرهنی که جرگه میکنند، هدایتمان که میکنند به سمتِ بالا، تا به سفارت نرسیم و به هفتِ تیر برسیم که لشکرِ جراره آمادهی تارومار، دَمِ بسیجیِ کلفت بردارم سبز را از سر و توی چشمهاش ببینم که دنیا اسلوموشن میشود -مثالِ فیلمهای هالیوودی از تابِ موها- و مات میماند که چه باید بکند.. زن که ندیدهای، منم
بعد که رسیدهایم به هدف، سفارتِ آمریکا، لای جمعیتشان، کنارِ خبرنگارها، باز سبز به سر
پیکنیک تمام شده، خرامان مفتح را میرویم بالا که سوی خانه اصلا، سیبِ سبز گاز میزنیم و از لایشان عبور میکنیم، بعد یکنفر توی گوشم میگوید شالت سبز است از اینور نرو، یک دوربین هم میبینم، از پیادهرو میروم توی خیابان، خاکستری را دارم جایگزین میکنم، یک مرد، بیریش، بی لباسِ رزم، شبیهِ هر آدمِ معمولی، میپرد جلوم، تشریف بیاورید اینور، ذهنِ فانتزی که من دارم:
یک- میخواهند با من مصاحبهی تلویزیونی کنند؟ معلوم است که خودی نیستم که
دو- دارد راهنماییم میکند که نباید از توی خیابان عبور و مرور و بلکه پیادهرو؟
سه- دارد از محلِ خطر دورم میکند؟
چهار- تشریف ببرم آنور ازم خواستگاری میکند؟
دارد تکرار میکند تشریف بیاورید اینور شما، تشریف بیاورید داخل.. بعد خانومِ چادری است که حمله میکند که بکشدم به داخل، که نمیدانم کوچه است یا ماشین یا چی.. ابرهای فانتزیم کنار میروند، بعد در آن چند دقیقه نه میبینم، نه فکر میکنم... هنوز نمیفهمم با چه سرعت شالِ سبز را از دورِ گردن گذاشتم توی دستهای زن و دویدم، و تاخیرِ خواهره که گفت این شالِ سبز مالِ شما، ما رفتیم و تازه فهمید باید بدود
یک شالِ سبزِ تیره، متولد روزِ توپخانه، با سابقهی مبارزاتی بالا، حاویِ خاطراتِ زیاد (خوب و بد و کلن)، که با سرخیِ لبهای صاحبش هم جور بود، در روزِ سیزدهم آبان به غنیمت گرفته شده.. صاحبِ سابق فرداش مجبور است سبزِ ژرفِ اصیلِ خواهرش را به سر کند و برود سالمرگِ آقای شاعر، مهرههای اضافی-ماندهی دستبند را هم دربیاورد تا بشود یک ردیف جای دوتا، آنوقت یک خانومِ سن-دار از بینِ جمعیت، یک النگوی فلزی سبز را از دستش درمیآورد و میکند به دستِ او، این مالِ تو که لایقش
سنگِ سبزِ گردنبندِ دیرسال که افتاد کفِ آشپرخانه یکهو چهارشنبهی مناظرهی ادبِ مرد..، برگِ کوچک روی انگشتر، دستبند... نه من آدمِ نشانهها نیستم، و اتفاقی هم نیفتاد
انگشترِ کمرنگ را برداشتم، تنها سبزینهگیم، به اضافهی قلم، که اصلا من خاتمیم را هم سبز نوشته بودم، هم وقتِ نوشتنش خوانده بودم که سبز تویی که سبز..
داشتم که آماده میشدم برای یک روزِ خوب، پرلودی برای فرداهای بهتر، هول که پسر دمِ در، انگشتهام لای موهای در حالِ خشک شدن، فهمیدم که برگِ کوچکِ روی انگشتر کنده شد، و نفهمیدم هم کجا، و نتوانستم که پیداش کنم..
فیلم تمام شده، آخ... دانههای سبزند که میریزند کفِ سالنِ سینما، دستبندِ تمامِ اینروزها همراهم... آخخخ
بیچاره من که دارم با آدمِ املّی مثلِ تو زندگی میکنم، خواهرِ محترم خطاب به بنده میگویند وقتی به شوخی هی تکرار میکنم که شگون ندارد این پاره شدنِ دستبند، نکند فردا اتفاقی.. بعد انقدر که میگویم، تههای دلِ خودم هم میلرزد که نکند که اتفاقی
چهارردیف سنگِ کمتر سبزتر را میکنم جایگزین، سنگِ بیبرگِ انگشتر را که یک شبی خودش هم کنده شد، سفت میچسبانم سرِ جاش.. شالِ سبز را توی کیف.. نه، خاکستری را میگذارم توی کیف و سبز را بر سر، اولین بار است که زاپاس همراه میبرم
این بازیِ با شالها هم خوش میگذرد، که توی سپهبد قرهنی که جرگه میکنند، هدایتمان که میکنند به سمتِ بالا، تا به سفارت نرسیم و به هفتِ تیر برسیم که لشکرِ جراره آمادهی تارومار، دَمِ بسیجیِ کلفت بردارم سبز را از سر و توی چشمهاش ببینم که دنیا اسلوموشن میشود -مثالِ فیلمهای هالیوودی از تابِ موها- و مات میماند که چه باید بکند.. زن که ندیدهای، منم
بعد که رسیدهایم به هدف، سفارتِ آمریکا، لای جمعیتشان، کنارِ خبرنگارها، باز سبز به سر
پیکنیک تمام شده، خرامان مفتح را میرویم بالا که سوی خانه اصلا، سیبِ سبز گاز میزنیم و از لایشان عبور میکنیم، بعد یکنفر توی گوشم میگوید شالت سبز است از اینور نرو، یک دوربین هم میبینم، از پیادهرو میروم توی خیابان، خاکستری را دارم جایگزین میکنم، یک مرد، بیریش، بی لباسِ رزم، شبیهِ هر آدمِ معمولی، میپرد جلوم، تشریف بیاورید اینور، ذهنِ فانتزی که من دارم:
یک- میخواهند با من مصاحبهی تلویزیونی کنند؟ معلوم است که خودی نیستم که
دو- دارد راهنماییم میکند که نباید از توی خیابان عبور و مرور و بلکه پیادهرو؟
سه- دارد از محلِ خطر دورم میکند؟
چهار- تشریف ببرم آنور ازم خواستگاری میکند؟
دارد تکرار میکند تشریف بیاورید اینور شما، تشریف بیاورید داخل.. بعد خانومِ چادری است که حمله میکند که بکشدم به داخل، که نمیدانم کوچه است یا ماشین یا چی.. ابرهای فانتزیم کنار میروند، بعد در آن چند دقیقه نه میبینم، نه فکر میکنم... هنوز نمیفهمم با چه سرعت شالِ سبز را از دورِ گردن گذاشتم توی دستهای زن و دویدم، و تاخیرِ خواهره که گفت این شالِ سبز مالِ شما، ما رفتیم و تازه فهمید باید بدود
یک شالِ سبزِ تیره، متولد روزِ توپخانه، با سابقهی مبارزاتی بالا، حاویِ خاطراتِ زیاد (خوب و بد و کلن)، که با سرخیِ لبهای صاحبش هم جور بود، در روزِ سیزدهم آبان به غنیمت گرفته شده.. صاحبِ سابق فرداش مجبور است سبزِ ژرفِ اصیلِ خواهرش را به سر کند و برود سالمرگِ آقای شاعر، مهرههای اضافی-ماندهی دستبند را هم دربیاورد تا بشود یک ردیف جای دوتا، آنوقت یک خانومِ سن-دار از بینِ جمعیت، یک النگوی فلزی سبز را از دستش درمیآورد و میکند به دستِ او، این مالِ تو که لایقش
سنگِ سبزِ گردنبندِ دیرسال که افتاد کفِ آشپرخانه یکهو چهارشنبهی مناظرهی ادبِ مرد..، برگِ کوچک روی انگشتر، دستبند... نه من آدمِ نشانهها نیستم، و اتفاقی هم نیفتاد
2 comments:
روزی که عابران خمیده"
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سر بلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند"
البته آن روز، روز مورد نظر شما نیست. غرض قیصر امین پور بود
ghesmate khastegari kheili khoob bood! man baratoon shaale sabz mikharam:)
Post a Comment