دستهام را در باغچه نکاشتهام
سبز شدهاند اما
دستکشها را تنشان میکنم که چشمِ غیر نبیند، بعد خودم را که میرسانم به لودویگ که ولو، که پیشِ پسرها پیِ آرامش، آقای رستم اصرار که میباید پاک.. من اما تا فرداهاش هم یواش دستهام را میشورم که رنگش نرود، تا یادم نرود
یادم نرود چهقدر دانشگاهمان را عاشقم، که خانهی امنِ منست
به همهی پلیسها میگویم باید بروم چارراهِ ولیعصر، یکیشان میگوید آنور اشکآور زدهاند، که یعنی نرو، این چیزها که دیگر تاثیر ندارد روی ما، یعنی که میروم، راه را هم که ببندید از کوچه و پس، میخندد... توی کوچه موتوریهایشان جولان میدهند، و اشکآور نیست که خیسی آورده به چشمهام، که آن مردِ پیر، با چشمهای سرخ، و تکهی مقوای نیمسوز در دستش ایستاده کنارِ کوچه که امدادِ گازخوردهها..
روبان و بادکنک و رنگ، از لای نردهها که آنهم سبز، و آقای دمِ در راهم میدهد، و دانشگاهِ ما بسیجی ندارد، غیر ندارد، شعارِ مخالف ندارد.. بومهای سفید پهنِ زمینند و زردها و آبیها را هم میزنیم تا بشوند سبز، و سبزهای ما یکدست نیست و به یک غلظت نیست و قلمموها را صاف نمیکشیم و هرکس جهتی و شکلی، و روی سبزها یک استادِ نقاشی سفیدِ مبهم میکشد و یک دختر خطِ سرخ میکشد و یک مرد شعارِ رو مینویسد، آقا هنرست این، پلاکاردِ خیابانی نیست، خلاق باشید.. و اینجا دانشگاه است، و شما بافرهنگ قرار است شده باشید، پس سنگ پرت نکنید، حتی اگر عامالفیل شد، و حرفِ زشت نزنید و شعارِ قشنگ بدهید و شعار را قشنگ بدهید که کجا هستند پس این موزیکیها؟ که تحصنهای ما مگر همش رنگ نبود و موسیقی؟
حراستِ دانشگاه شده دوست، تلفات هم دادند، که یکیشان سرشکسته از سنگِ بیرونیها.. وقتِ خانه رفتن که میشود با آقای حراستی
میخندیم که باید بشود پلیسِ مدرسه، ردمان کند از خیابان تا برسیم به اتوبوسهای کرج-رو، اتوبوسها را میآورند داخل، ماها را از درِ پشتی فراری میدهند، کمکمان میکنند شبیهِ دانشجوها نباشیم، شالِ نارنجی پسر را میگویند به جای مقنعهی دختر، به موهای پریشانِ من میگوید خیلی هم خوب
بعد من هی راه میروم، یک بوسه هم توی انقلاب میشود نصیبم از مادرِ دوستی، و من چهقدر این ماچ و بغلهای وسطِ مبارزه را هستم، که گرمای انسانیش با آدم میماند، دیگر جدل نمیکنم که برسم به میدان، میروم به سمتِ بالا، هی راه میروم، و برای خودم همراهشو عزیز میخوانم، و اینطورست که من یک شانزده آذرِ عقده-درکن داشتهام، و جنگ ندیدهام و دادهام را زدهام و دوستی دیدهام... تا شب خواهره با غمگینی از اولین روزش بگوید که چهقدر درد دارد این همخانهگی با دشمن که امروز میلهی پرچمشان را حوالهی کمرت کنند و فردا کنارِ دستِ هم نشسته باشید در کلاسِ درس، و این درس که اینها میخوانند چرا آدمشان نمیکند پس؟
سبز شدهاند اما
دستکشها را تنشان میکنم که چشمِ غیر نبیند، بعد خودم را که میرسانم به لودویگ که ولو، که پیشِ پسرها پیِ آرامش، آقای رستم اصرار که میباید پاک.. من اما تا فرداهاش هم یواش دستهام را میشورم که رنگش نرود، تا یادم نرود
یادم نرود چهقدر دانشگاهمان را عاشقم، که خانهی امنِ منست
به همهی پلیسها میگویم باید بروم چارراهِ ولیعصر، یکیشان میگوید آنور اشکآور زدهاند، که یعنی نرو، این چیزها که دیگر تاثیر ندارد روی ما، یعنی که میروم، راه را هم که ببندید از کوچه و پس، میخندد... توی کوچه موتوریهایشان جولان میدهند، و اشکآور نیست که خیسی آورده به چشمهام، که آن مردِ پیر، با چشمهای سرخ، و تکهی مقوای نیمسوز در دستش ایستاده کنارِ کوچه که امدادِ گازخوردهها..
روبان و بادکنک و رنگ، از لای نردهها که آنهم سبز، و آقای دمِ در راهم میدهد، و دانشگاهِ ما بسیجی ندارد، غیر ندارد، شعارِ مخالف ندارد.. بومهای سفید پهنِ زمینند و زردها و آبیها را هم میزنیم تا بشوند سبز، و سبزهای ما یکدست نیست و به یک غلظت نیست و قلمموها را صاف نمیکشیم و هرکس جهتی و شکلی، و روی سبزها یک استادِ نقاشی سفیدِ مبهم میکشد و یک دختر خطِ سرخ میکشد و یک مرد شعارِ رو مینویسد، آقا هنرست این، پلاکاردِ خیابانی نیست، خلاق باشید.. و اینجا دانشگاه است، و شما بافرهنگ قرار است شده باشید، پس سنگ پرت نکنید، حتی اگر عامالفیل شد، و حرفِ زشت نزنید و شعارِ قشنگ بدهید و شعار را قشنگ بدهید که کجا هستند پس این موزیکیها؟ که تحصنهای ما مگر همش رنگ نبود و موسیقی؟
حراستِ دانشگاه شده دوست، تلفات هم دادند، که یکیشان سرشکسته از سنگِ بیرونیها.. وقتِ خانه رفتن که میشود با آقای حراستی
میخندیم که باید بشود پلیسِ مدرسه، ردمان کند از خیابان تا برسیم به اتوبوسهای کرج-رو، اتوبوسها را میآورند داخل، ماها را از درِ پشتی فراری میدهند، کمکمان میکنند شبیهِ دانشجوها نباشیم، شالِ نارنجی پسر را میگویند به جای مقنعهی دختر، به موهای پریشانِ من میگوید خیلی هم خوب
بعد من هی راه میروم، یک بوسه هم توی انقلاب میشود نصیبم از مادرِ دوستی، و من چهقدر این ماچ و بغلهای وسطِ مبارزه را هستم، که گرمای انسانیش با آدم میماند، دیگر جدل نمیکنم که برسم به میدان، میروم به سمتِ بالا، هی راه میروم، و برای خودم همراهشو عزیز میخوانم، و اینطورست که من یک شانزده آذرِ عقده-درکن داشتهام، و جنگ ندیدهام و دادهام را زدهام و دوستی دیدهام... تا شب خواهره با غمگینی از اولین روزش بگوید که چهقدر درد دارد این همخانهگی با دشمن که امروز میلهی پرچمشان را حوالهی کمرت کنند و فردا کنارِ دستِ هم نشسته باشید در کلاسِ درس، و این درس که اینها میخوانند چرا آدمشان نمیکند پس؟
No comments:
Post a Comment