صبحِ چه ابری، چه آفتابی آه.. که دارم فکر میکنم چهجور خوشترش کنم
دورِ اولِ صبحانه/روزنامه تمام شده تازه.. غرشِ موبایل.. من که میشینم روی سرامیکهای کفِ آشپزخانه
من که اشک توی چشمهاش.. آنیکیِ توی من تعجب،تعجب که هیچ فکرش را میکردی برای مرگِ آیتالله خیسیِ چشمهات را؟
که آنورِ تاریخ اگر بود، علیرغم جز نیکی نشنیدنِ اینسالها، علیرغمِ ارادتِ خانواده، میگفتی راحت شد پیرمرد و سر برمیگرداندی به کارِ خودت.. حالا نشستهای که ازین به بعد چطور؟ که بزرگ-پشتیبانِ مذهبی هم پَر
در شرایطِ کنونی که من ساکنش، هیچ برنامه نباید بگذاری، که صبحِ آفتابت همش از الجزیره به فرانس24 و خبرای دیگرون رو دنبال کردنِ توی گودر، مبهوت، و بیشرفا،بیشرفا دریغ از یک زیرنویس توی رسانهی ملیتان؟.. و عصر حوله به تن، پای آینه که آماده شدن برای دیداری، میفهمی سیاهتر باید بپوشی و شبانه راهی
چه کوچیک بود تنِ پیرمردِ توی حبابِ شیشه.. چه بزرگ بوده که اینهمه مردم، این همه اشک، این جوونای حالا که هقهقشون بلنده که از وقتی به دنیا اومدن پیرمرد لای همین دیوارای اندرونی-بیرونیش بوده، با اون کابینای امنیتیِ سرِ کوچه، که این هیکلای گنده- که تیپیکِ اطلاعاتیِ دهه شصت- هنوز قرق کردن سرِ کوچهشو و سرتاپا براندازت میکنن و به طعنه که اینا عزادارن؟ اینا همشون عزادارن... و عزا ندیدی تو هنوز، که صبح میشه و اونوقت خیابونای شهر رو ماییم که قرق میکنیم و اونوقت شما، اگه یه ذره آیندهنگر باشید، میشینید به عزای همهچیزِ بیچیزیتون که داره از دستتون در میره
داد میزنیم، داد میزنیم، داد میزنیم.. چه کیفیام داره که تندترین شعارا، مرگبر که به زبونت نمیاومده، توی دارالعبادهی قم، چه حالی وقتی آدمِ کناریت، عمامه به سر، همراهِ جمعیت فریاد میزنه که ولا-یتش باطله.. توی شهرِ آقای تمساح، دولتِ مص-باح نمیخوایم.. که از تهِتهِ دلت جن-تیِ لعنتی.. داد میزنیم، داد میزنیم، داد میزنیم.. انقدر که هر بارِ حسین گفتن سه تا خش میکشه توی گلوم از سه دندونهی سین.. انقدر که گلوم تموم شه و برم پایینتر و همهی احشای درونم بریزن بیرون از توی فریادا
دهِ شب، شبِ چلهای که یلدایی نکرد واسهی ما، پنجره رو باز میکنم و اینبار محتویاتِ سَرمه که خالی میشه وقتِ اللهاکبرا
بس که زوری نمونده توی جونم، انگار یه حجمِ خالی باشم شناور توی تمامِ اون لحظههای سرشار
چه بزرگ بود پیرمرد، چه راحت خوابیده بود، که حالا پای ما رو واکرده به اون شهرِ ممنوع، و ما انقدر فریاد میزنیم و پا میکوبیم که آشفته بشه خوابِ ستمگر، تاوانِ کمترینی که باید پس بده برای لالایی شبانهی سالهای حصرِ آیتالله، برای صدای موشکهای بچهگیهای ما، برای کابوسِ صبحهای تیرِ بزرگترهای ما
مردهگان ِ اين سال، عاشقترين ِ زندهگان بودهاند.. مرگ ازین بهینهتر ندیده بودم من
دورِ اولِ صبحانه/روزنامه تمام شده تازه.. غرشِ موبایل.. من که میشینم روی سرامیکهای کفِ آشپزخانه
من که اشک توی چشمهاش.. آنیکیِ توی من تعجب،تعجب که هیچ فکرش را میکردی برای مرگِ آیتالله خیسیِ چشمهات را؟
که آنورِ تاریخ اگر بود، علیرغم جز نیکی نشنیدنِ اینسالها، علیرغمِ ارادتِ خانواده، میگفتی راحت شد پیرمرد و سر برمیگرداندی به کارِ خودت.. حالا نشستهای که ازین به بعد چطور؟ که بزرگ-پشتیبانِ مذهبی هم پَر
در شرایطِ کنونی که من ساکنش، هیچ برنامه نباید بگذاری، که صبحِ آفتابت همش از الجزیره به فرانس24 و خبرای دیگرون رو دنبال کردنِ توی گودر، مبهوت، و بیشرفا،بیشرفا دریغ از یک زیرنویس توی رسانهی ملیتان؟.. و عصر حوله به تن، پای آینه که آماده شدن برای دیداری، میفهمی سیاهتر باید بپوشی و شبانه راهی
چه کوچیک بود تنِ پیرمردِ توی حبابِ شیشه.. چه بزرگ بوده که اینهمه مردم، این همه اشک، این جوونای حالا که هقهقشون بلنده که از وقتی به دنیا اومدن پیرمرد لای همین دیوارای اندرونی-بیرونیش بوده، با اون کابینای امنیتیِ سرِ کوچه، که این هیکلای گنده- که تیپیکِ اطلاعاتیِ دهه شصت- هنوز قرق کردن سرِ کوچهشو و سرتاپا براندازت میکنن و به طعنه که اینا عزادارن؟ اینا همشون عزادارن... و عزا ندیدی تو هنوز، که صبح میشه و اونوقت خیابونای شهر رو ماییم که قرق میکنیم و اونوقت شما، اگه یه ذره آیندهنگر باشید، میشینید به عزای همهچیزِ بیچیزیتون که داره از دستتون در میره
داد میزنیم، داد میزنیم، داد میزنیم.. چه کیفیام داره که تندترین شعارا، مرگبر که به زبونت نمیاومده، توی دارالعبادهی قم، چه حالی وقتی آدمِ کناریت، عمامه به سر، همراهِ جمعیت فریاد میزنه که ولا-یتش باطله.. توی شهرِ آقای تمساح، دولتِ مص-باح نمیخوایم.. که از تهِتهِ دلت جن-تیِ لعنتی.. داد میزنیم، داد میزنیم، داد میزنیم.. انقدر که هر بارِ حسین گفتن سه تا خش میکشه توی گلوم از سه دندونهی سین.. انقدر که گلوم تموم شه و برم پایینتر و همهی احشای درونم بریزن بیرون از توی فریادا
دهِ شب، شبِ چلهای که یلدایی نکرد واسهی ما، پنجره رو باز میکنم و اینبار محتویاتِ سَرمه که خالی میشه وقتِ اللهاکبرا
بس که زوری نمونده توی جونم، انگار یه حجمِ خالی باشم شناور توی تمامِ اون لحظههای سرشار
چه بزرگ بود پیرمرد، چه راحت خوابیده بود، که حالا پای ما رو واکرده به اون شهرِ ممنوع، و ما انقدر فریاد میزنیم و پا میکوبیم که آشفته بشه خوابِ ستمگر، تاوانِ کمترینی که باید پس بده برای لالایی شبانهی سالهای حصرِ آیتالله، برای صدای موشکهای بچهگیهای ما، برای کابوسِ صبحهای تیرِ بزرگترهای ما
مردهگان ِ اين سال، عاشقترين ِ زندهگان بودهاند.. مرگ ازین بهینهتر ندیده بودم من
No comments:
Post a Comment