ویژهگیِ بارزِ مشترکشان را که بخواهی بگویی میشود که همهشان توی کاری که میکردند موفق بودند و صاحبنام، یا نه، صادقانهاش میشود همان دومی، یعنی اسمی داشتند و رسمی، ترجیحا به سبب، نشد به نسب، ترجیحتر به توانِ هر دو؛ بیشتر از میل به جاودانگی -خود را چسباندن به یک اسمِ گنده-، از آنجا باب شد این رسم که کمحوصلهتر بودم از این که هربار برای مثلا مادرم توضیح بدهم که این نرهغولی که دارم همراهش میروم اسمش این است و شغلش این و قدوبالا فلان.. آنهم مادری که هیچ میل ندارد حافظهی بلندمدتش را اختصاص بدهد به توصیفاتِ همنشینهای من (که هیچ هم براش صرفه نمیکند تازه، بس که عابریم ماها) و هم دلش نمیآید از وظیفهی والدینیش قصور کند.. اینطور شد که من بیشتر با آنها مراوده کردم که میشد فامیل را همراهِ اسمِ کوچک بیاوری و خلاص، یعنی پسرِ فلانی، برادرزادهی آقای بیسار، برادرِ خانومِ بهمان.. بعد این رسم درونی شد، یعنی حتی آنوقت که ممنوعتر از این بود رابطه که بشود اعلامش کرد، نام و ننگ در هم
امروز اما به یک حقیقتِ تازه دست یازیدم، یک ویژهگیِ مشترک پیدا کردم در همهشان، همهی مردهای من، که نهانتر است و عمیقتر هم؛ و آن این که همهشان راه هموار میکردند برای یک مقصدِ نهایی، به گا رفتنِ من، انگار که دوره افتاده باشم من، دو شاخِ راهیاب در دست که به-گا-ده-های این شهر را بجویم و خب من گرچه مفلسم نپذیرم عقیقِ خرد، این شد که این به-گا-دهندگان همهشان صاحب جاه و جلال هم .. بعد فکر کردم چهقدر پسرکِ گوگولی را، جوجه مهندس-طورِ هر روز احوالپرس، از سرکارِ روزمرهاش که خلاص شد یک گشتی زن، درِ ماشین باز کن، شام پیتزا با دسرِ دلبری، را که اصلا حذف کردم ازموجوداتِ دنیا و یا آنوقتهای نهایتِ تجربهگری از ساعتِ اول هی ناخن جویدم که این طورِ زندگیِ من نیست، این آدم به قدرِ کافی باهوش و خبره نیست (حالا بخوانید هوی آقا، چهطور میخواهی مرا به گا بدهی پس، با این دمِ نرم و نازک؟ زکی.. عقلها باید بگذاری، تاریخها باید پشتِ سر)
بعد اصلا آدمهای بیستوپنجسالهگیم که هیچ؛ خدایانِ گا، بعد همهشان هم نامنبردنی، غیبتنکردنی، سرِ دل ماندنی
___
وقتِ نوشتنِ این، هنوز نیامده بود این آدمِ آخر، و بدانید که هیچ کم نداشت در ویژهگیها، هم در نام (از نوعِ بیزحمتِ موروثی – اما در راستای تکاملِ کلکسیونِ معطوف به یک حرفهی خاص) و هم در به-گا-دهنده-گی.. جوجه بود البت که مدتها بود نداشته بودم، و این بود که خیلی چیزها باهاش تازه و اول-باری، یعنی میشد که وقتِ بیشتری بگیرد، قرار هم بر این بود (هم در تصمیماتِ منطقیِ اولیهی من، هم در تهِ دلِ من).. نشد. بیشتریش تقصیرِ این دنیای غم انگیز نادرستی که داریم.. اینطور شد که من باز در خانهی مألوفم هستم، آنجا که راهها به گا ختم میشوند؛ تنها فرقش آن آشکارهگی که این حق را به من میدهد که پا بیندازم روی پا، تکیه به پشتیِ صندلی، لیوانم را توی دست بچرخانم و غرش را بزنم
__
به رسمِ هرساله- بیلانِ روابطِ عاطفی سال- در منظرِ داشتهها و نداشتههای همهی عمرِ بزرگسالی