Sunday, March 28, 2010

پایان‌ها اینچنین خویشتن را می‌نویسند، در قصه‌های عشق من


ویژه‌گیِ بارزِ مشترکشان را که بخواهی بگویی می‎شود که همه‎شان توی کاری که می‌کردند موفق بودند و صاحب‌نام، یا نه، صادقانه‎اش می‎شود همان دومی، یعنی اسمی داشتند و رسمی، ترجیحا به سبب، نشد به نسب، ترجیح‌تر به توانِ هر دو؛ بیشتر از میل به جاودانگی -خود را چسباندن به یک اسمِ گنده-، از آنجا باب شد این رسم که کم‌حوصله‌تر بودم از این که هربار برای مثلا مادرم توضیح بدهم که این نره‌غولی که دارم همراهش می‎روم اسمش این است و شغلش این و قدوبالا فلان.. آن‌هم مادری که هیچ میل ندارد حافظه‌ی بلندمدتش را اختصاص بدهد به توصیفاتِ همنشین‌های من (که هیچ هم براش صرفه نمی‎کند تازه، بس که عابریم ماها) و هم دلش نمی‌آید از وظیفه‌ی والدینی‎ش قصور کند.. این‌طور شد که من بیشتر با آن‌ها مراوده کردم که می‎شد فامیل را همراهِ اسمِ کوچک بیاوری و خلاص، یعنی پسرِ فلانی، برادرزاده‌ی آقای بیسار، برادرِ خانومِ بهمان.. بعد این رسم درونی شد، یعنی حتی آن‌وقت که ممنوع‌تر از این بود رابطه که بشود اعلامش کرد، نام و ننگ در هم

امروز اما به یک حقیقتِ تازه دست یازیدم، یک ویژه‌گیِ مشترک پیدا کردم در همه‌شان، همه‌ی مردهای من، که نهان‌تر است و عمیق‌تر هم؛ و آن این که همه‌شان راه هموار می‎کردند برای یک مقصدِ نهایی، به گا رفتنِ من، انگار که دوره افتاده باشم من، دو شاخِ راه‌یاب در دست که به-گا-ده-های این شهر را بجویم و خب من گرچه مفلسم نپذیرم عقیقِ خرد، این شد که این به-گا-دهندگان همه‎شان صاحب‎ جاه و جلال هم .. بعد فکر کردم چه‌قدر پسرکِ گوگولی را، جوجه مهندس-طورِ هر روز احوال‌پرس، از سرکارِ روزمره‌اش که خلاص شد یک گشتی زن، درِ ماشین باز کن، شام پیتزا با دسرِ دل‌بری، را که اصلا حذف کردم ازموجوداتِ دنیا و یا آن‌وقت‌های نهایتِ تجربه‌گری از ساعتِ اول هی ناخن جویدم که این طورِ زندگیِ من نیست، این آدم به قدرِ کافی باهوش و خبره نیست (حالا بخوانید هوی آقا، چه‌طور می‎خواهی مرا به گا بدهی پس، با این دمِ نرم و نازک؟ زکی.. عقل‌ها باید بگذاری، تاریخ‌ها باید پشتِ سر)

بعد اصلا آدم‌های بیست‌وپنج‌ساله‌گی‌م که هیچ؛ خدایانِ گا، بعد همه‎شان هم نام‌نبردنی، غیبت‌نکردنی، سرِ دل‌ ماندنی

___

وقتِ نوشتنِ این، هنوز نیامده بود این آدمِ آخر، و بدانید که هیچ کم نداشت در ویژه‌گی‌ها، هم در نام (از نوعِ بی‌زحمتِ موروثی – اما در راستای تکاملِ کلکسیونِ معطوف به یک حرفه‌ی خاص) و هم در به-گا-دهنده-گی.. جوجه بود البت که مدت‌ها بود نداشته بودم، و این بود که خیلی چیزها باهاش تازه و اول-باری، یعنی می‌شد که وقتِ بیشتری بگیرد، قرار هم بر این بود (هم در تصمیماتِ منطقیِ اولیه‌ی من، هم در تهِ دلِ من).. نشد. بیشتری‌ش تقصیرِ این دنیای غم انگیز نادرستی که داریم.. این‌طور شد که من باز در خانه‌ی مألوفم هستم، آنجا که راه‌ها به گا ختم می‎شوند؛ تنها فرقش آن آشکاره‌گی که این حق را به من می‌دهد که پا بیندازم روی پا، تکیه به پشتیِ صندلی، لیوانم را توی دست بچرخانم و غرش را بزنم

__
به رسمِ هرساله- بیلانِ روابطِ عاطفی سال- در منظرِ داشته‌ها و نداشته‌های همه‌ی عمرِ بزرگسالی

Saturday, March 20, 2010

کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد، دیوارِ یک امید، تا سایه‌هایِ شادی‌یِ فردا بگسترد؟

گفت پسرک هرشب شال و کلاه کرده منتظر است که راهی، وابسته‌ی درجه‌ی چند هم نداشتند آن تو، جز حالا که هم‌صنفی.. پسرک اما معلوم بود که آموخته‌ی ماه‌هاست به آن فضا، که پله‌ها را می‌دوید پایین و بالا، و در که باز می‎شد رهبری می‎کرد به دست زدن، و خبر می‌آورد که حالا نوبتِ زن‌ها و چند نفر
گفتم چه‌ خاطره‌ها خواهد داشت پسرک به وقتِ بزرگی‌ از سرگرمی‌ِ شب‌های کودکی‎ش

من باز دلم لرزیده بود، و دستم، انقدر که شیشه‌ی عطری بشکند؛ یک هفته بیشتر می‎گذشت از ندیدنش و چاره نبود انگار جز آن‌جا که معلوم بود حضورِ هرشبی‌ش، و هم بالاخره بعد از این‌همه ماه می‌باید کنار می‌آمدم با این ترس، ترسِ مواجه با اندوه، مواجه‌ی شرم‌سار با آنها که حجمِ اندوهشان دل را منفجر..

رفته بودم، و هنوز کسی از ما نبود، و لرزیده بودم، بعد اما زندگی را دیده بودم در جریان، آدم‌ها را که خوش‌تیپ، که انگار میعادگاهِ هرشبی، می‌آمدند قرارِ کله‌پاچه‌ی صبح را می‌گذاشتند، آدم‌های خودشان تازه به در آمده، آدم‌های این همه ماه انتظار
بعد آدم‌های خودمان آمده بودند، و انتظار را که گروهی کشیده بودیم سبک‌تر شده بود

و در باز شده بود، و آدم‌ها گریه کرده بودند، و آدم‌ها خندیده بودند

و ما ناامید شده بودیم از آشنای خودمان و رفته بودیم
و این سالِ بد، خاطره که کم نمی‌سازد برات، که بعدها تعریف کنی از پیِ دوست رفتن تا دیوار را، و آشکاره‌گی‌ها که کردیم در مجاورتِ دیوار، تا مگر یک آن از خاطر پاک کنیم حضورش را

آخرِ همان شب بود که دیدم مردِ آزاده را هم آزاد، چه حیف شد ندیدن جورِ قدم‌هاش* را، حالِ عجیبِ فخرالسادات خانوم را..
چه شادیِ عمیق که رهاوردِ به‌جای آمدنِ کمترینِ این اولین حق‌

*هربار که در باز می‎شود، و آدمی آن پله‌ها را پایین می‌آید، از پسِ ماه‌ها و روزها، من فکر می‌کنم جاش اگر بودم چه می‌کردم؟ می‌دویدم، می‌دویدم و فریاد؟

__

بعد دیوار هیولایی‌ش را از دست داد، شب‌های دیگر هم رفتیم، خسته شدیم و تکیه دادیم به ماشینِ ترسناک، و نترسیدیم؛ ایستادیم و در کم باز شد، دیرتر توی خبرها خوشی کردیم، ناخوشی هم که پس باقی؟، بعضی شب‌ها همش ناخوشی که امشب هیچ کس؟؛ و دیوار را، واقعیتِ حضورش را پذیرفتیم، ان‌قدر که من دلم هرشب آنجا باشد، و بدانم که اولین عیددیدنی را

__

امشب، بیشتر از همیشه، ته دلم امیدوار بودم به بی‎شعوری دوست‌هام، که خبرِ خوب شده باشد و من را گذاشته باشند بی‌خبر، دوست‌هام بی‎شعور نبودند؛ حضرات بودند که بی‎شعورِ خانواده-نافهم، که شب عید این‌جور گذاشتندمان بی‌خبرِ خوشی، که پا گذاشته‌اند روی گلوی ملتِ منتظر که تا دمِ آخرِ مانده به سالِ نو، با طبق طبق منت، تازه اگر سرِ عقل بیایند یک کم، وگرنه که هیچ.. دنیای غم انگیز نادرستی داریم 

Wednesday, March 10, 2010

این شرط وفا بود که بی‌دوست، بنشینم و صبر پیش گیرم، دنباله‌ی کار خویش گیرم



تلبنارکُنِ تاخیر‌دار که منم، روزانه‌هام را دارم می‌نویسم، باورم نمی‎شود ان‌قدر کم بودن روزهایمان را

فایده‌ی این همه‌دانسته‌گی می‎شود خبری که این‌همه زود می‎رسد به من، یک ربع بعد از نیمه‌ی شب، در کمینِ خواب هستم، و خبر بد می‌رسد، و من تا صداش را بشنوم می‌لرزم و تا بعدترش هم... بخوابم اگر خوابِ گیرندگان را می‌بینم، بازگشتِ کابوس‌ها

فردا صبحِ زودش لباس می‎پوشم، می‎روم پیِ او، کجا؟، نمی‎دانم، هیچ‌کس نیست که جوابِ من را بدهد، من را راه نداده‌اند توی بازی‎شان، بازیِ دردناکشان.. گوش‎به‌زنگ می‎نشینم........ حنیف شده، خبر از خودش می‌دهد گاهی،کم؛ اذنِ دخولِ من را در بازی اما نه

فایده‌ی این آشکاره‌گی می‎شود همه‌ی این آدم‌ها که سراغ از من می‌گیرند، که دل می‌دهند به نگرانی‌هام، از هر طرفِ دنیا

روز سوم آغاز نشده، خبرِ خوب را می‎گیرم، زودتر، زودتر از پخشِ عمومی.. آن‌شب خبر می‎شود غصه تمام کنمان، از فرداش دوباره حواسمان جمع می‎شود که هنوز سر نیامده دورانِ بد

یک هفته گذشته، من را نمی‌بیند، شب‌ها چنددقیقه‌ای من، او و تصورِ حضورِ برادرِ ارزشی با هم تلفنی صحبت می‌کنیم، من جز که ای‌وای ازم برنمی‌آید
_

داشتیم از گندوگهیِ روابطمان می‌گفتیم، با کسی دیگر، اعترافِ من که چه مدت‌هاست نبوده‌ام در یک رابطه‌ی بسته، درک ندارم از بعضی واژه‌ها، یکی‌ش خیانت، حد ندارم براش، یعنی دستِ کسِ دیگر را بگیرم می‎شود، یا بروم توی بغلش، یا بوسیدن، یا که خوابیدن؟، نمی‎دانستم

این چندروز اما رساندم به جواب؛ آن‌وقت که دلم نبود به هیچ‌کار، یک دوست (ریشه‌دار و قدری هم عاشق و کلی رفیق)، اصرار داشت به دیده‌شدن، برای همدلی، نمی‌خواستم همدلی‎ش را، گفتم، گفت پس برعکس، که من بشوم خاصیت‌دار برای رفیقم، حالا که انقدر مشتاق است دیدنم را، نوشتم آخه من الان دلم فقط می‌خواد برای یکی خاصیت داشته باشم، آن‌وقت فهمیدم می‎شود که این کلمه‌ی وفا-داری برای من هم جسمیت پیدا کند، که در مفهومش جسم نیست و تنانگی که مطرح فقط، این است که دستت اگر نمی‎رسد به دلِ آن یک نَفرَت را شاد کردن، نتوانی و نخواهی هم که دلِ کسانِ دیگر را؛ که بخواهی تمامِ همّ‌ات را بگذاری برای آن یک نَفَرت آن‌وقت که در رنج؛ بعد دیگر از خودم و کم‌دانشیم به مفاهیمِ دونفره نترسیدم، از مبادا از پسش برنیایم‌ها
__

گفته بودم راهِ سبزِ امید را ما زندگی می‌کنیم، داشتیم به جابه‌جای شهر یاد می‌دادیم مهربانی-کردنِ هویدا را، قرار بود راه بیاید با ما این شهر؛ حالا من با یک ایل –که او در میانشان نیست- می‌روم پردیسِ ملت و یارِ دبستانی هم نمی‌خوانم بلند.. و با بعضی آدم‌ها بدرفتاری می‌کنم و به آنها می‌گویم که دوستشان ندارم و شال‌گردنِ زیبای تازه‌ام را جا می‌گذارم توی سینما بس که حوصله ندارم

دلِ پستی-بلندی‌های پردیس اما برای یواشکی‌های ما تنگ نمی‎شود؟

Monday, March 01, 2010

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ

دامنِ بلندِ قرمزِ تیره و باقیِ پوشیدنی‌هام هم در همین مایه‌ی رنگی تا قهوه‌ای؛ شلوارِ ورزشی به پاش و بلوزِ رپری-طور که کلاهش را نمی‌گذارد که مبادا زشت شود (از خانه آمده که بنزین و هم من را برساند پسِ افتتاحیه‌کردن‌هام و کافه و دورهمی‌م).. حوالیِ نیمه‌ی شبِ پرباران، داریم عرضِ خیابان را می‌گذریم تا بستنی، دستش لابد حوالیِ کمرِ من، دستِ من دامن را گرفته بالا که کمتر خیس.. به هم بی‌ربط‌ترین دونفرِ این خیابان‌ها که ماییم، طعمِ شاتوتیِ بستنیش قاطی می‌شود با قهوه‌ی من

بعد من یادم رفته بود چه می‌تواند این شهر باهات راه بیاید، اگر که یک نفری را داشته باشی همراه؛ که اصلا پیچ و تاب‌های پردیسِ ملت را ساخته‌اند برای یواشکی‌ها؛ یا اصلا چرا یواشکی و علنی نه، ایستاده بر بالای لوکومتیوِ خاطره‌ی کودکیت، وقتِ تاب‌سواریِ شبانه در زمینِ بازیِ بی‌بچه، موهات توی باد

و بگذاری تمامِ مردمِ شهر بدانند، گورِ بابای فرقِ ظاهر، و صمد-گارداش هم تکه‌اش را بپراند بلند و تمامِ آدم‌های تصویریِ نشسته روی پله‌های خانه‌ی هنرمندان بخندند و بدانند، و اصلا چه بلد نبودم لذتِ این همه دانستنش را، پسِ آن‌همه وقت پنهان‌کاری‌ها و مبادا کسی بویی بَرَدها؛
آشکاره‌ آدمی که منم