Saturday, March 20, 2010

کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد، دیوارِ یک امید، تا سایه‌هایِ شادی‌یِ فردا بگسترد؟

گفت پسرک هرشب شال و کلاه کرده منتظر است که راهی، وابسته‌ی درجه‌ی چند هم نداشتند آن تو، جز حالا که هم‌صنفی.. پسرک اما معلوم بود که آموخته‌ی ماه‌هاست به آن فضا، که پله‌ها را می‌دوید پایین و بالا، و در که باز می‎شد رهبری می‎کرد به دست زدن، و خبر می‌آورد که حالا نوبتِ زن‌ها و چند نفر
گفتم چه‌ خاطره‌ها خواهد داشت پسرک به وقتِ بزرگی‌ از سرگرمی‌ِ شب‌های کودکی‎ش

من باز دلم لرزیده بود، و دستم، انقدر که شیشه‌ی عطری بشکند؛ یک هفته بیشتر می‎گذشت از ندیدنش و چاره نبود انگار جز آن‌جا که معلوم بود حضورِ هرشبی‌ش، و هم بالاخره بعد از این‌همه ماه می‌باید کنار می‌آمدم با این ترس، ترسِ مواجه با اندوه، مواجه‌ی شرم‌سار با آنها که حجمِ اندوهشان دل را منفجر..

رفته بودم، و هنوز کسی از ما نبود، و لرزیده بودم، بعد اما زندگی را دیده بودم در جریان، آدم‌ها را که خوش‌تیپ، که انگار میعادگاهِ هرشبی، می‌آمدند قرارِ کله‌پاچه‌ی صبح را می‌گذاشتند، آدم‌های خودشان تازه به در آمده، آدم‌های این همه ماه انتظار
بعد آدم‌های خودمان آمده بودند، و انتظار را که گروهی کشیده بودیم سبک‌تر شده بود

و در باز شده بود، و آدم‌ها گریه کرده بودند، و آدم‌ها خندیده بودند

و ما ناامید شده بودیم از آشنای خودمان و رفته بودیم
و این سالِ بد، خاطره که کم نمی‌سازد برات، که بعدها تعریف کنی از پیِ دوست رفتن تا دیوار را، و آشکاره‌گی‌ها که کردیم در مجاورتِ دیوار، تا مگر یک آن از خاطر پاک کنیم حضورش را

آخرِ همان شب بود که دیدم مردِ آزاده را هم آزاد، چه حیف شد ندیدن جورِ قدم‌هاش* را، حالِ عجیبِ فخرالسادات خانوم را..
چه شادیِ عمیق که رهاوردِ به‌جای آمدنِ کمترینِ این اولین حق‌

*هربار که در باز می‎شود، و آدمی آن پله‌ها را پایین می‌آید، از پسِ ماه‌ها و روزها، من فکر می‌کنم جاش اگر بودم چه می‌کردم؟ می‌دویدم، می‌دویدم و فریاد؟

__

بعد دیوار هیولایی‌ش را از دست داد، شب‌های دیگر هم رفتیم، خسته شدیم و تکیه دادیم به ماشینِ ترسناک، و نترسیدیم؛ ایستادیم و در کم باز شد، دیرتر توی خبرها خوشی کردیم، ناخوشی هم که پس باقی؟، بعضی شب‌ها همش ناخوشی که امشب هیچ کس؟؛ و دیوار را، واقعیتِ حضورش را پذیرفتیم، ان‌قدر که من دلم هرشب آنجا باشد، و بدانم که اولین عیددیدنی را

__

امشب، بیشتر از همیشه، ته دلم امیدوار بودم به بی‎شعوری دوست‌هام، که خبرِ خوب شده باشد و من را گذاشته باشند بی‌خبر، دوست‌هام بی‎شعور نبودند؛ حضرات بودند که بی‎شعورِ خانواده-نافهم، که شب عید این‌جور گذاشتندمان بی‌خبرِ خوشی، که پا گذاشته‌اند روی گلوی ملتِ منتظر که تا دمِ آخرِ مانده به سالِ نو، با طبق طبق منت، تازه اگر سرِ عقل بیایند یک کم، وگرنه که هیچ.. دنیای غم انگیز نادرستی داریم