گفت پسرک هرشب شال و کلاه کرده منتظر است که راهی، وابستهی درجهی چند هم نداشتند آن تو، جز حالا که همصنفی.. پسرک اما معلوم بود که آموختهی ماههاست به آن فضا، که پلهها را میدوید پایین و بالا، و در که باز میشد رهبری میکرد به دست زدن، و خبر میآورد که حالا نوبتِ زنها و چند نفر
گفتم چه خاطرهها خواهد داشت پسرک به وقتِ بزرگی از سرگرمیِ شبهای کودکیش
من باز دلم لرزیده بود، و دستم، انقدر که شیشهی عطری بشکند؛ یک هفته بیشتر میگذشت از ندیدنش و چاره نبود انگار جز آنجا که معلوم بود حضورِ هرشبیش، و هم بالاخره بعد از اینهمه ماه میباید کنار میآمدم با این ترس، ترسِ مواجه با اندوه، مواجهی شرمسار با آنها که حجمِ اندوهشان دل را منفجر..
رفته بودم، و هنوز کسی از ما نبود، و لرزیده بودم، بعد اما زندگی را دیده بودم در جریان، آدمها را که خوشتیپ، که انگار میعادگاهِ هرشبی، میآمدند قرارِ کلهپاچهی صبح را میگذاشتند، آدمهای خودشان تازه به در آمده، آدمهای این همه ماه انتظار
بعد آدمهای خودمان آمده بودند، و انتظار را که گروهی کشیده بودیم سبکتر شده بود
و در باز شده بود، و آدمها گریه کرده بودند، و آدمها خندیده بودند
و ما ناامید شده بودیم از آشنای خودمان و رفته بودیم
و این سالِ بد، خاطره که کم نمیسازد برات، که بعدها تعریف کنی از پیِ دوست رفتن تا دیوار را، و آشکارهگیها که کردیم در مجاورتِ دیوار، تا مگر یک آن از خاطر پاک کنیم حضورش را
آخرِ همان شب بود که دیدم مردِ آزاده را هم آزاد، چه حیف شد ندیدن جورِ قدمهاش* را، حالِ عجیبِ فخرالسادات خانوم را..
چه شادیِ عمیق که رهاوردِ بهجای آمدنِ کمترینِ این اولین حق
*هربار که در باز میشود، و آدمی آن پلهها را پایین میآید، از پسِ ماهها و روزها، من فکر میکنم جاش اگر بودم چه میکردم؟ میدویدم، میدویدم و فریاد؟
__
بعد دیوار هیولاییش را از دست داد، شبهای دیگر هم رفتیم، خسته شدیم و تکیه دادیم به ماشینِ ترسناک، و نترسیدیم؛ ایستادیم و در کم باز شد، دیرتر توی خبرها خوشی کردیم، ناخوشی هم که پس باقی؟، بعضی شبها همش ناخوشی که امشب هیچ کس؟؛ و دیوار را، واقعیتِ حضورش را پذیرفتیم، انقدر که من دلم هرشب آنجا باشد، و بدانم که اولین عیددیدنی را
__
امشب، بیشتر از همیشه، ته دلم امیدوار بودم به بیشعوری دوستهام، که خبرِ خوب شده باشد و من را گذاشته باشند بیخبر، دوستهام بیشعور نبودند؛ حضرات بودند که بیشعورِ خانواده-نافهم، که شب عید اینجور گذاشتندمان بیخبرِ خوشی، که پا گذاشتهاند روی گلوی ملتِ منتظر که تا دمِ آخرِ مانده به سالِ نو، با طبق طبق منت، تازه اگر سرِ عقل بیایند یک کم، وگرنه که هیچ.. دنیای غم انگیز نادرستی داریم
گفتم چه خاطرهها خواهد داشت پسرک به وقتِ بزرگی از سرگرمیِ شبهای کودکیش
من باز دلم لرزیده بود، و دستم، انقدر که شیشهی عطری بشکند؛ یک هفته بیشتر میگذشت از ندیدنش و چاره نبود انگار جز آنجا که معلوم بود حضورِ هرشبیش، و هم بالاخره بعد از اینهمه ماه میباید کنار میآمدم با این ترس، ترسِ مواجه با اندوه، مواجهی شرمسار با آنها که حجمِ اندوهشان دل را منفجر..
رفته بودم، و هنوز کسی از ما نبود، و لرزیده بودم، بعد اما زندگی را دیده بودم در جریان، آدمها را که خوشتیپ، که انگار میعادگاهِ هرشبی، میآمدند قرارِ کلهپاچهی صبح را میگذاشتند، آدمهای خودشان تازه به در آمده، آدمهای این همه ماه انتظار
بعد آدمهای خودمان آمده بودند، و انتظار را که گروهی کشیده بودیم سبکتر شده بود
و در باز شده بود، و آدمها گریه کرده بودند، و آدمها خندیده بودند
و ما ناامید شده بودیم از آشنای خودمان و رفته بودیم
و این سالِ بد، خاطره که کم نمیسازد برات، که بعدها تعریف کنی از پیِ دوست رفتن تا دیوار را، و آشکارهگیها که کردیم در مجاورتِ دیوار، تا مگر یک آن از خاطر پاک کنیم حضورش را
آخرِ همان شب بود که دیدم مردِ آزاده را هم آزاد، چه حیف شد ندیدن جورِ قدمهاش* را، حالِ عجیبِ فخرالسادات خانوم را..
چه شادیِ عمیق که رهاوردِ بهجای آمدنِ کمترینِ این اولین حق
*هربار که در باز میشود، و آدمی آن پلهها را پایین میآید، از پسِ ماهها و روزها، من فکر میکنم جاش اگر بودم چه میکردم؟ میدویدم، میدویدم و فریاد؟
__
بعد دیوار هیولاییش را از دست داد، شبهای دیگر هم رفتیم، خسته شدیم و تکیه دادیم به ماشینِ ترسناک، و نترسیدیم؛ ایستادیم و در کم باز شد، دیرتر توی خبرها خوشی کردیم، ناخوشی هم که پس باقی؟، بعضی شبها همش ناخوشی که امشب هیچ کس؟؛ و دیوار را، واقعیتِ حضورش را پذیرفتیم، انقدر که من دلم هرشب آنجا باشد، و بدانم که اولین عیددیدنی را
__
امشب، بیشتر از همیشه، ته دلم امیدوار بودم به بیشعوری دوستهام، که خبرِ خوب شده باشد و من را گذاشته باشند بیخبر، دوستهام بیشعور نبودند؛ حضرات بودند که بیشعورِ خانواده-نافهم، که شب عید اینجور گذاشتندمان بیخبرِ خوشی، که پا گذاشتهاند روی گلوی ملتِ منتظر که تا دمِ آخرِ مانده به سالِ نو، با طبق طبق منت، تازه اگر سرِ عقل بیایند یک کم، وگرنه که هیچ.. دنیای غم انگیز نادرستی داریم
3 comments:
ray ban sunglasses
nike sb
ray ban sunglasses outlet
oakley sunglasses
true religion outlet
true religion shorts
jordan concords
louis vuitton outlet
coach factory outlet
adidas ultra boost
ray bans
ray ban sunglasses
nike air max 90
toms shoes
true religion
adidas ultra boost
cheap jordans
giuseppe zanotti sneakers
mont blanc pens
cheap oakley sunglasses
fake watches
ralph lauren sale
michael kors outlet
polo ralph lauren
adidas shoes
coach outlet
coach outlet
kate spade handbags
beats wireless headphones
kate spade
michael kors canada
louis vuitton handbags
michael kors outlet
tory burch sale
cheap jordans
oakley sunglasses
coach factory outlet
jordan 13
michael kors outlet online sale
nike air force 1
20167.8wengdongdong
golden goose outlet
mbt shoes
jordan retro
adidas yeezy boost
supreme t shirt
christian louboutin
hermes
golden goose sneakers
nike sneakers for women
yeezys
resource best replica designer bags why not find out more best replica designer bags weblink replica louis vuitton bags
Post a Comment