Thursday, May 26, 2005


گفت بهتره ادامه نديم
رفت بيرون ،
سكوت
شك زده گفتم ـ بلند ـ: قهر كرد رفت!
توانايي واكنشمونو از دست داده بوديم
چي شد؟ آروم ترين آدم ممكن.. چرا؟

رفتيم دنبالش
حق داشت
آزرده بود ..
رفت
غصم شد زياد
به خاطر بدبختي هايي كه زين پس نازل خواهد شد بر سرمان
و ناراحت كردن اون

كاش مي فهميد چقدر براي خودش و كلاسش اهميت قائل بودم
كاش مي تونستم بهش بگم بهترين استادم بوده ، چيزهاي زيادي ازش ياد گرفتم ..

حالا دوشنبه ها ظهر بايد بساطمو پهن كنم تو پاراديزو
بلكه وقتي مياد لوبيا پلو بخوره ببينمش ،
حالا سه شنبه ها هيچ بهانه اي براي جينگول شدن و لباساي رنگي رنگي انتخاب كردن ندارم

ــــــــ

بليط 127 تموم شد؟؟؟؟؟؟؟

ــــــــ

اعتراف :
من وودي آلن دوست ندارم
آني هال هم نخندوندم

ـــــــ

خوشحالم كه هست
اين همه زميني ، اين همه واقعي ، و پرحجم و پر رنگ
اما دلم براي موهومات كمرنگ مه گرفته ام مي تنگد هي ، بدجور

جز هم دوست دارم ، اسكار پيترسون هم
اما پيلگريم سانگز

Saturday, May 21, 2005


Requiem for a Dream

بايد بنويسم ، نه كه نقطه اي باشد آخر جمله اي ،
شايد دونقطه اي ، معلق در هوا ..

تاريكي؛ موهاي سياهش پخش و گم روي تيرگي، خم مي شوم ، چشمهاي بسته اش را مي بوسم؟
بايد بروم ، زمزمه مي كنم ، انگار كه عقب عقب دور شدن از محراب ..
كورمال لباسم را پيدا مي كنم ، لباس هاي رويي را ، نور توي دستشويي مي پاشد توي صورتم
باز سياهي، دود ، دستم را مي بوسد
بعد آغوش خداحافظي ، نه كه زنگ مي زنم يا مي بينمت ، فقط مراقب خودت باش ، مراقب خودت ..

كوهن بود ، بالا مي رفت با آيم يور من و اوجش هاله لويا و هي اوج اوج ..
نيايش بود ،
او نبود ، من هم
تمام مردان قرون وسطا را ، فرانچسكو را ، پيغمبر كله كدو را مي فشردم به خودم
و گم مي شدم بين تمام زناني كه هستم / بوده ام
و نغمه هاي خنياگران گمنام در سرم و نقاشي ها و معماري ها و تاريخ و ساعت ها ... هاله لويا ..

خواسته بودم بگويم دوستش دارم و ترسيده بودم كه وزنه اي بنمايد و بگريزاندش
يا زنجيري وبپيچد دورمان..
خواسته بودم بگويم كه چقدر خوب جا مي افتد در قالب انساني كه من ساخته ام ..
خواسته بودم تمام لذت همراهيش را بگويم ..
چه كسي گفته بود سكوت سرشار از ناگفته هاست؟

اين ها را بايد بنويسم
نه كه مرثيه اي براي انساني كه ديگر نيست يا خاطره اي حتي،
براي شبحي كه در ذهنم تكرار مي شود
براي خواستني كه زير پوستم جريان دارد..
و من خيره مي مانم تا گرد اسب سواري كه نمي ايد راهي كه نبوده هرگز را بپوشاند..

هميشه همان...
اندوه
همان:
تيري به جگر درنشسته تا سوفار.

تسلاي خاطر
همان :
مرثيه اي سازكردن . ـ
غم همان و غمواژه همان
نام صاحبمرثيه
ديگر.

هميشه همان
شگرد
همان...

شب همان و ظلمت همان
تا" چراغ "
همچنان نماد اميد بماند.

راه
همان و
از راه ماندن
همان ،
تا چون به لفظ " سوار" رسي
مخاطب پندارد نجات دهنده اي در راه است. *

باور كنم
نجات دهنده در گور خفته است؟ *

* شاملو
فروغ *

Thursday, May 19, 2005


نشسته بود روي سكويي ، چشمهاش بسته..
چند تا از دخترها دورش ، قرص زير زباني را گذاشت ، ليوان آب را گرفت
با دست اشاره كرد كه خوبم ، خبر نكنيد كسي را

سپيد پوش بالداري وسط زمين بسكت با دوچرخه دور مي زد
همه جاي حياط آدم
موزيك با صداي بلند ..
حراستي هاي دانشگاه مشغول پاچه ها و كله ها و قلوه ها ..
- مي شود بياييد؟ .. حالش خوب نيست ..
ـ اون دختره ...
- ... سكته كرده اقا ، مياييد؟
ـ اون پسره..
اون پسرا و دخترا ..
- ميايد؟
ـ اونا.........

فرداش
قاب عكسي و سياهي و خرما ..
نبودن آدم ها را نمي فهمم
اين كه ديگر هيچ وقت از كنار پيرمرد پاكشان ، با سرعت نخواهم گذشت
چرا هميشه مي دوم ؟ يك سلام مگر چقدر وقت مي برد ؟
چقدر دير شد ..
چقدر ناگهان

Saturday, May 14, 2005

جيك جيك مستانمان است و فكر زمستانمان هم..
خلاف عادت و خودبسندگي بهاري ، خلق خوش نشان جماعت مي دهيم به نيت فرار از سرمازدگي فصل هاي سرد
وضع هم شكر خدا بد نيست ، دوست هاي قديم دوست تر مي شوند ، آشناها دوست، نا آشناها ...
راه هم هست و تنهايي و موزيك هم..
گشايشي هم شايد بشود و كاري .. بي مزد و منت صدالبته ، شايد نامي و دشمنان فراوان پس ِ پشتش
درخشش رنگ هاي بهار مستم مي كند و مي ترسم از ناپايداريش و هرم گرمايي كه خواهد امد
حجة الوداع هم رفتيم و درد مان آمد از فكر دوري پير
محي الدين ، پسرم ، ابزار معصيتم ، هم خوابيده پيش مهرالنسا خاتون خواهرش..

چقدر از جهان را مي توانم فتح كنم؟

Friday, May 06, 2005


باور مي كني هنوز كسي در من هست كه پاتند مي كند به هواي گذشتن از تو؟
و بعد يادش مي آيد نيستي
حتي اگر همان دم مشغول تو باشم
مي داند كه نيستي
آدمي كه چشمهاش ( م ) مي افتاد پايين وقت ديدنش ( ت )
آن آدمي نيست كه خيره مي شوم توي چشمهات انقدر كه بگردانيشان از من
ـ سال ها پيش ، من انقدر مجذوب آن يك جمله ي هراكليت شدم در باب ناتواني دوبار پاگذاشتن در رودخانه اي
كه تمام چيزها و فلسفه ي بعد او را در پيش زمينه ي اين حرف ديدم ـ
مي بيني ديگر نمي لرزم؟
من بزرگ شدم يا تو پير كه جادوت از بين رفت؟

حرف مي زديم از عشق .. از آن بحث هاي حين دفع و بازپروري رنگ ها
و من گفتم كه فكر مي كنم اتفاق نيافتد / نيافتاده باشد
و بعد يادم رفت به تو و دلم كه مي ريخت و شكم برد نكند اين است؟
حالا اما دلم هم نمي ريزد ..
ــــ

گريختن از كساني كه مدت ها خواسته ات بودند ، حالا كه هستند ،
ميل شرم آور به ديگراني كه نيستنند
مرض مي ناميمش ديگر؟

ــــ

عقل بايد كه نزديك بين باشد
تصوير محو آدم هاي دور ، مطلوبش است
نزديك كه مي آيند ... چاله چوله هاي روي پوست از زير بزك مي خورند توي ذوقش
آرايش هاي ماسيده
..
توي توالت ، عقم گرفت از خط هاي سياه دور چشم دختر
يعني مي ايستد جاي غير قابل نزديك شدني تا دورنمايش دل ببرد؟
نزديك نمايش كه ترس ميآورد فقط..

ــــ

مي خواهم چيزي بنويسم از انتخاب شايسته ي او، براي آخرين تصوير
بعد هي دلم نمي آيد
صبر مي كنم بلكه پيدايش شود و با تصاوير بهتري ادامه اش دهد،
شايد هم بايد باور كنم
فيلم كوتاه سازها حوصله ي درام هاي طولاني را ندارند..
پس عكاس ها بايد بسنده كنند به يك تصوير / نگاه ؟؟؟

Wednesday, May 04, 2005


ياد تور تهرانگرديمان و لاله زار كه مي افتم
به جاي ساختمان هاي نو و بدقواره و داربست هاي جا به جا
هي خودمان را مي بينم ايستاده جلوي آن مغازه ي باقي مانده از گذشته
و صداي چرخ هاي درشكه اي روي سنگفرش مي آيد از پشت سرم
و فكر اينكه سر كه بگردانم مردهاي فكل كراواتي را مي بينم و
زن هاي روبنده زده و يكي دوتايي هم با لباس هاي تجددماآبانه

بعد آن ساختمان كهنه توي جمهوري
كه ايستاديم جلوش و خيره اش شد و گفت كه خراب اگر بشود مي رود او هم ،
و گفت از فيلمنامه اي كه مرا مي خواست و اين ساختمان را
و من به جاي خودم ليلا را ديدم چون گردش اطلسي ابر تاب خوران ميان ويرانه ها

چقدر حرصم گرفت كه اين همه وقت اين خيابان ها را گذشته ام
بي دقتي و اين همه جا كه نديده ام
و ترس برم داشته از حجم زياد ديدنيهايي كه عبورشان كرده ام
و ترس برم داشته از حجم زيد ديدنيهايي كه بايد ببينم

خيره كه مي شوم به موزائيك هاي كف خيابان
و موزيك توي گوشم
و مي ترسم سرم را بلند كنم
و تلو تلو مي خورم از حجم زياد تصاوير كه دوره ام مي كند
و صداهاي هرزه اي كه از چشمهايشان مي آيد و مي پيچد توي سرم

دنياي بي واسطه
بدون شيشه هاي عينك كه مجبورم كند به درست ديدن همه چيز
فانتازياي بزرگ من
توده ي ابر دور سرم هميشه با من ..

حالا هي بگويند مثل مست هاي نيمه شب
يا متهمم كنند به گيجي و گولي و منگي
ابر شلوار پوش را كه نمي شود باربي پيراهن مجلسي پوشيده كرد