Tuesday, February 24, 2009

چون دل از دست به در شد مَثَلِ کرّه‌ی توسن

یکی از هزاربار صندوقِ مراسلات را بررسی کردن، تا ببینم کدام نامه آمده به جای آن که همه‌ی انتظارم؛
یکی هست از مُجلدِ رخساره، که پرینس علی مان بیفزوده من را به اعوانی و انصاری

اولین جرقه است که این هم آلترناتیوِ دیگر، طراحی‌پارچه.. بعد می‌بینم نه، مثلِ همان‌وقت که توی مصاحبه‌ی سینما برگشتم به ممتحنین که رد شدنِ اینها نهایتِ عذابم نیست و بل که آن روز که عکاسی را هم...؛ یک شبی به آقای قشنگ، آن‌وقتی که داشت می‌شد طراحیِ پارچه‌ام، گفتم اگر که تد نه و پرینس‌علی هم نه، آن‌وقت.... و از این زشت‌تر البته حرف نبود برای زدن، به شاخِ شمشادِ نگاه‌هاخیره‌کنمان آن‌‌هم

بعد غصه غصه، که تازه این عکاسی هم که برلین است حالا چرا، و تازه از کجا معلوم این یکی مصاحبه را قبول، که آن همه گذشته ازش..... و اندوه اندوهِ نم به چشم‌آور که اصلا عکاسی من را برازنده‌تر، آن‌همه چشم‌انداز که ترسیم کرده بودم خودم را در مقامِ سینماگر دودِ هوا؟؟؟

هه! من آخرش طراحیِ‌پارچه هم قبول نمی‌شوم و حتی فرش و حتی صنایع‌دستی و حتی مرمت همدان.. بعد می‌شوم مثالِ سال‌هایشان، آن دختره که رتبه‌ش خوب بود اما ماند پشتِ کنکور که ماند
یا می‌روم آزاد و هی می‌سلفم

____

روزِ اول از مرحله‌ی اولِ پذیرشِ ناپذیرفته شدن:

رحم ندارد کانالِ فرانسه/آلمانی هنر، بعد از ده روز تکرارش گرفته، نمی‌فهمد آن مچ‌های باریکِ کتاب را ورق‌زن پوشیده در سبزِ روزهای توی فیلمی، حکمِ دود را حلقه‌حلقه‌ی مملوِ از رضا و لذت بیرون‌دادن است در مقابلِ سیگاریِ ملزم به ترک

انتظارِ مروت از کانالِ انگلیسیِ خبر؟ خیالِ خوش.. همین امشب باید خوش‌رنگ‌ترین تصویرهاش را رو کند، که درکِ خُسرانِ بی‌تهَت بسوزاند تا ژرفِ جانت را.. و بعد ضربه‌ی آخر، دوربین را که داری فکر می‌کنی آخ که چه بالاست رها کند، همان‌جورِ یلخی‌ش بیاید بنشیند پای سفره، توی کادر جا نشود، تو بگویی با همان نارنجیِ پیش از سفر، خواهرت بگوید قرمزست این، دلت بگیرد که قرمز به تنش را ندیده‌ای

فرداش باز بنشینی سر تا تهش را.. ندانی به تحسینِ تصویر و صدا یا به کششِ آن یک لحظه‌ی از راست توی تصویر آمدن؛ مسخرگی و ناموزونیِ قیافه‌ت را بدانی خودت، با لب‌های آویزان خیره به سفره‌ای

____

تقصیرِ آقای سعدی هم هست
به جای این که با واقع‌گرایی ِنهایتِ مثبت‌اندیشی چاشنیش حالیت کند که

Remember that rejection tells nothing about the person being rejected or the person doing the rejection. All it says is that you two as a couple is probably a bad idea

هی دم از عهدِ تغیر نپذیر و به جفایی و قفایی نرفتنِ عاشقِ صادق و مذمتِ یاروی نامردِ ملامت نَکِش و غمِ جان‌دار و بیمِ دگران اندیشه‌ورز...
حالا هی پیِ درمانِ دردِ نو باش در نسخِ کهن.. ورطه‌ی عشق و دریای کران ناپدید کجا بود حضرت، همین یک سالِ گه‌به‌گاهی هم مضحکه‌ی دنیامان کرده

بعدالتحریر و تفکیر - من که شرحِ مشتاقی نکرده‌ام و طرحِ پیشنهادی نکرده، و ملامت‌ نکشیده‌ام، و جفا ندیده‌ام، و قفا ندیده‌ام، و نادیدن را گرفته‌ام نارضایتی... شاید، باید، باز هم، یه‌کمِ دیگر هم

Saturday, February 21, 2009

You're never too old, too beautiful, or too smart to be rejected. Rejection happens to everyone

فکر می‌کنم فوقش مثلِ همان‌وقت که مصاحبه‌ی سینما رد شده بودم، و مصاحبه‌ی تاتر رد شده بودم، و باید می‌رفتم انتخابِ آخرم را، انتخابِ از روی شوخی و خنده‌ام را، طراحی پارچه‌ام را می‌خواندم

مثلِ همان‌وقت، اما نه کسی که آرام خبر را بگوید (اگر درونِ این مرزها بود الان آن آدمه، هم این وظیفه هم برعهده‌ی خودش، که آشنای اول)، نه کسانِ بسیار که به دل‌داری و حق‌خواهی، نه من که روزها گریه، گریه، گریه، که کرختی فقط

از طراحیِ پارچه خوشم هم آمد، اما نتایجِ ماهِ بهمن که آمد، عکاسی که می‌توانستم بخوانم، توی خیابان آدم‌ها رد می‌شدند و تبریک، که بد نبود پارچه، شبیهِ تو اما نه.. و من یک‌بارهایی هم فکر کردم در دلم که شبیهِ من چه جور چیزی است

مثلِ همان‌وقت، اما نه چهارسال و بیشتر مطمئن بودن که سینماگر خواهم شدن، که یک‌سالِ این وقت‌های بزرگ‌سالی چه طولانی‌تر می‌گذرد از پنجه‌های نوجوانی

آن سینما نخواندنه، تاتر نخواندنه زندگیِ من را تغییر داد اما، گیرم زود خودم فهمیدم که آن‌ها هم شبیهِ من نه، که امکانش هم بود باز زدن به آن جاده، که خودم با پای خودم رفتم و با زبانِ خودم گفتم که نمی‌خواهم.. زندگیم را تغییر داد ولی، همین عقده‌ای که من را همیشه عاشقِ مردهای کوتاه‌ساز و مردهای مستندساز می‌کند بدترینِ عواقبش

مثلِ همان‌وقت، بیشترین شُکش از آن که رتبه‌م خوب، که سوادم بیشتر از باقی، که قبولیم حتمی بی‌جای شَک؛ که اطمینان از این‌ که بدی نیستم و بازخوردهاش آن‌قدر هم‌سوی خواستِ من تا حالای این بی‌خبری بد خبری

من راهِ دانشکده‌ی طراحیِ‌پارچه را نمی‌دانستم، یعنی جز دانشکده‌ی دراماتیک و تالارِ فارابی، تعریفی نبود در ذهنم از دانشگاهِ هنر؛ اما خوشحالی بی‌جانی داشتم از اینکه به شوخی، به خنده انتخابِ دیگری هم کرده بودم و لحظه‌ی آخرِ دادنِ انتخاب‌ها کدِ دانشگاهِ زنانه را که به اشتباه، عوض... و حالا مستاصلم که اصلا طراحیِ پارچه‌ای هست که من را راه دهد، نکند که کد را اشتباه، که مجبور شوم سال‌ها محبوسی در دانشگاهِ زنانه، که خوشم هم که بیاید ازش، شبیهم اگر نباشد چه؟، که درست که دراماتیک جای من نبود، اما عقده‌اش اگر بماند چه

خبری
نیست
هنوز

اما اگر که شد، اگر که ریجکشنِ صریح، باید شال و کلاه کرده، هفت عصای آهنین در مشت و بیست‌جفت کفش آهنین به پای، به دنبالِ مقصدِ دیگر بروم... بدیش این‌ است که من هیچ وقت دست‌خالی نمانده بودم بی هیچ آلترنانیتوِ دیگر، همیشه یک طراحیِ پارچه‌ی نقد بوده، یک عکاسیِ پتانسیل، یک راهِ برگشتِ قدری دورتر/ قدری سنگلاخ‌تر به همان سینما
___
هاه! عنوانم گویاست که حتی متوسل شدن به ویکی‌هاو

Tuesday, February 10, 2009

she experiments on herself in order to produce art

باید بِغَم سه‌غا آذَغی.. گوش‌هامو شفا‌ف‌ کردم و فکر کردم خواهره هم همین‌جور می‌شنوه که من؟..گلزاغ خانوم، خانومِ رفت‌وروب‌گرِ تازگی‌ها داشت حرف می‌زد و هی غ به‌جای ر.. اهلِ نقطه‌ای در خراسان و این لهجه؟

شب، واقعیات یک‌به‌یک ردیف شدند پشتِ هم
کلن فارسی‌ش بده و معلومه معنای شصت درصدِ گفتنی‌های ما رو نمی‌فهمه
آدرس نمی‌دونه مطلقن
قدش بلنده، ابروش کمند
و حالا این ر ها که می‌شدند غ

آخ.. سوفی.. سوفیِ کلِ نازنین.. چه کسی جز تو می‌تواند؟ پس این است پروژه‌ی تازه، بعد از اتاق‌های هتل ونیز که به اسم تمیزکُن توش کار گرفتی و اسباب و درهمی ِ مانده‌ از مسافرها را توصیف و عکاسی، پاشده‌ای آمده‌ای اینجا، فارسیِ دست‌وپا شکسته آموخته‌ای و آشفته‌گی به سبکِ ایرانی را کار می‌کنی؟

فقط... نمی‌خواهم توی ذوقت بزنم‌ها، ایده‌ات که باحال، آن‌هم با این همه زحمت، اما بد نیست مطلع باشی، همین ماها، نسلِ جوان ِعکاسانِ ایرانی، تقریبا تمامِ برجای مانده‌هایمان را ثبت نموده‎ایم، جای خواب و سطلِ زباله و ته‌مانده‌ی غذا و الخ... و تا آن‌جا که من می‌دانم یکی- دو چیز بیشتر نمانده، که یکی‌ش قطعا توی اتاقِ من به هم نمی‌رسد.. اما کیپ‌آن دِ گود جاب رییس

راستی.. پنجاه‌ و چند هم هیچ بهتان نمی‌آید، خوب می‌کنید کمتر می‌گویید

Wednesday, February 04, 2009

من چشم از او چگونه توانم نگاه

اصلا دمِ سازمانِ امنیت گرم
بگذار هی ممنوعتان کنند
ساز زدن‌شان را، بهانه که نواختن در جمع‌های خودمانی
فیلم‌هایتان را، بهانه که نمایشِ تک‌نفره، بهانه که پیشتان ماندن
من خسیسم

توپ‌های پرملاتِ مین را جایزه می‌گیری که ناخسیس‌ترینی
پشتِ سرِ هم می‌ندازیشان بالا که گذاشتی حالا دادی که اگر دوست نداشتی نه
من دوست داشته‌ام کارت را
و حتی جز دو یا سه بارِ لحظه‌ تن ندادم به وسوسه‌ای که انعکاسِ روزنامه‌خوان را دید بزنم به جاش توی مونیتور
و یک‌جاهاییش لبخند، و یک‌جاهاییش اخم، و یک‌جاش که تکان.. یعنی شد که بی‌خیالی که نشسته‌ای پشتِ من، با آن مرضِ ریشه‌دارِ بیننده را پاییدن
دوشنبه است، من جایزه‌ی چهار هفت را شمردنم را دارم می‌گیرم

یک لبخندِ گنده نشسته بود روی لبم تهش
به گنده‌گیِ لبخندِ دی‌شب وقتی از مین زده بودم بیرون، قهوه و شیرینی را در رگ زده
که سردم نبود، و خیسی امری بود بیرونی، و ترافیک و شب و اتوبوس شولوغ با خوش‌بینیِ ِلااقل خطِ ویژه‌اش خلوت‌تر ترک نمی‌انداخت لبخندم را، و گوش‌هام پرِ باغچه

اشاره‌ای... بارِ اول را.. اتفاقِ آن روزت اما اشتباه است، خاطره‌ها هم‌خوان
پنج ماه زودتر را می‌گویی و می‌بینم که سرِ زبانت که با همین لباس‌ها، نمی‌گویی
همین‌ها را پوشیده‌ام که یادت بیاید
که پس آن روز من هفتادساله نبوده‌ام وگونیِ سیب‌زمینی نبوده‌ام و مانده‌ام به خاطر

و این چه وضعی است پس، تا کی دلِ من پر هوس و حواسِ شما جمع و هیچ که هیچ
که آن راهروی آشتی‌کنانتان به چه کار می‌آید پس وقتِ اتصالِ من به دستگیره از سوی لچک
حالا که من حتی اشتباهی هم نگرفته‌ام

که اصلا مگر می‌شود دل نباخت به کسی که میان آن عکس و نقاشی‌های امضای مهم‌دار، یک پوسترِ سیمپسنز دارد
که شکلاتِ مین* را می‌داند
و آخ از آن بیست در یک متری که خودِ خودِ آبادی، در چهاردقیقه‌ایِ محله‌ی تازه‌نمای ما، و یک‌دقیقه‌ایِ آن برج‌ها که خودِ مدرنیسم،
که صدای آب دارد و باریک‌تر باید بشوی تا راه بدهی به پنبه‌زنی که معلوم نیست از کجا آمده اصلا


*که حتی اسمِ کاملش این نیست و من اینجا هم نمی‌نویسم، بس که خسیسم؛ و بدرستی که درک‌کنندگانش طعم ِ بهشت‌ را یافتگانند بر روی زمین

Sunday, February 01, 2009

If there’s a bright center to the universe, you’re on the planet that it’s farthest from

چراغ‌آویزِ سقفی خراب شده
لامپ دویستو زدم به کاردستیِ دروغیِ الکترونیکیِ بچه‌ها که در واقع اثرِ پدربزرگه‌ست، گذاشتمش رو زمین
اتاق نیم روشنه

تا وسوسه‌ی زانوهای بغل‌گرفته پیروزم نشه که مبادا عوارضِ کشککی
کفشِ پاشنه‌بلندِ مشکی کردم پام و راست روی چپ و کامپیوتر بالاش
گاهی راست رو افقی می‌کنم و با آفرین نگاش

نمی‌دونم چرا لامپِ زمینی نورش سه‌تا کمتر از هواییه
نمی‌دونم چرا کفشِ پاشنه‌بلندِمشکی و ساق‌های نیم‌متریِ سمباده‌کشیده‌ی من توی این اتاقِ نیمه‌تاریک غم‌انگیزه
نمی‌دونم چرا هرچیز سرِ جای خودش جواب‌دِهِه
نمی‌دونم چرا چیزها سرِ جاشون نیست