تلبنارکُنِ تاخیردار که منم، روزانههام را دارم مینویسم، باورم نمیشود انقدر کم بودن روزهایمان را
فایدهی این همهدانستهگی میشود خبری که اینهمه زود میرسد به من، یک ربع بعد از نیمهی شب، در کمینِ خواب هستم، و خبر بد میرسد، و من تا صداش را بشنوم میلرزم و تا بعدترش هم... بخوابم اگر خوابِ گیرندگان را میبینم، بازگشتِ کابوسها
فردا صبحِ زودش لباس میپوشم، میروم پیِ او، کجا؟، نمیدانم، هیچکس نیست که جوابِ من را بدهد، من را راه ندادهاند توی بازیشان، بازیِ دردناکشان.. گوشبهزنگ مینشینم........ حنیف شده، خبر از خودش میدهد گاهی،کم؛ اذنِ دخولِ من را در بازی اما نه
فایدهی این آشکارهگی میشود همهی این آدمها که سراغ از من میگیرند، که دل میدهند به نگرانیهام، از هر طرفِ دنیا
روز سوم آغاز نشده، خبرِ خوب را میگیرم، زودتر، زودتر از پخشِ عمومی.. آنشب خبر میشود غصه تمام کنمان، از فرداش دوباره حواسمان جمع میشود که هنوز سر نیامده دورانِ بد
یک هفته گذشته، من را نمیبیند، شبها چنددقیقهای من، او و تصورِ حضورِ برادرِ ارزشی با هم تلفنی صحبت میکنیم، من جز که ایوای ازم برنمیآید
_
داشتیم از گندوگهیِ روابطمان میگفتیم، با کسی دیگر، اعترافِ من که چه مدتهاست نبودهام در یک رابطهی بسته، درک ندارم از بعضی واژهها، یکیش خیانت، حد ندارم براش، یعنی دستِ کسِ دیگر را بگیرم میشود، یا بروم توی بغلش، یا بوسیدن، یا که خوابیدن؟، نمیدانستم
این چندروز اما رساندم به جواب؛ آنوقت که دلم نبود به هیچکار، یک دوست (ریشهدار و قدری هم عاشق و کلی رفیق)، اصرار داشت به دیدهشدن، برای همدلی، نمیخواستم همدلیش را، گفتم، گفت پس برعکس، که من بشوم خاصیتدار برای رفیقم، حالا که انقدر مشتاق است دیدنم را، نوشتم آخه من الان دلم فقط میخواد برای یکی خاصیت داشته باشم، آنوقت فهمیدم میشود که این کلمهی وفا-داری برای من هم جسمیت پیدا کند، که در مفهومش جسم نیست و تنانگی که مطرح فقط، این است که دستت اگر نمیرسد به دلِ آن یک نَفرَت را شاد کردن، نتوانی و نخواهی هم که دلِ کسانِ دیگر را؛ که بخواهی تمامِ همّات را بگذاری برای آن یک نَفَرت آنوقت که در رنج؛ بعد دیگر از خودم و کمدانشیم به مفاهیمِ دونفره نترسیدم، از مبادا از پسش برنیایمها
__
گفته بودم راهِ سبزِ امید را ما زندگی میکنیم، داشتیم به جابهجای شهر یاد میدادیم مهربانی-کردنِ هویدا را، قرار بود راه بیاید با ما این شهر؛ حالا من با یک ایل –که او در میانشان نیست- میروم پردیسِ ملت و یارِ دبستانی هم نمیخوانم بلند.. و با بعضی آدمها بدرفتاری میکنم و به آنها میگویم که دوستشان ندارم و شالگردنِ زیبای تازهام را جا میگذارم توی سینما بس که حوصله ندارم
دلِ پستی-بلندیهای پردیس اما برای یواشکیهای ما تنگ نمیشود؟
1 comment:
نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه.... اه
در میاد، در میاد
نترس
ای بابا
چی مونده دیگه که بگیرن از آدم؟
Post a Comment