چهارشنبه:
سرعت موسيقي زياد بود ، نمي خواند با ذهن من
خسته بودم زياد و فقط از ذهنم مي گذشت چرا اين همه هياهو
و چقدر مردم هيجان زده بودند و چشم هام چقدر مي خواست بسته شود
شلوغ بود و همه رنگ رنگ
پوست ها هم..
سياه ، مثل اعماق آفريقاي لنگستون
كنار كاهي موهاي بچه هاي صورتي
و سبزي تازه ي بهار
و طنين كاشي هاي آبي چقدر مي خواندند مرا كه بانوي آب ها شوم..
پنجشنبه:
بچه هاي صورتي را نبايد خورد؛
باز صداي كوبيدن مي آيد
مرا با خود نمي برد
خشك سيمي اگرهمراه بود با خشك چوب و خشك پوست شايد ميتوانستم
اما اينبار سرعت مغز و موسيقي مي خواند با هم
مرد نارنجي پوشيده.. روي زانوهايش مي آيد جلو .. تكان تكان تكان خوران
نمي گذارندش.. نبايد كه .. به حال خودش نيست اما
دمام نبايد كه بزند ديگر
صدا نبايد باشد
نكند كه ..
مي آيم بيرون
دو به شكم
وسوسه ي كاخ هست و ترس تنهايي
مرد مي آيد جلوم
كه مي خواهم ازدواج كنم با شما
بهار است كه مردم را شبيه اقوام بدوي مي كند ؟
پينوكيوي وجودم است يا شهرزاد كه آسمان به ريسمان مي دوزد
اينجا هميشه بايد زن كسي بود تا مزاحمت نشوند؟
من هم كه لاك و مهر ندارم كه معلوم باشد صاحبم
اقتصادش را برايم تشريح مي كند و از مغناطيس من مي گويد!
ديوانه بايد باشد .. صداش نازك است و كمي هم پير .. پسرِ مانده ي عقب مانده!
از بچه ام مي گويم و دوست پسرم ..
سند منگوله دار مي خواهد .. اجاره به شرط تمليك در كفش نمي رود
بايد مرا ببيند .. بايد با من ازدواج كند .. عشق در يك نگاه همين نيست!!!؟
آه
درهاي نجات بخش كاخ!!
آه
دوست پسر در انتظار من!!
...
چقدر خوب كه حتي ديوانه ها هم به فكرشان نمي افتد دخترها تنهايي هم مي توانند كافه بروند!
...
عشق بازي ديوانه وار انگشت هاي من با ليوان
پلكهام كه از وسعت سبزي و جادوي موسيقي به هم مي افتند گاه گاه
خوشي عظيم نوشيدن ليموناد
شهوت بلند كردن ليوان سنگين
پنجره هاي باز
باد كمرنگ
آسمان آبي و لكه هاي سفيدش
گلدان هاي پشت پجره ، هنوز خشك
سرخي لباس من در زمينه ي سبز ، گلهاش كه مي خواهند بريزند روي زمين
سرم را كه فرو مي برم ميان ياس هاي بنفش
اين همه سبز و آبي بالاي سرم
..
خوشبختي همين نيست؟
سرعت موسيقي زياد بود ، نمي خواند با ذهن من
خسته بودم زياد و فقط از ذهنم مي گذشت چرا اين همه هياهو
و چقدر مردم هيجان زده بودند و چشم هام چقدر مي خواست بسته شود
شلوغ بود و همه رنگ رنگ
پوست ها هم..
سياه ، مثل اعماق آفريقاي لنگستون
كنار كاهي موهاي بچه هاي صورتي
و سبزي تازه ي بهار
و طنين كاشي هاي آبي چقدر مي خواندند مرا كه بانوي آب ها شوم..
پنجشنبه:
بچه هاي صورتي را نبايد خورد؛
باز صداي كوبيدن مي آيد
مرا با خود نمي برد
خشك سيمي اگرهمراه بود با خشك چوب و خشك پوست شايد ميتوانستم
اما اينبار سرعت مغز و موسيقي مي خواند با هم
مرد نارنجي پوشيده.. روي زانوهايش مي آيد جلو .. تكان تكان تكان خوران
نمي گذارندش.. نبايد كه .. به حال خودش نيست اما
دمام نبايد كه بزند ديگر
صدا نبايد باشد
نكند كه ..
مي آيم بيرون
دو به شكم
وسوسه ي كاخ هست و ترس تنهايي
مرد مي آيد جلوم
كه مي خواهم ازدواج كنم با شما
بهار است كه مردم را شبيه اقوام بدوي مي كند ؟
پينوكيوي وجودم است يا شهرزاد كه آسمان به ريسمان مي دوزد
اينجا هميشه بايد زن كسي بود تا مزاحمت نشوند؟
من هم كه لاك و مهر ندارم كه معلوم باشد صاحبم
اقتصادش را برايم تشريح مي كند و از مغناطيس من مي گويد!
ديوانه بايد باشد .. صداش نازك است و كمي هم پير .. پسرِ مانده ي عقب مانده!
از بچه ام مي گويم و دوست پسرم ..
سند منگوله دار مي خواهد .. اجاره به شرط تمليك در كفش نمي رود
بايد مرا ببيند .. بايد با من ازدواج كند .. عشق در يك نگاه همين نيست!!!؟
آه
درهاي نجات بخش كاخ!!
آه
دوست پسر در انتظار من!!
...
چقدر خوب كه حتي ديوانه ها هم به فكرشان نمي افتد دخترها تنهايي هم مي توانند كافه بروند!
...
عشق بازي ديوانه وار انگشت هاي من با ليوان
پلكهام كه از وسعت سبزي و جادوي موسيقي به هم مي افتند گاه گاه
خوشي عظيم نوشيدن ليموناد
شهوت بلند كردن ليوان سنگين
پنجره هاي باز
باد كمرنگ
آسمان آبي و لكه هاي سفيدش
گلدان هاي پشت پجره ، هنوز خشك
سرخي لباس من در زمينه ي سبز ، گلهاش كه مي خواهند بريزند روي زمين
سرم را كه فرو مي برم ميان ياس هاي بنفش
اين همه سبز و آبي بالاي سرم
..
خوشبختي همين نيست؟