Saturday, June 17, 2006





فکر کرده بودم عرق ملی که ندارم من
توانايی نود دقيقه تمرکز روی يک چيز گرد و بيست و دو نفر را هم
که توی بازی های يک ربعه ی هشت نفره ی دانشگاهی هم هی يادم می رود
کجاييم و چرا و چه کسی را بايد تشويق کنيم و چرا
و هی بايد سقلمه ی نفر پهلويی را تحمل کنم که داد بزن و هی بپرسم چرا
حالا که پروژه ی خوداندازون در خانه ی کسی به بهانه ی فوتبال با شکست روبرو شد
می مانم خانه ، فيلم می بينم

بعد دوست ناباب زنگ زد که بريم پارک ملت عکاسی
تلويزيون های بزرگ را روشن نکردند ولی
شلوغ هم بود ، آدم های رنگ شده ی پرچمی

بعد خودمان را رسانديم به پاتوق تازگی ها
فرهنگسرای نياوران که تلويزيونش روشن بود و شلوغ هم بود مقداری
اما مردم هيجان انگيز نداشت ، همين آشناهای خودمان
دو بخش هم می شدند مردم توی حياط و بورژواهای کافه نشين

من نشستم پشت به تلويزيون ، عکاسی کردم
يک جا ديدم توی دلم دارم می گم گل نشه ، نشه ، نشه
فکر کرده بودم عرق ملی ندارم
بعد هم که باختيم و همه در اوج ناراحتی ، شروع کردم از حسنات زن مکزيکی گفتن
و اين که چقدر حيف می شه خانومای به اين خوبی غصه بخورن
گفتم هم که تمام ناراحتيم اينه که هرچی زودتر حذف بشيم سوژه ی کمتری برای عکاسی دارم

بعد رفتيم بابی ساندز آش خوران و من سعی کردم اين اسم لعنتی روی اشتهام تاثير نگذارد
بعد هم فهميدم که چقدر پير شده ام
يا اين پسرها زيادی جوانند

ــــــ

امروز باختمان که معلوم بود
چه زحمت بيرون رفتن سر ظهر ؟
دوست هم که نيامد

گرفتم خوابيدم
نيمه ی نيمه ی اول که بيدار شدم
فقط پاس های بی هوا ديدم از تيم کشور عزيز

بازی تماشا کردم
نيمه ی اول که تمام شد فکر کردم حق آنهاست که گل بزنند

گل را که زدند اما غصه م شد
.. گل دوم هم که

حقشان بودها
اما
دوست داشتم از مشتاقان فوتبال عکاسی کنم

پارسال که ماندم خانه ، حالا هم انگار قرار نيست

Wednesday, June 14, 2006


ديروز

صبح ـ با خواهره رفتيم اولين دوست اينترنتيمون رو ديديم
بعد تقريبا دو سال حرف زدن
جالب اينجاست که من خصوصی ترين جريانات زندگيم رو فقط به اين آدم گفتم
چون مطمئن بودم هيچ وقت از حالت مجازی در نمی آد برام
وقتی قرار شد بياد اينجا ولی مشتاقانه خواستم ببينمش
آدم مهربونه کليييييی شکلات اورده بود برای خواهره
و يه هولگا ! واسه ی من
بعد همين هولگا ـ که من اين همه دنبالش بودم ـ شد مايه ی بحث يک ساعته
انقدر که در نهايت از آدمای ميز بغلی توی کافه بپرسيم که حق با کيه
با اين که حرف من منطقی بود ! انگار مقاديری بدرفتاری کردم
بسيار معذرت آقاهه ، بسيار بسيار
ـ گمونم ديگه کافه ی موزه معاصرو بايد بی خيال شم ، بس که جيغ جيغ کردم ـ

ظهر ـ آقاهه رفتند ، رفتيم دانشگاه ما
داشتم به زور از وسط لابيرنت مقوايی دم در که دوستان طراحی صنعتی برای نمايشگاهشون
ساختن عبور می کردم که خونواده ی عجيبا رويت شدند

بعد آتليه پرتره
ـ راستی بعد اون همه زحمت به دليل قاطی شدن داروی ظهور با ثبوت در دانشگاه ، باز هيچ عکسی در نيومد ـ
فلافل خوران و بعد نمايشگاه تصوير سازی توی کانون پرورش
و اون جا بود که ملک خورشيد من جا موند و پارميس جان دست مامی شو ول کرد و
گم شد و باباهاشون که قرار بوده برن دنبالشون هم خبری ازشون نيست هنوز و من دلم شور می زنه
آخه اين بچه های کانون بی ادبن و ممکنه رو بچه م تاثير بد بذارن و اين عمو علی بيچاره که تو جنگ
موجی شده از عصبيت فقط دارت توپی بازی می کرد
ـ نگران نشيد ، اينا بخشی از هذيونای ذهنای بيمار ماست ـ

بعد که پاکشون داشتيم می رفتيم سمت پايين
يهو بچه ها با لوازم ورزشی توی پارک لاله مواجه شدن و
مردگی از يادشون رفت و شروع کردن به تربيت بدناشون
يه وسيله ای هم بود که جون ميداد برای خواب و من يه چرت يواشی روش زدم
ـ همين که تو عکسه ، اما يادتون نره که اينجا بنده پشت دوربين بودم ـ

بعد هم که با خواهره رفتيم نمايشگاه تایپوگرافی از مثل های ايرانی تو گالری هيجان انگيزه
و بعد با پاهای داغون و کمر تعطيل رسيديم خونه

در اين ميان تنها وسايل حياط بخش شکلاتای خواهره بود که غارت شد مقداريش
و بطری آب همه دهنی من که هی پر و خالی می شد

Monday, June 12, 2006

دوروزه به هرکی رسيدم گفتم دوشنبه ، پنج ، هفت تير
دوروزه آدما يهو کج می شن که اوه فمينيست ، انگار که اشاره به نقصی در من
همکلاسی اکتيويست هم که امسال جا زد

صبح ميدون رو چک کردم ، خيلی سفيد ـ سبز نبود مثل شولوغی های سمت انقلاب
ساعت چهار و چهل و پنج می رسم
برخلاف پيش بينی شلوغی راه
خبر محسوسی نيست ، چندنفری توی پارک کنار ميدون نشستن
يه دور می زنم و موقعيتو ارزيابی می کنم ، آقايون سبز پوش خيلی بيشتر از خانوم های تجمعن
آشنايی به چشم نمی آد ، يا فعال حقوق زنانی که من بشناسم

پنج دقيقه به پنج آقايون حکم به تفرق می دن
من داف تر از اونم که کسی کار زيادی بهم داشته باشه
به پليسه می گم منتظر کسی هستم
همين موقع اقای دوست قديمی روزنامه نگار رو می بينم که داره به يه پليس ديگه می گه قرار دارم اينجا
می پرم جلوش ، می پرسه چه خبره !! و من که می گم خبر نداری واقعا ! تازه می فهمه
بعد دست تکون می ده برای کسی و می گه وايسا به خانومم معرفيت کنم
چه خوب که عينک سياه چشم های گرد رو پنهان می کنه
توی نمايشگاه مطبوعات شکم برده بود که حلقه دستشه ها ، هييييی

پليسا گله وار می روننمون وسط ميدون
سه تا خانوم خيلی چادری هم ايستادن و به ما نگاه می کنن
منم که خوشبين ! کلی حال می کنم که آخ جون !! مسلمانان فمينيست
بعد چادر خانومه ميره کنار و لباس نيمه سبزش نمايان می شه

من يه آشنای دانشگاهی می بينم ، سرسری سلام می کنه و ميره
ـ بعدتر دست در دست دخترخانومی مشاهده می شه ـ
يه سری مرد وايستادن کنار خيابون
يکيشون می گه چه خبره
.. اون يکی در می آد که نماينده ی زن مجلس گفته تا وقتی اين شکاف بين ما هست
خنده های هرزشون بالا می ره
خانوما به ما می گن بريد ، کاش اين داستان دست به دست دادن به واقعيت می پيوست
بعد من باتوم خانومه رو می گرفتم و مرده رو می زدم ، می زدم

خانوما و اقاهای سبز گله رو جابه جا می کنن
يه حاجی سياه پوشيده با انگشت های يکسر انگشتر پوش هم
مردها هرزه گويی می کنن
يه سری زن هی می پرسن چه خبره ،
توضيح که می دم هی می گن کدوم حقوق ؟ کدوم قانون زن ستيز .. ما رو ببين کجا اومديم سيزده به در

به نظرم ميدون هفت تير يکی از مسخره ترين گزينه های ممکن بوده
هيچ گونه قابليتی برای چنين تجمعی نداره

عکاسا علنا دوربينشونو انداختن ، خيلی عجيبه
می رم جلو با يکيشون حرف بزنم ، خارجيه
يه آشنای عکاس بزرگ اون طرف خيابونه ، می گه هنوز نمی ارزه که دوربينشو درآره ، می گيرن

رفقای پارسالی رو می بينم ، می رم پيششون
پسر آقای نويسنده قيافش عين بسيجياست ، ته ريش و پيرهن سياه روی شلوار
لبی به خم زده اما
يکی ديگه شونم هست و خانوم همراهش
باقی نيستن ، پارسال چقدر زياد بوديم و همراه تر

دنبال خانوم مترجم مادر پسر آقای نويسنده ی مرحوم راه می افتيم به سمت وسط ميدون , باز
اون وسط چند نفرو ميزنن
يه سری دارن تصوير می گيرن
آقای عکاس اطلاعات ـ نه روزنامه ـ رو که می بينم ، حالم بد می شه
يورش می بره به سمت ادما و تصويرشونو می گيره
پارسال هم ديدمش ، تو ميتينگ معين ، که دور آدما می گشت و تصوير می گرفت
دوربينم که چرخيد سمتش و عکسش رو که گرفتم شنيد صدا رو و برگشت و شناخت قطعا
نمی خوام اين دفعه باز به چشمش بيام ، ممکنه ؟
اين تصويرا کجا به درد می خورن ؟ آقاهه که از من يه عکس خوشگل داره
با اون کاغذه اسم و اقدام عليه امنيت ملی دست نويس
حيف که دوست شهيدم نذاشت عکسشو بگيرن

زن های باتوم به دست که ميان جلو ، مردم می گن فاطی کماندوها رو
متنفرم ازين کلمه ، انگار با چسبوندن اسم زنانه ای به شغل شريف مردانه ای بارتحقيری بهش ببخشن
يه خانومه می گه چی می خواين ، آزادی که دارين ، ريختتو نگاه کن
می گم آزادی حجاب آخرين چيزيه که می خوام ، باقيش کو ؟

دوربين يه دخترعکاسو گرفتن ، مردای عکاس همه جمعن اونور خيابون
آزادانه جولان می دن
فکر کرده بودم مثل پارسال نيست که دوربين هايمان را پنهان کنيم توی کتابفروشی
دوربين همراهم نيست ، فکر می کنم حالا من زنم ، عکاس بودنم لايه ی بعديست
می رم نزديک عکاسا ، يه پسره که پارسال انتخابات باهم عکاسی می کرديم و
کارت خانه ی عکاسانه شو به رخ من می کشيد هم هست
می خواست به اون آدمه رای بده که حاشيه ترين بود ، اسمش يادم نمی اد

همه پراکندن ، يه شولوغی مختصری وسط ميدون به چشم می آد ، هيچ شعار مشخصی داده نمی شه
..چندتايی بی ربط
آدمای دور و ور اکثرا تعطيلن ، به صرف شولوغی جمع شدن
پليسای حاشيه زياد هم وحشی نيستن ، يعنی حداقل باتومشونو بی هوا تکون تکون نمی دن
يکی که عينک ريبن داره و سبزيش پر رنگ تر و کلفت تره داد می زنه
توی مغزم میاد سو سکسی * فقط ، مغزم تعطیله

داف تر از اونيم که کسی کارم داشته باشه
موجه تر از اونی که گير قيافه بهم بدن
يه خانوم متشخص حاشيه ای ، حاشيه ای ، حاشيه ای

تصميم گرفتم تا شش وايسم فقط
يکمی از راه هفتاد و هشت رو رفتم که می بينم شش شده

ياد پارسالم
که چقدر شولوغ بود
که بعد ميتينگ ريختيم تو کتابفروشی ـ نيلوفر گمونم ـ و اونجا رو کرديم پاتوق
بعد راه برگشتو که اونهمه دور کرديم ، نون سنگک خانوم مترجم
داغی انتخابات ، ستاد قاليباف که رفتيم به مسخره بازی
راستی بابک احمدی رويت نشد اصلا ، هشت مارس قول داد حاشيه ايستا نباشه امسال

می رم هفتاد و هشت
خلوته ، می شينم شال بامو می خونم
نوشته عرق چهل گياه برای طبع گرم ، داغی من کم نمی شه اما
خبری از اشناها نيست
شبه آشنايی می آد و قبل از سلام صندلی رو می کشه عقب برای خانومی
فکر می کنم از پارسال تاحالا فقط همه خانوم دار شدن
استاد محبوب هم که پارسال اونهمه حضورپررنگ داشت تو جامعه
حالا که بعد يه عمر پير پسری سامانکی گرفته انگار ، خبری ازش نيست

..آقای صاب کافه موقع رفتن تازه می گه سلام ، چقدر زود
تصميم گرفته بودم تا هفت بشينم
سر پيچ آبانم که می بينم هفت شده

دم دانشگاه تهران کلی ماشين پليس هست
چقدر خوشحالم که توی يک پنجاه تومنی که اين همه سبزپوش مراقبشن درس نمی خونم

توی انقلاب دارم به خانومه نگاه می کنم که چطور پشت سر هم دو نفر ماليدن بهش
که پيرمرده دستش رو مييييی کشه به پام
فکر می کنم قوانين کجان ن ن
اين ادم ها هيچ وقت دوست داشتنی نمی شوند

توی کوچه ، پسر بچهه داره به مامانش غر می زنه که دخترا خنگن و بدن
مامانه با خنده گوش می ده
فکر می کنم قوانين کجان
فرهنگ اين جامعه هيچ وقت درست می شود ؟

ـــــ

بی خيال حرف های من
بی خيال حاشيه نويسی های يک آدم حاشيه ای
اين عکس ها را ببينيد

فکر کرده بودم حالا فقط زنم ، مشاهده گر ، عکاس بودنم می شود لايه ی زيری
اما مشاهده گر هم نبوده ام انگار ، جزئی از داستان هم شايد

* So Sexy

Saturday, June 10, 2006

از بس تو اين چند روز به هرکس با توجه به آشناهاش راجع به امام وکيشن هيجان انگيزم توضيح دادم
گمونم بهتره يه مقدار هم برای خودم بنويسم تا يادم نره اصل داستانو
ـ البته اگه چيزی يادم مونده باشه ـ

سفر امام وکيشن امسال بنده با يک خوداندازون موفق در کافه ی فرهنگسرا آغاز شد
بدون هيچ اطلاعی از مقصد و اطلاعات اندکی از همراهان و خيال طول سفر سه وعده ی غذايی
در طول راه رفت که بی اعتمادی به راننده درونم موج می زد سعی کردم خودم را درحالت افقی نگه دارم
تا از تماشای صحنه ی مهيج تصادف منجر به مرگ بی نصيب بمونم
اما در يک لحظه ی بی احتياطی خانوم آبی آنور سال در ماشين کناری رويت شدند و ابراز احساسات به ايشان و توجه به زيبايی های جاده و ارامش آقای راننده موجب شد ميل به اين دنيای دون را کنار گذاشته و به لحظه عشق بورزم

: ديدن نيمه ی خالی ليوان
گم گشتگی بسيار بود و راه ناهموار بود و بار جان فرسا و
منزل نيمه ويران در تپه ای عمودی واقع شده
به عنوان خوشامدگويی باران بود و بی آفتابی
مقاديری بچه ی فنی استرليزه بودند که غذا را سالم می خواستند
و شاهدخت هايی که دشت لايق آبريزگاهيشان نبود
ـ بذار با شعور و با انصاف باشم ،
همين ادما يه وقت زيادی رو به تدارکات و تهيه ی غذا برای من نمک به حروم گذاشتن
و خانوما هم واقعا اهل سفر و قوی بودن ،
فقط می ترسيدن اسيد بدنشون گلای صحرايی رو نابود کنه لابد ـ

من اما شعف درونم موج می زد و باران را و آفتاب را و قارچ نشسته و سوسيس بدقواره ی نپخته را هم دوست می گرفتم
بعد هم علی رغم غرهای تمام نشدنيم حضرات فنی جيگول جان عزيز
ايوار عزم رفتن کردند که شب سرما جان کاه می شود
غافل ازينکه قسمت جان کاه داستان چهارساعت ترافيک و تبديل شدن جاده به پارکينگی تمام نشدنی بود
شبگير نابود به منزل رسيديم و هرچه نگاه کرديم سفری نديديم

ـــــ

يک ـ انگار بايد جزو نقطه ضعفام باشه اما می ذارم به حساب يکی از ويژگی هام
من آدما رو براساس موزيکی که گوش می دن دوست می دارم
مرسی آقای راننده ، باوجود گزينه های انتخابی کمتون عالی هستيد
معذرت به خاطر غرها و بی اعتمادبازی هام

دو ـ طبيعت بسيار عالی بود فقط کاش قسمت آفتابی ش بيشتر بود

سه ـ من عاشق اين خونواده ی عجيبام

چهار ـ دوستان فنی عزيز ، تلاش برای بقا در شب های سرد امر لذت بخشی است
!!! به خودتون لذت آزمايش رو بچشونيد
کار دنيا هم در مدت زمان استراحت شما لنگ نمی مونه

پنج ـ يه جاده ی صاف يه پسربچه رو تبديل می کنه به يه مرد جوون و
يه خانوم پر از ادعای قدرت رو به يه ضعيف کمک خواه
! ممنون مرد جوان

شش ـ فيلتره پلاريزه نورهايی که از جهت های مختلف می تابند رو می گيره و
يک نور رو بازمی تابونه فقط ، اينطوره که می شه آسمون رو آبی ديد
تمرکز چيز خوبی است ، گاه گاه

هفت ـ کلی پرتره ی زيبا گرفتم

.. هشت ـ فقط اگه شب مونده بوديم

Thursday, June 08, 2006

آقای بلاگر آدم حسابی جنگل واژگون سلينجر رو مرحمت کردند به بنده
برای اينکه از خانوم بلاگر محبوب کم نيارم احتمالا و دافعه م نسبت به سلينجر کم بشه

اما نشد جانم ، نشد

اولش که به ياد جوونيا ولو شدم به خوندن و سعی کردم پيش داوری های ذهنم توی مطلوب يافتن / نيافتن کار تاثيری نداشته باشه

اما نشد جانم ، نشد

فضای توهمی تهش برام جالب بود البته ، اما فقط کل فضا ، نه موقعيت ها حتی
يه چيزاييم رو خوب من نمی فهمم ، مثلا عشق در نگاه اول ، يا بعد هجده ماه هنوز دنبال شوهر بی وفای سه چهار هفته ای رفتن به نيت برگرداندنش
يه چيزايی هم خيلی حرصمو دراورد ، مثل اون ديالوگ لوسهای زوج تازه مزدوج ، الان حافظه ی اينسايدر استورييم خوب کار نمی کنه اما گمونم اگه اونا اونيل نوزده ساله به جای چارلی چاپلين پير جی . دی جان پير رو برمی گزيد شايد يه چيزايی راجع به ازدواج و ماه عسل ياد می گرفت و انقدر بی مزه نمی نوشت
يا توصيف يه مرد برگزيده
در مقابل آليس هپبورن که گستاخانه و با رفتاری چون اعضای گروه مدافع حق رای برای زنان
سخنان او را قطع می کرد ، کاملا با خونسردی رفتار کرد
که خوب همون طور که مستحضر هستيد رفتاری شنيع تر از رفتار اين قوم وحشی يافت می نشود

تازه نقطه ی اوج داستان اونجاست که خواننده متوجه می شه نکته ی آموزشی قضيه
برخلاف تصور اوليش اين موضوع جلف و تکراری نيست که باتلاش و کوشش انسان ها قادر به پيشرفت و تغيير طبقه ی اجتماعی از پيش تعيين شده شان هستند
* بلکه همان طور که از ديرباز در ادبيات پرمغز وطنی آمده اصل بد نيکو نگردد چون که بنيادش بد است

پی نوشت

يکم ـ آقای بلاگر ادم حسابی ، لطفا اين پست را با انديشه ی دندان اسب پيشکشی را که نبايد شمرد نخوانيد ، شايد شمردن دندان اسب پيشکشی به نيت مراقبت بيشتر و پيش دام ـ دندانپزشک بردنش باشد ، به نظرم اومد اينجوری اهميت بيشتری به هديتون دادم تا با يه ممنون دوستم

دوم ـ خواهره گفت باز داری سلينجر می خونی و غر می زنی و نقاش خيابان چهل و هشتم خوانيم را به يادم آورد و اينگونه خط بطلانی کشيده شد بر ادعاهای پرطمطراقم مبنی براينکه من سلينجر نمی خونم هيچ وقت

سوم ـ * بی خيال خوش خيال هايی مثل عنصرالمعالی کيکاووس که توی قابوس نامه اش آورده
بزرگی خرد و دانش راست ، نه گوهر و تخمه را


Tuesday, June 06, 2006

از سر ظهر که به خاطر سه تا حرف مشترک اول اسم
فکر کنی يه آدم سال های دور بهت زنگ زده
و تمام روز توی هر ذکر مثال و خاطره ای هی بی مناسبت اون بياد به يادت
بعد شب ساعت سه وقتی داری زور می زنی که بخوابی تا صبح زود..
آدمه بعد مدت ها ی بسيار طولانی زنگ بزنه که هروقت شهرام ناظری گوش می دم ياد تو می افتم خوب ترسناکه ديگه

اما قسمت دردناک ماجرا اينجاست که آدمی که من اين همه وقت و بی وقت به يادشم
هيچ يادش نمی افته به من انگار

مادربزرگ هروقت چيزی رو می خوای و پيداش نمی کنی
می گه بگو نمی خوام ، پيدا می شه
حالا من بايد برسم به نخواستن
تا بلکه صبحی بی هوا ، هوای کسی بيافتد به سرم
و شبی صدای نخواسته ای را مهمان شوم

صبح فرداش
که از سه تا سی دی بی ربط توی ماشين يه آدم غيرسنتی يکی ش باب ديلن بود و آن يکی سلکشن جز و فولک
کيش مهر پيداش شد
و شهرام ناظری آن طور پيچيد توی جاده
فکر کردم حق ندارم بترسم؟؟
هی غر می زدم
ـ درونی و بيرونی ـ
که امام وکيشن بدتر ازين نمی شود
عکسهای سفر دسته جمعی آستارا ی سال های پيش را ديدم و فکر کردم حالا تکه تکه های اين فاميل کجا هستند

شنبه سعی کردم زندگی را قابل پذيرش کنم
فکر کردم اگر غريبه ترين ادم ها به درخواست همراهيم نه بگويد راحت می گذرم
غريبه ترين آدم ها اما نه نگفت
کافه ی فرهنگسرا هم که پر آشنا بود از اول
از دوست دبيرستان تا اقايان کافه چی آشنا و باقی که هی پيداشان می شد
بعد آقای بلاگر آدم حسابی که ديگه زياد غريبه محسوب نمی شدند
يکی از زيباترين محل های شبگردی شهر را نشانم دادند
تاريکی و صدای آب و آن شمع های روی ديوار
اعتراف می کنم که حس عجيبی داشت تنهاييش ، شايد هم اسمش ترس باشد
بعد هم ما که انسان های شريف و دلرحمی هستيم رفتيم دنبال خواهره ی خطاکار
و اون رستوران جدی که فکر می کردم همرديف فری کثيفه و جاخوردگيم

خلاصه مرسی بسيار بسيار زياد

يک شنبه هم رفتيم سفر
فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود
اما يگانه بود و هيچ..

شايد بعدتر که حوصله داشتم سفرنامه مو نوشتم

Sunday, June 04, 2006

عادات تابستانی م يک ماه جلو افتاده
باز صدای پرنده ها که بلند می شود و آسمان سفيد
می روم توی تخت و زير نور کمی که از پرده ی نيمه باز می آيد چخوف می خوانم
همان داستان های کوتاه که سال های دوم راهنمايی
بعضيش يادم می آيد ، بعضيش هم نه

اين گی تی وی خيلی هم غيرقابل ديدن نيست شب های دير
ديشب يک فيلم کوتاه ديدم
زن هندی همجنس خواه بچه می خواست و مادر شد
اين که مادر آسیایی سنتی اش پذیرفت ماجرا را
زیبا بود ، اما چقدر منطبق است با واقعیت ؟

بعد هم بالاخره " هنری اند جون "
بی هوا توی یک کانال آلمانی پیداش کردم از نیمه
و مگر می شد بی خیالش شد علی رغم دیری و خواب آمدگی و آن زبان مزخرف
فیلم هم کم خسته کننده نبود
تصویرهای خوبی هم توش پیدا می شد البته
ـ حرف را هم که من نمی دانم ـ
اما تمام فیلم فکر می کردم دخترکی که می خواست تمام عالم را هورنی کند
شاید اگر انقدر بیبی فیس و کوچک نبود اصراری پیدا نمی کرد که هی با این کارها
ثابت کند زنی است
و این اوما تورمن هم که عجب خوب است
هنری میلر فیلم هم که انقدر زشت بود که فکر کردم زنی اگر بود حق خواستن هیچ مردی را هم نداشت
ـ حتی اگر ذهن زیبایی داشت ـ
اما این مرد این طور می تواند انتخاب کند و به بازی بگیرد
و خدا وقاحت را به مردان بخشید تا جبران نازیبایشان شود

فیلم را دیدم
به یاد آن روز بارانی راه هفتاد و هشت که پرسید دیده امش یا نه
و صحنه ایش را تعریف کرد
یا امسال که باز پرسید
ـ بدون اینکه یادش باشد قبل تر را ـ
و گفت قبل تر که دیده گفته چه باحال
و حالا فکر می کند چه کثافتی ، بی هیچ عشقی
و من که فکر کردم وقتی از عشق حرف می زنیم ، از چه حرف می زنیم ؟

Friday, June 02, 2006

از يک شنبه تا پنج شنبه چله نشينی کردم
پنج شنبه هم چندساعتی ، با اهل بيت .. برای اينکه شهر از خاطرم نرود

چهارشنبه دوست اينجا بود
کار کرديم
گاسیپ هم
مرور خاطرات و شرح حال گويی هم
بارها بوگی استریت ، بارها دنس می تو د اند آو لاو ، بارها و بارها آیم یور من

تمام کارهام رو گذاشته بودم برای اين تعطيلات کذايی
حالا کاری جز خوابيدن ندارم
يا حالی اگر دست داد سلکت کردن عکس از ميان آرشيو
مدل هام گورشان را گم کرده اند همه همه
همسر آسیستانم هم
اين ترم پرتره عجب ترم گهی است

آسمان روشن شده بود که خوابيدم
شبش به يمن وجود اينجا جمعی بود برای همکلامی
میان ساعت ها گشتن بین آن همه عکس تن ، تن ، تن

سردرگمم
گیجم
به مقداری کمک از آسمان
و مقدار بسیار بیشتری در روی زمین نیازمندم