Friday, February 22, 2008

Ceci n'est pas une pipe


سر پارک‌وی مشنگ‌جان را می‌بینم، همان‌جا می‌رود که من هم باید دوساعت بعد، میان دویدن مقصد ِ حالام را می‌گویم، بعد همان‌طور که می‌دوم جواب چراش را از وسط چهارراه داد می‌زنم، آیم ا ِ بیگ فَن.. دیروزش رفته‌بودیم افتتاحیه‌ی عکس ِ موزه و من روی لبه نشسته بودم و آدم‌های از پایین بالاآینده را دید می‌زدم که مگر آشنایی، آرتیست سلبریتی و پاپاراتزی‌های ِوطنی محیطش رد شده بودند و نگاه ِ ما آن‌قدر بی‌تفاوت که از پشت ِ عینک سیاه چندثانیه مانده بود رویمان، هزارسال هم میان ِ آن جمعیت جوری نگاه نمی‌کنم که بفهمید چه زیاد آیم ا بیگ فن آقا، خانوم ِ دوست هم که بی‌خیال نمی‌شدند سوالشان را که شنیدم که سعدی رو هم، مولوی رو کی؟، تندتند آدم معروف‌ها را گذشتیم و عکس‌های طولانی همیشه همین‌ها را دیدیم... توی راه هم خوشی کردیم که حالا ما سه فقره حضرت آرتیست سلبریتی دیده می‌باشیم

باد ِ آنفیت‌فول موهام را ریخته توی صورتم و دارم تلاش می‌کنم زود برسم و تعجب هم دارم از خودم که درست که آیم ا بیگ فن آو هیم، ولی کم که نیستند دایره‌ی این‌ها که من بهشان مَفنون، که کِی شده تا‌به‌حال که نشان بدهم فَنیتم را

می‌رسم و مثل همیشه هم دیر، یک جایی دور میز ِ شلوغ می‌نشینم با حس ِ غریبه‌گیم و نکند نبایدیم، آن‌ور یک آقای ریش‌دارِ کت‌شلواری ِ رییس-طوری حرف می‌زند و من حواسم به روسریم هست و نگاهم هم که نیفتند به طرفش، کنارش هم یکی نشسته با ریش ِ نامرتب جوگندمی! و لباس ِ سبز و من که عینک ندارم هنوز اما حدودِ شمایلش به نماینده‌ی گیلانه‌جات و حومه می‌خورد که آمده بازدید ِ نشریه، رییس-طوری که کلام را حواله می‌دهد به آن آقا من هنوز دارم می‌گردم که پس کجا قایمش کرده‌اند این مهمان ِ عزیز را که نیست دور ِ میز... نماینده‌ی گیلانه‌جات و حومه دهانش را باز می‌کند و چشمهای من مسلح می‌شوند و خیره، آخ که چه‌قدر همانست که بهار ِ پنج‌سال ِ پیش ایستاده بود جلوی سالن ِ موزه و از خویشاوند ِ رفته‌اش می‌گفت که اولین دوربینش را به او داده بود: یک پولاروید ِ آبی ِ بدقواره (و من پولاروید ِ آبی بدقواره‌مان را از آن‌روز این‌طور صدا کردم)، آن‌روزها یک ترجمه‌اش را خوانده بودم و یک فیلم هم ساخته بود که ندیده بودم یا هیچ‌کس نتوانسته بود.. خاطره‌ش این سال‌ها اما بود، خاطره‌ی آن جور ِ خاص ِ حرف زدن؛ وقتی می‌خواستم بگویم به ظاهر هم نیست، مثال می‌آوردم او را که چه راحت می‌شود عاشقش شد با این‌که یک سیاه ِکوتاهِ چاق ِبی‌قواره است، کچل هم نمی‌دانم کی خودش را قاطی این قطار ِ صفتهای نامطلوب کرد،؛ این‌طورها هم نبود/نیست البت، یعنی سیاه که نیست، چاق هم که نه آن‌چنان، کچل هم که نه هرگز، بی‌قواره هم هیچ، کوتاه هم که به نسبت‌های شخصی؛ از عناصرِ ظاهری ِمرد جذاب‌ساز ِشاید چیزی نداشته باشد، اما کافی‌ست جمله‌ی اول را بگوید..؛ حرف می‌زند و چنان یخ ِ مجلس را و همه‌جا را آب می‌کند که من یادم برود که غریبه‌ام یا که شاید هم نباید حاضر، دست‌هام را بزنم زیر چانه و زیاد هم حرص نخورم که گویا گمان ِ اکثریت حضار بر این است که زوج هنریش حاضر، یا که یادشان رفته که فیلم‌نامه نویس که نیست فقط این بابا، فیلم هم می‌سازد، مترجم هم هست.. این بابا را البته بگذار حرف بزند و از نخود سبزهایی در کاسه‌ای..، و ببین چه‌طور هیچ هم دلت نمی‌سوزد که نرسی به آنجا که باید، که نیمه ببینی فیلمی را که بحثش تنوره‌ساز این روز‌ها.
آخرهای اولین سال ِ این دهه خبرساز شد که دست به کار ِ ساخت ِ فیلمی، و من از همان‌روز مشتاق، هنوز اما هیچ (و یک‌بارش لااقل کاملا تقصیر از کاهلی شخص ِ خودم) اما کاملا بر این نظرم که دیدنی باید باشند فیلم‌هاش که مگر آن‌قدرها بداقبال که هیچ به ارث نبرده باشد از آن ژن‌های هردوگونه درخشان، یا که از سستی یا بی‌علاقه‌گی یا که بی‌استعدادی ( که واضح که نیست این‌طور)، و با چنین سنس‌ آو هیومری کارِ بد ازش درآمدنی نیست؛ حالا که این‌ها را نوشتم ترس ورم داشت که یکی را ببینم و بخندم به اعتمادم .... این آقای الی‌سااب ایرانی اما بدجور دوست گرفتنی است و بدجور حسش ماندنی

Tuesday, February 19, 2008

ما بازی نمی‌کنیم و بازیگرانه هم رفتار نمی‌کنیم، پس این نمایش نیمی کمیک و نیمی تراژیک است

سه‌شنبه‌ - محوطه‌ی تیاترشهر را می‌چرم که بگذرد زمان، بلیط ننه دلاور در دستم که دویست و چهاردقیقه‌ای زبانی که نه می‌فهممش و نه دوستش دارم هم نترساندم، یا هرچه هم ورد بخوانند جوجه تئاتری‌ها که بعیدست از گروه‌های مدعو که خوب، قاطعم که برلینرآنسامبل و برشت و ردخور ندارد که خوب
آشنایی نمی‌بینم، چندسال گذشته مگر از آن روزهای جشنواره و غیرجشنواره هر سه‌قدم سلام در این گردی
اسمم را صدا می‌کند، تازه‌گی‌ها بازیش را توی نمایشی دوست داشته‌ام، پس همه‌ی چرت‌هایی که شنیده‌ام به گوشه‌ای، بلیط ِ اضافه‌ای دارد مناسب ِ وقت ِ اضافه‌ی من و دخترخوشگل‌های حیاط جوابش کرده‌اند و منت می‌گذارند بر سر من
از دالان‌های سیاه ِ زیر ِزمین هم نگذشته‌اند، هر سه‌ثانیه خانومی یادآوری می‌کند که شالم را..شالم را.. شالم را
دیرتر شروع می‌شود و هفتاد دقیقه‌ای هست گویا و من میانش باید بزنم بیرون که زشت‌ترین کار، می دانم؛ ناگزیرم اما
سی‌تای اولش از آنهاست که ببخشید، این تئاتر دیالوگ نداره؟؟.. چیدمان ِ صحنه جالب است، عکس‌هاش را قبلن که دیده بودم، خواسته بودم دیدنش را و حالا در بخش ِ جشنواره‌ی جشنواره‌هاست یا هم‌چین چیزی، داستان ِ دماغ ِ متغیر ِ پینوکیو رفته بود از یادم انگار، پیر شده‌ام
پرفورمنس گمانم نام ِ مناسب‌تری است تا نمایش، و همه در جهت ِ نمایش ِ توان‌مندی‌های بازی‌پیشه‌های محترم
بازیگرها یک کارهایی می‌کنند که یک‌دهمش هم از من برآمدنی نیست
تمام عضلاتشان را تکان می‌دهند، تندتند یک کلمه‌ی سخت ِ بی‌ربط را صرف می‌کنند، آقایی زیر ِ پای من نشسته و تمام صداهای نمایش را با دهانش می‌سازد و دردناک‌تر از همه، یکیشان گوشه‌ای حلقه‌ی هولاهوپ را تمام مدت دور ِ تنش چرخان می‌دارد؛ برای خواهره که تعریف کردم گفت گمانم اشتباهی رفته بودی امریکاز گات تَلِنت
ناگزیرم از بیرون زدن، در ردیف ِ اول هم نشسته‌ام و خانوم ِ بازیگر من را کرده نقطه‌ی ثقل ِ دیوار ِ چهارمش و چشم برنمی‌دارد، تاریک که می‌شود یک لحظه به پرواز درمی‌آیم و عذاب ِ وجدان هم دارم که دخترک حالا فکر می‌کند کارش ان‌قدر حالم را بد کرده که آن‌جور پریشان

خواهره از توی حیاط همراه می‌شود که کلی معطل ....و می‌دویم

پس آشناهای ما اینجا هستند، بین شلنگ تخته تا بالکن سه، گاهی سلامی، گاهی نگاهی که کی بود این
خیلی هم بد نیست این بالکن سه ها، سال‌ها بود نصیبمان نشده بود
بالانویس دارد نمایش، گرچه که گاهی قطع می‌شود و گاهیش هم طولانی می‌شود یا پس‌وپیش، یا اشتباه ِنوشتاری.. شاکریم از بودنش و زبان ِ آلمانی هم هیچ چندش نیست، وقتی آن خانوم پیر ِ فوق‌العاده می‌خواندش

آنتراکت، یکی از نگاه آشناها میاید جلو، در آن سه ثانیه‌های تنفس میان تذکرهای خانوم ِ دالان ِ پیشین، حرفش شده بود و من حالا فکر می‌کنم که می‌شناسمش که چه تیاتری مهمی و نفرِ دوم نمایشنامه‌نویسی مملکت.... هفت دقیقه‌ای من را توی یک مهمانی دیده، باشعوریش به هیجانم می‌آورد، می‌گوید دوتا صندلی خالی در سالن پایین، کنار ِ آن‌ها، خانوم ِ همراهش هم که آشنای قدیمی.... نیمه‌ی دوم را از آنجاست که می‌بینیم؛ شیب داشت این استیج از اول!!!!!!!!!!!؟؟؟؟ در پلانی که از بالا به دید ِ ما می‌آمد دایره‌ی شیب‌دار صاف به نظر می‌رسید که!!!، این تجربه‌ی دو زاویه دید جواب می‌دهد، گرچه کمی بوهای ناخوشایند هست اینجا و گاهی سری مزاحمی
عالی است. عالی بود. که ده‌دقیقه‌ای هم دست زدیم و آلمانی‌ها را هم شور گرفته بود، دست‌های ما اما دیگر توان نداشت

شب عکس نفر ِ دوم نمایشنامه‌نویسی مملکت را می‌بینم، این نبود که آقای دوست ِ ما.. پی‌گیری که می‌کنیم می‌بینیم اسم کوچک همان و چهار حرف هم مشترک در نام فامیل... مغبون نیستیم اما که نکند جواب ِ سلام ِ یک وی‌ان‌پی که آن آقا هم برای خودشان تیاتری مهمی هستند، حالا نفر ِ دو........ نه، اما نفر ِ اول ِ کارگردانی یک‌سالی و جوان و بااستعداد

__

چهارشنبه - دی‌شبش وقت ِ آنتراکت یک آشنایی توصیه‌مان کرد به نمایشی لهستانی که امشبش شب ِ آخر.. فیلمدانی یکی از خسته‌کننده‌ترین فیلم‌ها که نمی‌رویم خب... دیر می‌رسیم اما که جماعتی انبوه و بلیت هم که موجود نیست و بچه دراماتیک‌هایمان می‌گویند لازم هم نیست و با فشار همه می‌رویم تو که تقریبن خیابانی... مکبث معاصر، آدم‌های سه‌متر و نیمی... و چه‌قدر عروسک‌ها در یاد من رژه رفتند.. بسی خوووب

توی راه یک سری هم به جگرفروشی

__
عنوان: محاکمه- پیترهاندکه- آرزو اقبالی

Monday, February 11, 2008

No! No! Don't turn the projector off! No! No! It gets black and we disappear!

پنج‌شنبه – گردهم‌آیی ِ نسوان ِ وبلاگ‌صاحاب
قابلیت بالایی دارد این من برای ابتلا به عادتی، این است که نگذشته روز-ساعتی، تنم افتاده به خارش، که دریغا جشنواره که بهانه، اما معاشرت‌ها...، قناعت می‌کنیم به دیدار ِ خانوم ِ دوست در آن گرد ِهمی که بخشی از هرروز ِ قبل بوده دیدن ِ ایشان نیز

خویشاوند ِ سابق مدام فرامی‌خوانندم، تندتند لجن‌های میدان را پیچاندن و خانه رسانیدن خود را.. البسه‌ی کاری را بی‌سلیقه‌ای پوشیدن، اسباب کار برمی‌دارم و دوان دوان... چندتا بادام‌هندی به لمس می‌آیند در جیب ِ مانتو، یادگار ِ آن‌روز که از سینما زد بیرون و ریخت همه‌چیز را و من چندتای روی لباسم را ریختم توی جیب.. فکر می‌کنم شب که غمگین دارم راه ِ خانه می‌روم سرم را گرم می‌کنم به این‌ها............... خویشاوند ِ سابق عملن سر ِ کار گذاشته من را، سه دقیقه طول می‌کشد کارشان که تمام ِ درها بسته و مرسی من ساعت هفت و نیم شام نمی‌خورم... کجاست یاری‌کننده‌ای که مرا یاری کند؟؟؟؟

غمگین‌ترینم که می‌ایستم برای ماشین‌های خانه، دوتا جوان ِ متفاوت راه ِ من را می‌روند که دهانم نمی‌گردد اگر ماشینی پیدا شد بگویید سه نفر، ماشین پیدا می‌شود و دونفر دیگر از نمی‌دانم کجا پرتاب می‌کنند خودشان را آن‌تو، غمگین‌ترینم من... شماره‌ای از تلفن ِ همراهی با کد ِ شیراز روی موبایل ِ من، دستم که می‌رود به پاسخ فکر می‌کنم چه خوش‌خیالم من که فکر می‌کنم شیرازی ِ این چندروزه است، نکند آدمی است از قبل‌ها که نمی‌خواهمش.... خیال ِ خوشم راست است.. ده‌بار قطع و وصل تا نجاتم دهد از غمگینی، از بادام‌هندی‌های راه را تنهایی.... زنم را هم خبر می‌کنم، خویشاوند سابق را ناسزای توی دل که حالا با این لباس‌های زشت... گفته ده‌دقیقه‌ای پیاده راه و من گذاشته‌ام به حساب اصالتش، و پیاده‌روی ِ کنار ِ اتوبان را که می‌بینم و زیادی ِ راه، دعا به جان ِ خویشاوند ِ سابق که مگر می‌شد با آن قیافه‌ی پیشین

نشسته‌ام و کتاب ورق می‌زنم، می‌گویم بعد ِ این روزهای مدام با همی، چه دلم تنگ می‌شود وقتی گم شوید.. حضرت می‌گوید کدام گم شدن، یادت رفته برنامه‌ی کاری، نمی‌گویم شیرازی را که کم خواهیم آورد، به بودن ِ خودش هم بی‌اعتقادم

زنم می‌آید، بانوی رنگ و قه‌قه ِ اما نه، حرص می‌خورد از ما که هرکدام سر به کاری، نمی‌فهمد چه لذتی بوده این روزها در این نوع ِ معاشرت... دوربینم را می‌گذارم وسط، دست به دست می‌چرخد، توی همه‌ی عکس‌ها ما داریم غیبت می‌کنیم، از گردی چشم‌های من پیداست و کجی ِ لب‌های او.. چهارشب گذشت تا دلم رفت به خالی کردن ِ عکس‌ها و تماشایشان، فکر کردم می‌آید به یادم که گفت لازم نیست تو، به‌ایست زیر ِاین‌ نور، دست برد به چانه‌ام برای صاف کردن سر، مثل وقت ِعکس‌های پرسونلی! ِ عکاس‌خانه‌ها، خندیدم، دستش سرد بود، عکس‌هاش را آن‌قدری دوست نداشتم، عکس‌های حضرت را بیشتر دوست که منش جهود بود

___

جمعه – شب‌تر ِ قبل جوانی آدرس‌ها داده و ساعت‌ها که بلکه کار آقای واقعی دیده شود، یکی هست که نزدیک ِ به ما و به گمانمان ناشناخته، که از سر میدانمان ببینیم تابلوی "به سوی..." که یعنی این دوساعت و نیمی که زودتر به هیچ درد و همین هم هست، صفی هست و هشداری که بلیت‌ها همه پیش‌فروش، و صف چیز ِ گهی است، یعنی چیز ِ فرق‌داری.. پنج‌ساعت ِ ایستاده‌گی در یکی از آن قدیمی‌ها می‌ارزد به نیم‌ساعت تحمل ِ این‌جا.... می‌رویم، خرد خردک، شاید برویم سمت ِ نمایش‌خانه‌ها
آن برنامه هم چیز ِ دندان‌گیری ندارد، خانوم ِ دوست می‌گویند فیلمی هست که مورد ِ اقبال ِ منتقدان، ما از منتقدان متنفریم اما خوب... کلی زودتر راه که نخوریم به شب، تقریبا هیچ‌کس، به ذوق‌زده‌گی ِمان می‌خندیم.... کلی آدم‌ها در این صف‌ها زوجشان را پیدا کرده‌اند و آن‌وقت نصیب ِ من؟؟ خانومی طراح ِ لباس، نه هم که نمی‌توانم بگویم؛ بعد همین‌طور شلوغی، فشار.. شرافت؟شعور؟ آدمی؟ هیچ... دلم به یادآوریش هم نمی‌رود، تا بروم تو ایرانی بودنم را بالا می‌آورم... هیچ‌وقت ِ دیگر، برای هیچ‌چیز ِ دیگر.........

شب‌های روشن، شازده‌کوچولو، ده، نفس عمیق، شوخی ِ کوندرا، سیمای زنی در دور دست، بوتیک... باقیش فعلا رفته از یادم، اما معجونی بود از این‌ها و از قضا بد هم نه، یعنی رنگ‌های فیلم را ان‌قدر دوست داشتم من که زیاد درگیر ِ داستان ِ همیشه‌ی این چندساله‌ی فیلم‌های ازین دست نشدم... مردی افسرده و مرگ‌خواه و مقطع حرف زن ( اخلاف ِ همایون ارشادی) و دخترکی شاد و سرزنده و پرهیاهو ( با اغراقی بیش از اندازه توسط خانوم ِ از سر ِبی‌مهری ِ شوهر ِ سابقم ملقب به شیربرنج ِ شل) ... یعنی این سینمای مستقل ِ ما کی دست برمی‌دارد از سر ِ این داستان خدا می‌داند، حتی به سیمای زنی هم که فکر می‌کنم می‌بینم درست که زن مرگ می‌خواست اما زندگی هم خود او بود.. یا یک چیز ِ دیگر، تا کی توی همه‌ی فیلم‌های تردد شهری‌هایمان یک روسپی سوار می‌شود؟؟؟ پس چرا هیچ‌کس به تور ِ من نخورده تابه‌حال؟؟؟؟
از دیدنش راضی هستیم البته، این که می‌گویند پدیده‌ی جشنواره مثلا.. دوتا ایرانی دیده‌ام و از اتفاق مناقشه‌برانگیزترین‌ها را هم

___

شنبه – دعوتیم با عزت و احترام به نمایش ِ فیلم ِ خویشاوند سابق، اما قسم خورده‌ایم که دیگر نه... دلمان هم یک‌خورده بیشتر نمی‌لرزد که نکند عوامل ِ فیلم حاضر
جشنواره اما دست از سرم برنمی‌دارد که می‌نشینم ساعت‌ها و قشون‌کشی‌های اعتمادیون را می‌خوانم و عقم می‌گیرد از این ‌همه فرومایه‌گی

___

یک‌شنبه – سفر ِ کیارستمی و رز ارغوانی قاهره.. خانه‌نشینی مفیدتر است انگار
شب، کمی نقد ِ وبلاگی و چه خلاف ِ روزنامه، بعضا... برم بگم به دوستام

___

دوشنبه - دی‌شب به دنسینگ کوئین می‌گفتم کاری را بکن که می‌خواهی خوب، اگر که می‌دانیش
صبح میان ِ غلت و واغلت‌هام می‌بینم این‌چیزها را ثبت کردن دیگر نمی‌خواهم. راه‌پیمایی نمی‌روم. کاری که نمی‌خواهم را می‌دانم

امشب اختتامیه است. این روزمره‌ها را تمام می‌کنم
جشنواره‌ی امسال کلی چیزهای اولین داشت، اگر خودش گه‌ترین هم بود

دلم تنگ شده
تنگ شده
شده

کجایید؟؟؟
_
Title: The Purple Rose of Cairo

Sunday, February 10, 2008

بنالم تا ز پیشم بترکد سنگ / بگویم تا شود برف ارغوان رنگ

چهارشنبه – زنگ می‌زند که چهارفلان سینما باش، قطع که می‌کنم تازه ساعت را می‌بینم که سه است و حمام که باید بروم و لباس مناسب سینما+ جشنواره‌ی اسلامی+ فیلمدونی انتخاب کنم.... یک ربع به چهار، آژانس‌ها بی‌ماشین ِ طرح‌دار، سینمای دور، تماسی هم گرفته و نام سینما را تغییر داده که حوالی ِ میدان ِ منحوس و من هول‌هول ردایی انداخته‌ام روی لباس‌ها که مبادا جرمی متوجه‌ام باشد، در کمال تعجب ده‌دقیقه‌ای می‌رسم و تیتراژ است هنوز، و صدای خود ِ حضرت در پس‌زمینه، در یک ردیف تنها نشسته‌ام که شیرازی را می‌بینم و به زور می‌نشانمش در کنار و تازه متوجه‌ی حضرت می‌شوم در پشت سر، به همراهی ِ خانومی، دلم که نمی‌لرزد یادم می‌رود به سال پیش و تاپ‌تاپش.. و حالا یادِ عکس ِ نوشتار ِ پار که چه مربوط با فیلم ِ امسالی


مادینه‌های بازیگرش را دوست نمی‌دارم
کنیزک که صداش انقدر جیغ است که بپرسم واقعا صدای خودش
سفیرصلح هم که آن‌قدرهایی بازیگر محسوب نشده هیچ‌وقت
اگر نبود تابیدن‌های بدنش در تیاتری مسخره در سال‌های پیشین و آن مجموعه‌ی خوب، در چرایی حضورش شَک وارد بود کلن
آقای شب‌های روشن اما به کشفی می‌رساندم:
تا به حال توجه کرده‌اید که بیان ِ بعضی‌ها چه‌قدر امروزی است و کهنی در کتش نمی‌رود!؟
فیلم به تمامی خود ِ خود ِ آقای نوشته و کار است
که بیرون از سینما آقایی یحتمل منتقد را ببینم که به آقای قاضی ِ منتقد می‌گوید
این‌که آدمی این‌همه سال به اصرار خودش باشد
و راه ِ شخصیش را برود و حرف خودش را بزند جالب است


این پاراگراف را خواهرک و خانوم ِ دوست نخوانند لطفا که ان‌قدر شنیده‌اندش این روز‌ها که صدای عق‌های درونیشان را می‌شنوم

توی ماشین نظر می‌خواهد که من سعی می‌کنم به قدر کافی مودب باشم که باید هم، و از بیضایی می‌گویم که نمایش/فیلم نامه‌های باستانیش چه به دلم می‌نشست روزگاری و چه‌قدر دوست نداشتم که هیچ وقت فیلمشان کند در سینمایی که ان‌قدر فقیر است و ان‌قدر بی‌بضاعت که وقتی می‌خواهد جایگزین پیشنهاد بدهم برای سفیر ِ صلح، می‌بینم از بیتای فرهی و سوسن تسلیمی(یک قدری) بانویی نداشته‌ایم در سینمایمان، و پروداکشن هالییوودی دوست‌داشتنم را نمی‌دانم به مسخره است که می‌گوید یا نه، اما به جد معتقدم فیلم اسطوره‌ای/باستانی نیاز دارد به چنین چیزی، وگرنه هوشمند همان بیضایی بود که مرگ ِ یزدگردش را کاملا نمایشی ساخت

یک چیز دیگر هم البته هست، زمستان است رفیع پیتز را به یاد آورید، کسی را ندیدم که این فیلم را دوست داشته باشد، بعدش اما فکر کردم اگر یونانی بود یا مثلن یکی از همین اروپای شرقی‌ها و به زبانی حرف می‌زدند غیر ِ فارسی که تو فکر نکنی به ناجوری ِ آدم‌ها و نابه‌جایی ِ دیالوگ‌ها و چیدمان ِ فضاها و بگویی لابد که آنجا این‌جورست، و مکان‌ها را نشناسی که اینجا بازار یا آن‌جا ولی‌عصر و نخواهی ارتباط ِ منطقی بینشان پیدا کنی، شاید هم بگویی چه فیلم ِ آهسته‌ی دل‌نشینی.... این‌بار هم همین‌طور، کافی بود فیلم گرجی باشد فی‌المثل، تا آفتابه لگن ِ همیشه‌گی ملک‌جهان خانوم یا لباس‌های دافی‌گونه‌ی ژیلای مهرجویی را نخواهی ربط بدهی به تاریخ و بیان ِ نامناسب ِ بازیگرها هم آزارت ندهد

چه اهمیت دارد که فیلم را دوست داشته باشیم یا نه، این‌که آدمی این‌همه سال بخواهد که حرف خودش را بزند
و به هوشیاری/ناهوشیاری فارغ از جریان ِ روز و بازار ارزشمند است در نظرم

موسیقی ِ فیلم هم که معلوم است خوب که نه از درویشی انتظاری جز این می‌رود و نه وسواس ِ موسیقایی ِ خانواده
در مورد ِ تدوین هم نظرم را پس می‌گیرم، ای‌کاش کمتر بود بدنظری‌ها در سینمایمان و جامعه‌مان تا نقش را هم او بازی می‌کرد که به قامتش برازنده‌تر
__

راهشان را دور می‌کنم تا پیاده‌ام کنند در پارک‌وی، که خانوم ِ دوست را می‌بینم آنجا بی‌قرار ِ مشخصی و تا خواهرک برسد من غرهام را بزنم در مورد ِ عامه‌گونه‌گی ِ دختر همراهش که بیچاره گناهی هم نداشت‌ها یا عیب ِ عیانی، فقط اهل ِ بخیه نبود به اعتراف ِ آقا هم و وصله‌ی ناجور می‌نمود که به ما چه و دهان ِ بزی است که شیرینست لابد

زن ِ مسلمان تعطیل، سردی هوا را چاره‌جویی در اسباب‌بازی فروشی تا خواهرک با ژله‌اش، فیلمدانی که زود و خلوت، خورده شدن ِکله‌ی مردم و همراهانم توسط من

ژان رنوار ِ خوب، چه پسر ِ خلفی آگوست جان
زوربای یونانی که گمان نکنم کسی تا به حال ندیده، جز من و خواهر.. دوست داریمش

___

پست‌های طولانی را حال می‌کنی دخترجان؟؟، تا تو به ده‌خط بیشترت نگویی، این‌جا که دیگر دفتر ِ خاطراتی کاملا شخصی است، خودم هم غریبه اگر بودم فراری می‌شدم، چه بهتر
اما اگر تا اینجا رسیده‌اید، بیست‌بهمن خواهرک را بخوانید که روایتی است مبسوط و معلق و مدرن !

___

نشسته‌ایم و من غر آویخته‌های دیواریمان را می‌زنم و یاد حجیم می‌افتم که تابلویی دارد از ژازه‌ی طباطبایی و دوستش هم ندارد و روش را می‌کند به دیوار تا نبیند، می‌گویم قرض بگیریمش برای آبروداری... حالا البته گران‌تر می‌شود، حالا که ژازه بَدَست حالش و دیر نیست که....... این را که ببینم، اما می‌فهمم دیر نبوده. "بود"ه. ژازه آن‌وقت نبوده. حالا کارهاش گران‌تر می‌شود؟؟؟
بهمن خونین جاویدان دارد به ردیف هنرمندان را مورد مرحمت قرار می‌دهدها.. نیکول ِ فریدنی هم، یکی از کسراییان‌ها هم..معمار ِ مطبوعات روزهای خوش‌خیالی هم

___
عنوان: ویس و رامین

Friday, February 08, 2008

FAJR Film Festival??? If we don’t go, who go??

سه‌شنبه – برنامه ریخته‌ایم با خانوم ِ دوست که حالا که آخرین روز ِ جشنواره‌ی ماست، سه دانه فیلم ببینیم و میانش هم خانه‌ی هنرمندانی و عکس‌دیدنی
خویشاوند سابق اما صبح زود فرامی‌خواندم برای کاری و برنامه‌ها همه برآب
کار عبث می‌نماید و روی هوا.. تا من درش را بگذارم و سر پارک‌وی تحمیل شوم به اتول ِ حضرات، دیر می‌نماید برای روسی مطلوب، که تایید می‌شود توسط تماسی با حاضران در محل.. سینمای خاطره‌های کودکی اما هست و فیلمی از همان زمان‌ها، می‌گوییم بهتر هم شد، دلمان تنگ شده بود برای شاعرانه‌گی ِ گرجی.. کارت دانشجویی ِ حرام هم یک‌بار به کار می‌آید در این میانه، یک پنجمش کسر، چه فتحی!!!.. سینمای کودکی‌های قاچاقی داخل شو یمان را دیده‌اید چه فقیر و زشت و حقیر می‌نمایاند؟.. شروع می‍شود فیلم، نام‌های تیتراژ را صدایی می‌خواند و ما فکر می‌کنیم چه جالب!!.. کیفیت ِ تصویر افتضاح، در حد نوار ِ ویدیوی ضبط شده از روی سیمای گرامی... و یک صدای غالب.. و نعره‌ی همراهاااااان.. نریتور کجا بود!!!!!! این نسخه‌ی دوبله‌ی تک‌صدای روسی است!!!! رییس می‌زند بیرون، شیرازی می‌گوید تحمل کن، و استقلال ِ نظر داشته باش. استقلال ِ نظر دارم و نمی‌گذارم این زباله تحمیل شوده بهم، بلند می‌شوم، رییس را می‌بینم بیرون، برمی‌گردد، شیرازی را به زور بلند می‌کند. می‌گویم اعتراض کنیم حداقل، رییس حوصله ندارد، شیرازی دارد؛ به آقای سینما ربط ندارد، به نماینده‌ی ارشاد دارد؛ شیرازی صداش درنیامده آقای ارشاد می‌گوید این خانوم ِ شماست/با شماست !؟، به آقای ارشاد ربط ندارد، ما حوصله نداریم، یک نه ی خشک جوابش، که حالا یعنی اگر آره بود شیرازی نصیحت می‌شد که شما خانومت را جمع کن و انتقادت را هم در کوزه؟؟؟، از انتقاد البته تشکر می‍شود، جور ِ دیگر ِ خر کردن را این‌ها کی یاد می‌گیرند؟؟، راستی یکی توی صدای محترم می‌گفت سینما ادامه‌ی محراب است

شکم ما را می‌کشاند تا آناهیتای بسته!، شکم راهمان می‌نماید تا یگانه و ژوزف هم، سینما کیلویی چند؟، عروس ِ آقای بیست و ششمین جشنواره مبارک البته در ژوزف حضور دارند و در تلفنشان ایرانی‌های دیده را خوب می‌کوبند و بعد هم هنگام آشناگری اینجانبه را.. سوسیس ِ بندریم که یخ می‌زند تا محل ِ ثابت (همین حالا شکمم به قااار افتاد از فکر یخ‌کرده‌اش حتی)، نرینه‌ها خوب می‌بلعند، نفری دوتا و کمی قبل‌تر هم که مثلث‌ساندویچی ................ بعد هزار ساعت بحث، تا من و رییس بشویم لب فروبسته و ولو و شیرازی داد ِ سخن داده، ایستاده، کوبان

این جشنواره دارد به رسالتش عمل می‌کند به نحو ِ بهترین، اصلا نمایش نسخه‌های دی‌وی‌دی دلیل، وگرنه مریض و خر که نیستند که ندانند چه کیفیتی می‌باید، نیتشان همین فراری دادن ِ ماست و گردِ هم‌آوریمان، و همانا جوانان را نیاز به معاشرت باشد و نه هنرکاوی

Thursday, February 07, 2008

Murder in the first degree

یک‌شنبه - یک ساعت زودتر برای صف، به نظرتان غیرمنطقی می‌نماید؟
که ما برسیم و صف، نه که خطی کشیده، توده‌ای متراکم، که از همان لحظه‌ی اول متوسلمان کند به پارتی
که هه! بفرمایند شاید..حالا.. در راهند
محض ِ دلخوشکنک نه حتی یک آشنا میان ِ آن‌همه آدم
بله!! آشناهای آدم حسابی ِ ما را چه به ایرانی‌بازی، سالن ِ قبلی را اما ترک می‌کنند همان همان‌ها
یخ می‌زنیم، حنجره‌هایمان را از دست می‌دهیم بس که فریاد جماعت! این فیلم را شما دوست نخواهید داشت، رها کنید
رها نمی‌کنند. پارتی نمی‌رسد. ما می‌کُ/کَ نیم
می‌رویم جای گرم و نرم ِ خانوم بازیگر.. تا دیرهای شب، که آن خیابان ترسناک باشد
فیلم را که ندیدیم، اما تدوینش بد بود خیلی، نه؟؟؟؟
__

دوشنبه -
صبح پارتی زنگ می‌زنند، دوستتان ندارم، می‌گویم
می‌گوید که دیرِ خیلی رسیده خودش، شلوغ بوده، افتاده زمین، دستش مجروح.. حالا به وقت ِ ملی شدن انشاالله
قرار است برویم کار ِ آقای الی‌سااب ِ ایرانی را ببینیم، دو ساعت زودتر برای صف، به نظرتان غیرمنطقی می‌نماید؟
که از سه‌ساعت و نیم ِ زودتر آقای همسایه در صف و بگوید بازهم شاید نه
و من نصیحتش کنم که رهاکن.. وقتی پای دوتا از سکسییست‌مَن‌های سینمای فخیمه‌ی‌مان درمیان باشد، نوبت به ما نمی‌رسد که خاطر ِ آقای کارگردان ِ سیاه ِ کچل ِ کوتاه ِ شکم‌دار ِ بسیار دوست‌داشتنی را می‌خواهیم
تا به توافق برسیم به ده یا نه و نیم ِ سینمای چسب‌فروش‌ها
ما باشیم و آقای همسایه و دختر که سردردش را گذاشته خانه و خود را رسانیده
زنگ بزنیم به حضرات که دیر هم شد، شد.. صفی در میان نیست. تا برسم به آقای گیشه که به جای شش، چهارتا نشانم می‌دهد
رها که بکنم بگو-مگوی با باقی امیدواران به بلیط‌های اضافی را و مشغول ِ حضرات ِ تازه رسیده، خواهرک و دخترک را ببینم بلیط ِ نه و نیم در دست، می‌پرند توی سینما تا لهستانی سیاه سفیدشان را ببینند و من بمانم و نرینه‌ها و هی دلم بسوزد که حیف شد خواهرک نرسید به با ما و هم آقای رقیبِ تراینگل‌لاوی‌مان که آمد و بلیط نبود و رفت

از ارادت ِ خانواده‌گی ِ ما به دوازده انگری مِن ِ سیدنی لومت باخبرید شما؟
داریم می‌رویم نسخه‌ی تازه ساز ِ روسی ِ میخالکوفیش را ببینیم و من گردو شکنانم با دمب ِ مبارک
.......... تنها کمی بعد:
اوه!! خداوندگارا!!! چه کرده این سانتیمانتالیسم بومی‌کننده‌ی روسی با امریکایی سرراست ِ جاودانه
یک‌ساعت بیشتر از نسخه‌ی اصلی و دقیقا همان یک‌ساعت اضافه و بلکم بیش
گردوهام سیاه بود، دیدی؟ .. و آن‌همه تبلیغ دم ِ سینما، چه خوب که گیر مردم نیامد بلیط
پیانو در قفس، پیانوی سوزان، پرنده..آه پرنده‌ی زندانی... خدایا ما را نجات بده
من و فرانچ غر ِ مدام‌زنان.. آقای همسایه خاموش، گاهی تلنگرهای من هی، خوابی یا داری می‌بینی؟؛ دارم می‌بینم
نگرانی ِ دخترها که تمام شده بود فیلمشان... فیلم ِ ما که تمام نمی‌شد
اوه!! آرمان..رهایی..احساس‌گرایی رقیق..عناصر ِبومی‌ساز..؛ استاد ک...خل شده‌اند ته ِ عمری‌ به قول فرانچ
نقطه‌ی پایان ِ ورژن اصلی... آغاز شعارهای آقای کارگردان
این‌بار بیرون که بیاییم من دوقلو و نیمه باردارم.. و آقای همسایه نعره بزند که دیگر سینماآمدنی نیست
خوب مردک! آنجا می‌گفتی، می‌زدیم بیرون، ماها که پایه‌ی بیرون زدنیم کلا
نصف شب است که برسیم خانه و از میان ِ زباله‌های اتاقِ من راه باز کنیم
و من سرم داشته باشد بِدَردَد و حسودی کنم به دخترها که چه شادمانند از انتخابشان
و در فکر آن باشم که آن سینمای مملو ِ مسکوت، یعنی همه راضی؟یا خواب؟ یا آلت‌خُل؟؟

پ.ن – اوه! ای بابا!! پس جریان اینه !!! من که از بچه‌گیم و اینجور عشق به سینماهای فک‌فامیل ِ بزرگتر بیشتر از دو و سه ساعت ندیده بوده‌ام، و برای خودم هم که امکان‌پذیر نیست به هیچ‌وجه... حالا اینکه می‌گویند زیاد مانوی نیست و بیشتر فرهادی-طوری، راسته!؟؟

Sunday, February 03, 2008

We need a visible past, a visible continuum, a visible myth of origin to reassure us as to our ends, since ultimately we have never believed in them

مامانه می‌گه خارجیا که خلوتن و من می‌گم هیچم نه و بعد اضافه می‌کنم که یعنی خود ماهاییم
و خوب معلومه که اصل ِ داستان معاشرتست، به خصوص حالا که دخترک ِ دوست هم همراهه از اول
برنامهه نصفه‌ست که من هی دنبال باقیش بگردم که بعدنا میاد که لابد خوبیت نداره این کافرا قاطی ِ امت اسلام
بعد با این‌که خارجیا خلوتن خوب، سه‌چهارم ساعت وایمیستیم توی صف، چون کار دیگه‌ای نداریم
خلاف ِ خواب ِ دیشب هم تولدی برگزار نشده توی صبا که من باشم و نجف و باقی دوستان.. و راهمون نمی‌دن اصلا
یه آقاهه همون اول ِ داستان ِ به خط شدن، سعی می‌کنه رأیمون رو بزنه که بیشترم تشویق می‌شیم
همه همه‌های همیشگه‌این توی صف
میکی‌جیکی فرشی ِ همیشه حاضر در صحنه، خانوم آرتسیته و آقای شبه ِ آرتیستشون، دربون سابق ِ کافه ال، هم پیش/دانشگاهی، ......، پسرای تیممون رو هم دم ِ در می‌بینم و متقاعدشون می‌کنم که فیلمی که زن نداره لابد سانسورم نداره حتی اگه اسپانیش باشه، خانوم ِ آدم حسابی ِ انتخاب مناسب‌گر ِ سال ِ پیش رو اما وقتی توی سالن می‌بینم مطمئن می‌شم که هیچم بی‌راه نبوده انتخابمون
تاخیر، به همین ساده‌گی؛ فرم ِ نظرخواهی را با شوق پر کردن، جایزه گرفتن کاشی ِ پلاستیکی ِتوالت ِ رستوران ِ بازار، تغذیه‌های مفید ِ من که زحمت تهیه‌ش با دخترک ِ دوست
فیلم جزو ژانر ک..خلی ِ موردعلاقه‌ی ِ من..، اما پایانش انگار که قرار نباشد که برسد، پیچ و تاب خوردن‌های سال‌بالایی ِ مشنگ و ردیف کردن ِ کل خانواده ِ کارگردان ِ مزبور و در آخر کل ِ انتلکت‌های مملکت گاوبازها.. هی تاکیدکردن‌های من که خوبمه و دخترک هم به همچنین، مشنگ‌جان در خیابان اعلام کردند که نائل شده‌اند به مقام ِ اولین مرد ِ باردار بواسطه‌ی فیلم و گفتند در حد ِ پنج دقیقه.. اینجانب اما بیست‌دقیقه‌اش را هم با جان و دل تاب می‌آوردم با ترجیح ِ افزودن ِ بر سکوت و زیاده‌گویی‌های بسی متفکرانه حذف.. و لوکیشن ِخلوتش را هم دوستمان بود و شروع ِ دخترکیش را.. اولین فیلمی است می‌بینم که این یوزر کامنت ِ آی‌ام‌دی‌بیش این‌همه حرف ِ اکثر ِ تماشاگرها

هی فکر می‌کنم تنها اگر بودم و در سکوت، ممکن نبود خیلی خوشم بیاید یا حتی خیلی خسته شوم؟
خیلی وابسته بود دیدنش به شرایط .. در هرحال نشیمنگاهمان که ناراضی نبود

منصرف شدن ِ از دیدن یک روسی ِ گویا مسخره.. رفتن تا سینمای محبوب که مختص ِ مهمان‌های فرنگی انگار، با نیت نشستن و خوردن و تماشا/شنودن ِ خانوم ِ بازیگر ِ بسیاردوست‌داشتنی............، شبانه‌روی ِ تا میدان ِمجسمه‌اش را گوریده، که انقدر چسبیده بود که هواش بود ادامه پیدا کند تا پل ِ خودمان

برطبق ِ اعتقادِ همیشه‌گی ِ جشنواره‌کردن فعالیتی است جمعی، بد هم نگذشت روز ِ آغازین، گرچه اعتقاد عموم بر این باشد که این‌بار جشنواره بود که در مقام ِ فاعلی نشست..، و در کمال ِ تاسف اعلام می‌داریم ته ِ دلمان با اندوه بسیار معتقدیم به پاسخی که نوشتیم در پاسخنامه: راه ِ بهبود این جشنواره، همانا دیگر برگزار نشدنش می‌باشد
____
Title: Jean Baudrillard
نظر به آن‌که فیلم مزبور آغاز شد با جمله‌ای ازین آقا، که ما آن جمله را گشتیم و نیافتیم