Wednesday, December 23, 2009

رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را

صبحِ چه ابری، چه آفتابی آه.. که دارم فکر می‌کنم چه‌جور خوش‌ترش کنم
دورِ اولِ صبحانه/روزنامه تمام شده تازه.. غرشِ موبایل.. من که می‌شینم روی سرامیک‌های کفِ آشپزخانه
‎من که اشک توی چشم‌هاش.. آن‌یکیِ توی من تعجب،تعجب که هیچ فکرش را می‌کردی برای مرگِ آیت‌الله خیسیِ چشم‌هات را؟
که آن‌ورِ تاریخ اگر بود، علی‌رغم جز نیکی نشنیدنِ این‌سال‌ها، علی‌رغمِ ارادتِ خانواده، می‌گفتی راحت شد پیرمرد و سر برمی‌گرداندی به کارِ خودت.. حالا نشسته‌ای که ازین به بعد چطور؟ که بزرگ-پشتیبانِ مذهبی هم پَر

در شرایطِ کنونی که من ساکنش، هیچ برنامه نباید بگذاری، که صبحِ آفتابت همش از الجزیره به فرانس24 و خبرای دیگرون رو دنبال کردنِ توی گودر، مبهوت، و بی‌شرفا،بی‌شرفا دریغ از یک زیرنویس توی رسانه‌ی ملی‌تان؟.. و عصر حوله به تن، پای آینه که آماده‌ شدن برای دیداری، می‌فهمی سیاه‌تر باید بپوشی و شبانه راهی

چه کوچیک بود تنِ پیرمردِ توی حبابِ شیشه.. چه بزرگ بوده که این‌همه مردم، این همه اشک، این جوونای حالا که هق‌هق‌شون بلنده که از وقتی به دنیا اومدن پیرمرد لای همین دیوارای اندرونی-بیرونی‌ش بوده، با اون کابینای امنیتیِ سرِ کوچه، که این هیکلای گنده- که تیپیکِ اطلاعاتیِ دهه شصت- هنوز قرق کردن سرِ کوچه‌شو و سرتاپا براندازت می‌کنن و به طعنه که اینا عزادارن؟ اینا همشون عزادارن... و عزا ندیدی تو هنوز، که صبح می‌شه و اون‌وقت خیابونای شهر رو ماییم که قرق می‌کنیم و اون‌وقت شما، اگه یه ذره آینده‌نگر باشید، می‌شینید به عزای همه‌چیزِ بی‌چیزی‌تون که داره از دستتون در می‌ره ‎

داد می‌زنیم، داد می‌زنیم، داد می‌زنیم.. چه کیفی‌ام داره که تندترین شعارا، مرگ‌بر که به زبونت نمی‌اومده، توی دارالعباده‌ی قم، چه حالی وقتی آدمِ کناریت، عمامه به سر، همراهِ جمعیت فریاد می‌زنه که ولا-یتش باطله.. توی شهرِ آقای تمساح، دولتِ مص-باح نمی‌خوایم.. که از تهِ‌تهِ دلت جن-تیِ لعنتی.. داد می‌زنیم، داد می‌زنیم، داد می‌زنیم.. ان‌قدر که هر بارِ حسین گفتن سه تا خش می‌کشه توی گلوم از سه دندونه‌ی سین.. ان‌قدر که گلوم تموم شه و برم پایین‌تر و همه‌ی احشای درونم بریزن بیرون از توی فریادا
دهِ شب، شبِ چله‌ای که یلدایی نکرد واسه‌ی ما، پنجره رو باز می‌کنم و این‌بار محتویاتِ سَرمه که خالی می‌شه وقتِ الله‌اکبرا
بس که زوری نمونده توی جونم، انگار یه حجمِ خالی باشم شناور توی تمامِ اون لحظه‌های سرشار

چه بزرگ بود پیرمرد، چه راحت خوابیده بود، که حالا پای ما رو واکرده به اون شهرِ ممنوع، و ما ان‌قدر فریاد می‌زنیم و پا می‌کوبیم که آشفته بشه خوابِ ستمگر، تاوانِ کمترینی که باید پس بده برای لالایی شبانه‌ی ‌سال‌های حصرِ آیت‌الله، برای صدای موشک‌های بچه‌گی‌های ما، برای کابوسِ صبح‌های تیرِ بزرگ‌ترهای ما

مرده‌گان ِ اين سال، عاشق‌ترين ِ زنده‌گان بوده‌اند.. مرگ ازین بهینه‌تر ندیده بودم من

Monday, December 14, 2009

و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت

دستیِ سمتِ راستِ صندلی را کنده‌ام، این‌جور وقتی کامپیوتر می‌نشیند روی شکمم، و صندلی را برمی‌گردانم که پاهام دراز سوی تخت، که سرِ دلِ استراحت صفحه‌های بازکرده را موردِ مداقه.. ماوس هم می‌خزد روی صندلی-کنارِ من، و دستِ راست راحت جاخوش می‌کند روش. و لازم به توضیح است که اینجانب انسانی‌ست ماوس-محتاج، یعنی کار از من برنمی‌آید بی این قزمیتِ سیاهِ جان‌سخت که مدام پرتِ زمین می‌شود، و بدقلق بازی هم درنمی‌آورد وقتِ توی کامپیوترهای دیگر کردنش، و جا اگر بماند، جایی که من کلاهم هم اگر افتاده باشد نروم شاید، پیِ این می‌روم

ساکنِ سردخانه که من هستم، و هم جزوِ انجمنِ لختی‌ها - جز جوراب (ترجیحن از گونه‌ی گرمالوی نرم) که آمدنِ فصلِ سرد را انتظار می‌کشم تا بشود جزئی از تنم-، سرما که طاقتِ منِ (مچاله، پادراز، اما نه هیچ‌وقت آن‌جورِ بایدِ نشستنِ) روی صندلی را بفرساید، یک پتوی سفری پیچیده می‌شود به دورم، اما.. دستِ راست، دستِ ماوس-سَروَر، دستِ کارگر، بیرون می‌ماند از حجابِ پتو.. و این طور بوده است که دستِ راست مدام سردش است و سرما رفته است توی جانِ دستِ راست، و با دست‌کش هم که سازگار نیست کار کردن

ناله‌های دیگر هم می‌کند این دست، دستِ راست، که من که چیزها را جابه‌جا می‌کنم برات، که خشک می‌شوم ان‌قدر که حلقه گردِ دوربینت، و وانمی‌دهم جام در پیِ جام آخرِ هفته‌ها را.. که له می‌شوم شب‌ها زیرِ سرت.. می‌رقصم روی کاغذت وقتِ دو چشمِ ه را درآوردن.. که داغ می‌گذاری روی دلِ اشاره‌ام (نا به خواست و یا با آرزوها، و هردو هم که) بی‌حاصل.. و مشت می‌شوم برات، وی می‌دهم برات، و بارِ تمامِ ناگفته‌هات را به دوش می‌کشم وقتی وسطی‌م را هوا می‌کنی... حقم نیست گاهی هم لغزیدن روی پوستی، حتی اگر نه نرم، که سمباده‌ای.. حقم نیست لای موهای کسی پیچیدن؟.. سزاوار نیستم به نوازش، بوسیده شدن؟ .. وظیفه‌ی تو نیست که بتننانی‌ام توی دست‌های یک تنِ دیگر؟

تا هراس برش ندارد که سرنوشتش پستو‌خانه‌ی جیب‌هاست، شرمنده‌اش تا نباشم، گاهی می‌برمش به تفرج، ولش می‌دهم توی دستِ دیگری، می‌گذارم ستایش شود، نوازش شود.. شور اما ندارم که گسیل کنم توش، آن‌طور اشتیاقی که نوکِ انگشت‌هاش را سوزن‌سوزن کند، که جرقه برپاکند به وقتِ تماس، که دو تن را بکند دوپاره‌ی آتش.. حسرت به جانش که بالقوه‌اش چنین و نصیبش همین بی‌حس هرزه‌گردی‌های کوتاه‌زمان.. دستِ راست سردش است و انگار هیچ‌وقت گرم نخواهد شد

Wednesday, December 09, 2009

آیا زمانِ آن نرسیده‌ست که این دریچه باز شود، باز باز باز

دست‌هام را در باغچه نکاشته‌ام
سبز شده‌اند اما
دست‌کش‌ها را تنشان می‌کنم که چشمِ غیر نبیند، بعد خودم را که می‌رسانم به لودویگ که ولو، که پیشِ پسرها پیِ آرامش، آقای رستم اصرار که می‌باید پاک.. من اما تا فرداهاش هم یواش دست‌هام را می‌شورم که رنگش نرود، تا یادم نرود

یادم نرود چه‌قدر دانشگاهمان را عاشقم، که خانه‌ی امنِ منست
به همه‌ی پلیس‌ها می‌گویم باید بروم چارراهِ ولی‌عصر، یکی‌شان می‌گوید آن‌ور اشک‌آور زده‌اند، که یعنی نرو، این چیزها که دیگر تاثیر ندارد روی ما، یعنی که می‌روم، راه را هم که ببندید از کوچه و پس، می‌خندد... توی کوچه موتوری‌هایشان جولان می‌دهند، و اشک‌آور نیست که خیسی آورده به چشم‌هام، که آن مردِ پیر، با چشم‌های سرخ، و تکه‌ی مقوای نیم‌سوز در دستش ایستاده کنارِ کوچه که امدادِ گازخورده‌ها..

روبان و بادکنک و رنگ، از لای نرده‌ها که آن‌هم سبز، و آقای دمِ در راهم می‌دهد، و دانشگاهِ ما بسیجی ندارد، غیر ندارد، شعارِ مخالف ندارد.. بوم‌های سفید پهنِ زمینند و زردها و آبی‌ها را هم می‌زنیم تا بشوند سبز، و سبز‌های ما یک‌دست نیست و به یک غلظت نیست و قلم‌موها را صاف نمی‌کشیم و هرکس جهتی و شکلی، و روی سبزها یک استادِ نقاشی سفیدِ مبهم می‌کشد و یک دختر خطِ سرخ می‌کشد و یک مرد شعارِ رو می‌نویسد، آقا هنرست این، پلاکاردِ خیابانی نیست، خلاق‌ باشید.. و اینجا دانشگاه است، و شما بافرهنگ قرار است شده باشید، پس سنگ پرت نکنید، حتی اگر عام‌الفیل شد، و حرفِ زشت نزنید و شعارِ قشنگ بدهید و شعار را قشنگ بدهید که کجا هستند پس این موزیکی‌ها؟ که تحصن‌های ما مگر همش رنگ نبود و موسیقی؟

حراستِ دانشگاه شده دوست، تلفات هم دادند، که یکی‌شان سرشکسته از سنگِ بیرونی‌ها.. وقتِ خانه رفتن که می‌شود با آقای حراستی ‎
می‌خندیم که باید بشود پلیسِ مدرسه، ردمان کند از خیابان تا برسیم به اتوبوس‌های کرج‌-رو، اتوبوس‌ها را می‌آورند داخل، ماها را از درِ پشتی فراری می‌دهند، کمکمان می‌کنند شبیهِ دانشجوها نباشیم، شالِ نارنجی پسر را می‌گویند به جای مقنعه‌ی دختر، به موهای پریشانِ من می‌گوید خیلی هم خوب

بعد من هی راه می‌روم، یک بوسه هم توی انقلاب می‌شود نصیبم از مادرِ دوستی، و من چه‌قدر این ماچ و بغل‌های وسطِ مبارزه را هستم، که گرمای انسانی‌‌ش با آدم می‌ماند، دیگر جدل نمی‌کنم که برسم به میدان، می‌روم به سمتِ بالا، هی راه می‌روم، و برای خودم همراه‌شو عزیز می‌خوانم، و این‌طورست که من یک شانزده آذرِ عقده-درکن داشته‌ام، و جنگ ندیده‌ام و دادهام را زده‌ام و دوستی دیده‌ام... تا شب خواهره با غمگینی از اولین روزش بگوید که چه‌قدر درد دارد این هم‌خانه‌گی با دشمن که امروز میله‌ی پرچمشان را حواله‌ی کمرت کنند و فردا کنارِ دستِ هم نشسته باشید در کلاسِ درس، و این درس که اینها می‌خوانند چرا آدمشان نمی‌کند پس؟

Sunday, December 06, 2009

When you're smiling the whole world smiles with you

‎نشسته بودم روی صندلی برعکس، آفتاب زردی‌ش را می‌کرد توی چشمم، می‌پیچید لای موهام که فرفرتر شده بود از آن دانه‌های سفید که هی قاچاقی سوارش شده بودند وقتِ شال را از سرانداختن انگار که من حواسم نیست، دینو توی گوشم خوشحالی می‌کرد، تنم لَختیِ ولیش بود، لب‌هام تکان‌تکانِ ریزشان بود که کش بیایند و بشوند لبخند.. فکر کردم انگار در لحظه معشوق نقاب از رخ برکشیده باشد، مرا فراخوانده باشد، این راه که می‌رود بالا برساند مرا به او.. دیدم رضایته بیشتر از این‌هاست، فرای همه‌ی مردانِ من که دارمشان، آن‌ورتر از خواستنِ کسی که نیست.. فکر کردم آخ زن‌های خیسِ خموده‌ روبروی من، فکرش را هم نمی‌کنید چندتا عکاس حالا دلشان می‌خواست جای شما باشند، برای ثبتِ این لحظه، این مجسمه‌‌ی‌خوش‌بختی که منم، فکر کردم این لبخندِ تابناک را که نمی‌شود بازسازی.. حیف که تمامِ عکس‌های من انگار که از سنگند

__

پنج‌شنبه، برفِ نو، برفِ نو سلام سلام‌مان بود، یعنی رسمی‌ش، وگرنه که دیروزش هم نمکی آمد که من تا آمدم خبرش را پانویسِ نامه‌ام کنم جا داده بود به آفتاب، شالِ پیچیده به دور را برگرداندم سرِ جاش که آماده‌ی رفتن، نه که کسی/جایی منتظرم، نه که دلمِ پرپرِ اولین قدم‌های برفی، برای این که رفتن هم فعلی است از افعالِ زمین.. تا خودم را لوس کنم گفتم داری بیرون می‌اندازیم توی بوران، تا لوسی‌م بی‌جواب نماند نیم‌ساعت بیشتر...

سرم را که بردم بالا، که سفید و سفیدِ ریزریز ریزان هم، یادم هم نبود به شما، گفتم که این‌روزها- خلافِ پارسالی‌ها- ازتان که می‌گذرم غمگین نیستم، خوشحال‌تان هم نیستم، می‌گذرمتان، فقط

Thursday, December 03, 2009

از لحظه‌ای كه بچه‌ها توانستند بر روی تخته حرف "سنگ" را بنويسند


من حواسم بود که نصفِ همکلاسی‌های چهارم و پنجمِ آن مدرسه‌ی ته‌های مقصودبیک، که آخرش هم معلوممان نشد باید دکترحسابی صداش کنیم یا شهید دربندی، دلشان می‌رفت که بفهمند آن دخترِ درازِ لاغر که برایشان نطق می‌کرد تا علیه آپارتاید (که آن‌وقت فکر می‌کرد معنای عامِ تبعیض) بشوراندشان، و زنگ‌های تفریح ازشان می‌خواست خدا بازی کنند و خودش بشود زئوس، و نمایش‌های عصیان‌گر ترتیب می‌داد علیه جور و ظلمِ معلم، و حرف‌هاش همش غریبه بود، و خودش هم.. خانه‌شان کجاست

توی آن مدرسه اختلافِ طبقاتی بیداد می‌کرد-که هنوز مدارسِ غیرانتفاعی‌عَلَم نشده بودند، یا مردم باورشان نداشتند- و دختر سردرگمشان می‌کرد که توی دسته‌بندی‌هایشان جا نمی‌گرفت، دسته‌ی بچه‌های صاحبانِ کارخانه‌ها و عمارت‌های بزرگ، و دسته‌ی بچه‌های کارگرهاشان.. درسِ دختر خوب بود، سر و وضعش با تقریبِ خوبی، و خانواده‌شان باسواد، پس دسته‌ی اول حیفش می‌آمد از دست بدهد چنین عضوی را.. اما حرف‌هاش که عجیب، یا ماشین که انگار نداشتند، و خانه‌شان اصلا کجا؟؟؟؟

و توی آن محله اختلافِ طبقاتی بیداد می‌کرد، که یک پنجره‌ی خانه‌شان رو به روی حیاطِ خانه‌ی خواهرآقای قدیم‌ها نخست‌وزیرِ ارکیده‌ای که حالا هر اتاقش نصیبِ کسی، علیل و گدا و کارگر.. آن‌یکی رو به خانه‌ی آدم‌های قدیمی محل، کنارِ همان‌ها یک حیاطِ بزرگ که صاحبش ملایی که دوتا زن داشت و زیاد توله؛ دوتا خانه آن‌ورتر خانه‌ی محصورِ محجوبِ مبادا چشمِ غیر بر آنِ آقای موتلفه؛ و آپارتمانِ دانشجویی آنها، با معماریِ مسخره‌ش، حدِ فاصل این دنیاها، بی‌ربطِ جداافتاده ازین دنیا

و دختر حواسش بود که آن‌ها چه پیگیرند پیدا کردنِ خانه‌شان را، یعنی اول حواسش نبود باید پنهان کند، درِ خانه باز بود روی چندتایی.. دخترِ آقای کارگاهِ سنگ‌بری که ماشینشان بزرگ بود و خانه‌شان، اما نصفِ نصفِ او هم اسباب‌بازی نداشت، و ربعِ ربعِ او کتاب نداشت و هی دروغ می‌گفت و عکسِ ساکسیفون را لابد از توی یکی از کتاب‌های دختر دیده بود و گفته بود ازین‌ها می‌زند، و قندان‌های سنگیِ زشتشان را می‌فروخت به دختر که کادوی روزِ مادر ... و یکی هم از بچه‌های خانه‌های مصادره‌ای، که گند زده بودند به یک خانه‌ی خیلی خیلی بزرگ و همه‌ی اسباب‌هاش، و یک اتاقِ کوچک را برداشته بودند تمامش را فرش کرده بودند و با افتخار کرده بودند اتاقِ مهمان و او را یکبار دعوت کردند به آنجا که تنها مدعوِ تولدِ دخترک که روزهای محرم از صبحانه تا شامش رادربه‌درِ کوچه بود قابلمه زیرِ بغل و چندباری هم آمده بود دمِ خانه‌ی آنها که ببردش به همراهی و نه اگر شنیده بود گفته بود ظرف بده برای شما هم نذری بگیرم

اول حواسش نبود که باید پنهان کند، از همان مشقِ اولِ سال که باید پلانِ خانه‌شان را می‌کشیدند (برای چه درسی؟!!!)، و پلانِ خانه‌‌ی آنها زیادی ساده بود و بچه‌ها با تعجب گفته بودند همین؟ و او تا کم نیاورد از آن‌همه اتاق و طبقات که آنها نکشیده بودند اما می‌شمردند گفته بود نه، برای راحتی مشق....
و نشانی اگر پرسیده بودند داده بود، بعد فرداش گفته بودند یعنی آن آپارتمان کوچک با آن پرده‌ها؟، و پرده‌های اتاقش زشت نبود، سفیدِ نخی بود با پاپیون‌های صورتی، اما مجبور شده بود بگوید نه، که کناری‌ش، که یک‌خانه توی همان کوچه.. بعد یکبار که پی‌گیر آمده بودند دنبالش، رفته بود توی کوچه، صبر کرده بود تا دور شوند؛ و تحقیرِ آن دقیقه‌ها، آن دروغ گفتن، برای پنهان کردنِ چیزی که بد نبود را صدای آب جویِ خیابانِ مقصودبیک هیچ‌وقت با خودش نبرد


می‌خواهم بنویسم حتی حالا، که آدرسمان را همه دارند، که تا دمِ در لااقل بارها آمده‌اند، چه حواسم بود به آن دوتا مردِ از قدیمِ زندگیم که با هیجان دعوتِ مهمانی را قبول کردند، که انگار آمده بودند ببینند خانه‌ی این دختر چه‌جور جایی است، که چه‌جور چشم‌هایشان خانه را می‌گشت و اتاقِ من را که از نوجوانیم تا حالا هیچ تغییرش نداده‌ام، جز هی این عکس‌های به دیوار.. که چه مانده بودند روی عکس‌های عمومیِ خانه که چه‌طور خانواده‌ای هستید شما...
یعنی که حواسم هست به دسته‌بندی‌هایتان، به این که توش جا نمی‌گیرم، اما چیزی در زندگی‌م نیست که شرمسارم کند، پنهانش نمی‌کنم