رفتهام دوتا دستبندِ چرمی خریدهام؛ دستبندِ چرم که مدلِ من نیست، میبندمشان دورِ مچم و باز میکنم، یکیش سه دور میپیچد و سفت سفت، آنیکی خودش پهن
از آن صبح شروع شد که نشسته بودیم توی ادارهی میدانِ نیلوفر، و ظلم دورهام کرده بود، و پر بودم از نفرت، و جز به کشتن فکر نمیکردم.. آنوقت رشتههای آبیِ رگهام را دیدم، مانندِ مارهای زنده، فروخزیده به سمتِ دستها، دستهای آویزان، خالی، سرد.. که مشت میکنمشان، ناخن فرومیبرم توی گودی، بلکه کم شود این نفرت، این درد
تصویرِ این رشتههای آبی، هیچ رهام نکرده از آنروز، تیغ را میبینم که فرو میرود توشان، مسیر عمودی را طی میکند، و سرخی میپاشد، یا بدویتر، مثل آن زندانیِ داستانِ براهنی جویده جویده به دندان.. مچ چپ مدام زیرِ چشمم، دست میکشم روشان، توی تاریکی هم میدانم که هستند، و آن سرخی که درونشان روان
یکبار هم سبز کردم مسیر را، با ماژیک، یعنی ببین، نکاشته توی باغچه هم سبز میشوند، درخت که تویی.. اینجور امید-بازیها اما نیامده به من، پاکش کردم
رفتهام دوتا دستبند چرمی خریدهام، میبندم که حواسم نرود پیِ رشتهها، بعد میبینمشان، از دوسوی دستبندها جاری، جاده ساختهاند روی دستم، و من نمیفهمم چهجور تجمعِ قرمزها میشود آبی/سبز/کبود، و فکرم نمیتواند که نرود پیِ آزادسازیِ اینهمه قرمز، پاشیدنش روی این دنیای اینهمه سرد، خالی، تیره
آدمِ خودکشی که نیستم من، اگر بشوم هم، این طریقم نیست، این جادههای آبی روی دستهام پس راه به کجا ببرند؟
از آن صبح شروع شد که نشسته بودیم توی ادارهی میدانِ نیلوفر، و ظلم دورهام کرده بود، و پر بودم از نفرت، و جز به کشتن فکر نمیکردم.. آنوقت رشتههای آبیِ رگهام را دیدم، مانندِ مارهای زنده، فروخزیده به سمتِ دستها، دستهای آویزان، خالی، سرد.. که مشت میکنمشان، ناخن فرومیبرم توی گودی، بلکه کم شود این نفرت، این درد
تصویرِ این رشتههای آبی، هیچ رهام نکرده از آنروز، تیغ را میبینم که فرو میرود توشان، مسیر عمودی را طی میکند، و سرخی میپاشد، یا بدویتر، مثل آن زندانیِ داستانِ براهنی جویده جویده به دندان.. مچ چپ مدام زیرِ چشمم، دست میکشم روشان، توی تاریکی هم میدانم که هستند، و آن سرخی که درونشان روان
یکبار هم سبز کردم مسیر را، با ماژیک، یعنی ببین، نکاشته توی باغچه هم سبز میشوند، درخت که تویی.. اینجور امید-بازیها اما نیامده به من، پاکش کردم
رفتهام دوتا دستبند چرمی خریدهام، میبندم که حواسم نرود پیِ رشتهها، بعد میبینمشان، از دوسوی دستبندها جاری، جاده ساختهاند روی دستم، و من نمیفهمم چهجور تجمعِ قرمزها میشود آبی/سبز/کبود، و فکرم نمیتواند که نرود پیِ آزادسازیِ اینهمه قرمز، پاشیدنش روی این دنیای اینهمه سرد، خالی، تیره
آدمِ خودکشی که نیستم من، اگر بشوم هم، این طریقم نیست، این جادههای آبی روی دستهام پس راه به کجا ببرند؟