Wednesday, June 29, 2005

داد می زنم

سبابه ی سرمه ايم هی خودش رو به رخم می کشاند و من داد می زنم

عصبيم ، وحشی

مثل وقت انداختن کاغذ که دوربين ها به کار افتاد و من داد زدم

نمی بينيد شرمنده ام؟

که متنفرم ازين کار؟

به کسی که شريک جرمم نيست توهين می کنم

گاز می گيرم

می درم ..

فرداش اما ننگ ديروز می شود مهر تائيد

ما سعيمان را کرديم .. شما چه؟

آنکه می خندد هنوز خبر هولناک را نشنيده است

به خنده هم نرسيد ، خبر آمد ، خبر زود آمد ، خبر با درد آمد ، با تب ،

انگار که بچه ی ناخواستت بشود هيولايی و بپيچد دور گردنت..

داد می زنم ، فحش می دهم

گور پدر مردم وقتی ما را نمی خواهند ..

من که هميشه اعتراف کرده ام ته دلم هميشه ستايشی است برای نخبه سالاری ،

من دموکراسی را ، مردم باوری را ، وقتی ايمان دارم به جهلشان نمی پذيرم ..



ما بسی کوشيده ايم

که چکش خود را

بر ناقوس ها و به ديگچه ها فرود آريم ،

بر خروس قندی بچه ها

و بر جمجمه ی پوک سياستمداری

که لباس رسمی بر تن آراسته . ـ



ما بسی کوشيده ايم

که از دهليز بی روزن خويش

دريچه ای به دنيا بگشاييم . ـ



ما آبستن اميد فراوان بوده ايم ،

دريغا که به روزگارما

کودکان

مرده به دنيا می ايند !



اگر ديگر پای رفتنمان نيست ،

باری

قلعه بانان

اين حجت با ما تمام کرده اند

که اگر می خواهيم در اين سرزمين اقامت گزينيم

می بايد با ابليس قراری ببنديم .*



و باورت می شود ميثاق ما را با ابليس؟

باورت می شود خواستنش را ، تنها به مهر خاک يا نامش شايد اينرسی باشد

همان که مطلوب را می کند در جای ماندن ، در جای باقی ماندن ..

ابليس اما مرده بود ، گفته بودم موريانه ای لازم است تا بجود طلايی مبل را

و ابليس نقش شود روی خاک ..

اما کسی با من نگفته بود که ابليس چون ققنوس هربار به هيئتی باز زاده می شود

شمعونی هم نيست که بماند روی ستون و به هماوردی بخواندش



پای رفتنمان هم که نباشد

ناگزير رفتن که باشيم

چه راه دور ، چه پای لنگ ...



اين هفته را ننوشتم

بلکه خالی شوم ازينهمه تلخی

که ثبت نشود آنچه نبايد

اما

هرچه بگذرد

نمی توانم بار ديگر اين ادم ها را دوست بگيرم

نادانيشان انقدر می خراشدم که نخواهم با هم بودن زير يک نام را

حالا اعتراف می کنم

شرمنده ام ازين نام که اميخته است با درد ، و نادانی هم

ايرانی !


*شاملو

Wednesday, June 22, 2005

آرشيو انسرينگ ماشينش پر فحشه

" ديگه فارسی حرف نزن ، ديگه خودتو ايرانی ندون .. "

کدوممون حاضريم بار اين ننگ رو تنهايی به دوش بکشيم ؟؟

چشمام گرد می شه وقتی می گه مگه چی می شه ،

يه ۱۲۷ ه که ديگه موزيکش اجرا نمی شه ، تويی که ديگه نمايشگاه نمی ذاری ، منم که ديگه فيلمای مزخرفمو نمی سازم ..

می گه رای نمی دم

نمی گم تحريم ، اما به رفسنجانی رای نمی دم .

دولت آبادی رو ياد می کنه و شبای اضطرابی که توی دوره ی عاليجناب سرخپوش حکم کشتن همشون اماده بوده ..

شب شرق رو می بينم ؛ دولت ابادی ، تاريخ بيهقی به دست از جبر انتخاب گفته

آيا گزينه ی ديگری هست ؟

می لرزم ..

ازين حمايت همگانی از کسی که تا چند روز پيش عقم می گرفت از عکاسی از ستادش حتی ، می لرزم

ازين که بخوام بهش رای بدم ..

شوهرخالم که به هاشمی رای داد گفتم ـ نه حتی توی دلم ـ

چطور خالم حاضره با چنين آدمی زندگی کنه ..

بعد از نوشتن اسمش چطور می تونم با خودم تنها باشم؟

روزنامه ها رو دير می بينم ، انقدر که گذشته باشه از ساعتی که بتونم

فاطمه حقيقت جوی تحريم چی۱۰ روز پيش رو ببينم که ايستاده توی ميدون انقلاب و از لزوم رای دادن به هاشمی می گه

به اسم دفاع از آزادی !!

می لرزم..

اين همه اسم منو می ترسونه

اسم تموم هنرمندای محبوبم ، تموم سياست پيشه ها و نويسنده ها ..

چطور می تونيم ؟؟؟

آيا گزينه ی ديگری هست ؟

می لرزم..

گفتم که ايرانی نيستم ، به فرياد ، روزای داغی بعد از اعلام نتايج بود ،

گفتم می رم اروگوئه پناهنده می شم ..

مگه نه اينکه وطن جاييه که آدماش رو دوست داشته باشی

وگرنه خاک که مهر نمياره ،

من اين آدمايی که مجبورم کردن به انتخاب بين يه قاتل با يه مغز متفکر قتل

رو دوست ندارم .

مجلس ختم دکتر سامی اولين مجلس ختمی بود که يادم مياد ،

روزای قتل پوينده ، مختاری رو هم اما به ياد ميارم ..

باربد می گه رفسنجانی تموم کودکی منو خراب کرد ،

و من يادم مياد اسم پدرشو تو ليست مهدورالدم ها ..

خاله فرزانه حالا به رفسنجانی رای می ده؟؟

می لرزم ..

داور نوشته کسی که پشت چراغ راهنماييه بايد يکی ازين

سه رنگ رو انتخاب کنه برای رد شدن ،

و من دلم می خواد چشمهام رو ببندم و بپرم از روی خط ها

درست بين لحظه ی زرد ـ سبزی/ زرد ـ قرمزی ..

و من دلم می خواد چشمهام رو ببندم و اين ور خطوط

تبديل بشم به يه چراغ راهنمايی تا کسی برام رنگ های چراغ رو تعيين نکنه ..

امير سيدين
نوشته کيش شديم ، نگذاريم ماتمان کنند

و بغضش را فرو خورده تا بعد .. بغض من اما گلوم را دارد پاره می کند ..



نوشته اند

Let it Be

می خوانمش به درک ،

گفتم اگر رای داده بوديد به معين ، نمی افتاديم به لجنزار حمايت ازين کريه ،

گفتند معين عرضه نداشت ..

يادم رفته بود زور هنوز شهوت برانگيزترين خصوصيت آدم هاست

Let it Be

فرقی هم می کند ؟

اسمی فقط ، به همان راحتی که عکسی جايگزين شد با عکس ديگری

توی پسترهای انتخاباتی و همه هم کنار عکس سيد خندان ،

خاتمی از إ سلبريتی !!



لابد اين بار هم رای می دهم

مصونيتی نيست در برابر اين شور پوپوليستی ..

شناسنامه ها هم چند سال ديگر تعويض می شوند و تطهير خواهيم شد!

وجدان هم گم می شود ميان سفسطه بافيش ها و يادش ميرود پاکی چه طعمی داشت.

می لرزم

Tuesday, June 21, 2005

موهاش سياه سياه بود و خيلی نرم

با يک پيراهن بلند زرشکی

توی بلندی می ايستاد و گاه گا ه می گذاشتندم که دستش بگيرم

عروسک عمه که سوغات فرنگ بود ، بانوتر از دخترکان موطلايی من

حالا شبيه ترم به او يا عروسک های بنجل پلاستيکی نمی دانم

جای روشنی موهام را اما سياهی گرفته

وضعيت زندگی بی شباهت نيست به رنگ موهای من

طالب آبييم و می رسيم به سياهی

بعد که می گذرد سياهی می شود مطلوبمان

يادمان می رود حلقه حلقه های روشن اگر شهوت بر نمی انگيختند ، نرم بودند و مال خودمان ، بی منت

ــــــــ


به چهارراه اخری که رسيدم

داشتم می لعنتيدم به روزگار که اينبار هم بی آشنای هيجان برانگيزی بوده راه

ديدمش

جوان ,

انقدر که هی فکر که چطور روزی انرژی از دست های او می آمد توی دست های من

ـــــ



شام آخر را هم رفتيم

مهمانی اخر هم شد بحث انتخاب بين بدتر و بدترين

کاش بدنم می شد که مال من نباشد

پر می شوم از غبطه دست های در هوا گردان را که می بينم و پاهای لغزان بر زمين را



چرا نبودی پس؟


Saturday, June 18, 2005

سرمه ای انگشتم خيلی زود رفت

سياهی ماژيک روی مانتوم اما پاک نمی شود

خستگی اين چند روز هم می ماند توی تنم ..

کداممان فکرش را می کرد؟

دوربين يک دستم ، تلفن دست ديگرم و هی خواهش که بياييد..

به ما می گويند گول خورده ايم

می گويند قاطی بازی شده ايم ..

پدرم راست می گويد مردم ايران غيرقابل پيش بينی اند

مگر نه اينکه قرار بود همه ی صندوق ها خالی..؟

پس انهمه صف ...؟

عکاس ها همه روی هم سوار و مردم ..مردم..

قبول که حوزه های ديگر ازدحامی نبود اما..

حسينيه ارشاد که تا اخر شلوغ ، شلوغ ..


بايد باور کنيم؟

بايد آدم های شهرمان / کشورمان را بهتر بشناسيم

بايد ياد بگيريم کجا زندگی می کنيم..

اينجا مردم حافظه ی تاريخی که ندارند هيچ ؛ نگاه نو ، ايران نو را چنان راحت میپذيرند

که نمی پرسند از ان هشت سال ..

اينجا تقاضای مقداری تفکر, آرمان خواهی است

تقصير از ماست

انقدر گيج ميخوريم ميان دايره ی آشناها که يادمان می روند ديگران

بعد انها را با معيارهای خودمان می خواهيم

بايد توقعمان را پايين بياوريم

همين.

تحريم ، ترحيم آزادی شد





Friday, June 17, 2005

نمی تونم بخوابم

شک دارم

اضطراب دارم

می ترسم

می خوام رای بدم

بعد اين همه فرياد که رای نخواهم داد

بعد اين همه بحث..



ميون منگی صبح اس ام اس اومد ,

يه چيزايی ديدم راجع به رای دادن و غذا دادن به ماهيا!

ماهيای گرسنه با سرای بالا گرفته از آب می پريدن بيرون..

ماهيای عشق نور توی پری يادته؟

به عشق نور از آب می پريدن بيرون ،بعد .. روی خاک جون می دادن..

ماهيای کور هميشه زنده می مونن

ماهيای کور هيچ وقت نمی فهمن کورن

ماهيای کور هيچ وقت نمی دونن نوری هم هست ..

بيدار که شدم دوباره خوندمش ،

"عزت الله سحابی : اگر بيست و هشت مرداد مردم در خانه نمی ماندند،

مصدق می ماند ؛بيست و هفت خرداد چه؟

با راي به معين نگذاريم باز دموکراسی عقب افتد! "

خبری از ماهی ها نبود! جز لزجيشان در دل من که بالا پایين می پريدند!

و دودلی آغاز گشت .. مامانه گفت بفرما پسرتو قبول نداری مگه..

دبيرستانی بودم , عکس سحابی کهتر هميشه توی کيفم ..

سحابی مهتر, انسان / مرد ايده آلم بود ، پسرش پسرم..


تصويرها قاطی می شوند توی سرم

يکشنبه ،جمعيت ، باتوم به دست ها که حمله می کنند

دست های عرق کرده ی ما گره خورده در هم

حکومت زور نمی خوايم ، رييس جمهور نمی خوايم ..

پوسترها که پاره می شدند،

من اما ديگر يار دبستانی هم نمی آيد روی لب هام ، فقط هی دور می شوم ، دور ؛

همان شب .. ايران وطن من دامبولی ، دخترای جيگول و پسرای گوگولی ،

من تب دارم ، اکبر شاه ، ستاد فرشته

صدای بلند بلند بلند ..

سه شنبه، چند دور دور زمين فوتبال بايد بچرخم؟

سيمرغ راه به جايی نبرد .. نسيم؟

مرده است باد ؟

يادت هست سبز تويی که سبز می خواهمت ؟

خواندم و اسمش را نوشتم ، سبز .. نه که فريفته باشندم با آفتاب گونه ای ..

اما نردبام به چشمم استوارتر می آمد ، نه که شکايت کنم از لقی پله ها

که انقدر افتاديم ازشان که افتاب از چشممان افتاد ..

درست که نردبام ما را به جايی نرساند ، اما به يادمان آورد که می شود

بالاتر هم رفت و ما قد کشيديم .. !

چهارشنبه ، آويزان که می شوم از پنجره بيرون

ميان عکس هام می بينمش ، باافتاب گونگی موهای درهمش ،

پستر را برده بالا .. همه جا که هستی تو ..

می خندد ، شعور توی چشمهاش قاطی شده با شور

دست می برم توی موهاش ، موفق باشی..

خيابان ها زير پای ما ، مفروش کاغذ ، چقدر درخت ؟

برای چاپ عکس اين همه کراهت و نوشته های اين همه وقيح ..



برای ناشناسی که اس ام اسی زده بود در حمايت معين

نوشتم که رای نمی دهم ، اين عقيده ی امروزم است ، فردا را نمی دانم..

حالا فردا نشده .. اما گمانم شاهين ترازو ميل به سمت ديگری دارد ..



نوشته ها را می خوانم،

خشايار ديهيمی و اجماعی که حاصل نشد

عزت الله سحابی و قاصدک ..

تمام انهايی که می خواستند رای ندهند و حالا ..

بعدتر نيک آهنگ يادم مياورد که چقدر مشارکتی ها را دوست ندارم

و چقدر نا اميدم از محقق شدن کمی از ادعاهای معين ..



می ترسم

از شب هنوز مانده دودانگی ..

رای می دهم؟

Wednesday, June 08, 2005

در اتاقو می بندم ، شجریان می ره بالا
آن لاین می شم و نگاه به لیست تاریک که چه کسی روشن می شود آیا
روی اسمش می مانم که یعنی قطعیت، نخواهد آمد .
و یادم می رود به روزی از بازی آبی و قرمزها که آمد با غر
چند سال پیش بود ؟ پنج ، شش ؟
و فکر کرده بودم چه لطف بزرگی ، حضرتشان دوستمان می دارد..
صدایی .. تق تقی ای ..
_ اینجا چه می کنی جووون؟
- بالاخره که می ره جام جهانی ، حوصله ندارم
_ پیر شدی ... پیر.....

استرالیایی ها که باختند
دلم سوخت
روح زیبایی پسندم نمی توانست شادی هموطنان نازیبا را
به غم پسرک خوشگل جزیره نشین ترجیح بدهد .
چقدر هم که آن سال ها همه پیگیر و
تمام دخترکان چادر به سر مدرس تسبیح به دست و سر سجاده ،
چفدر هم که آن سالها همه ، فن ِ فوتبالیست ها
و من، خیانت کار ِ به میهن..

اخ که سر فیلم سیف الله _ ساعت 25 _
چقدر هی چشممان تر شد
ما که هیچ وقت ننشاطیدیم اما خاطره ی نشاط مردم را مال خودمان پنداشتیم
حالا خواهره هی طالب شادی ، من هی خمیازه

این خاطرات ما از مقدماتی جام یا چیزی شبیه به آن
یادت نرود
بروند ، شیرینی ، شام
ببازند ، باخت شرط بندیت، شام
اونی که نخوره!

Friday, June 03, 2005


شنبه و یکشنبه که هی دویدن و به جایی نرسیدن

دوشنبه هم حرص و ترس و هیجان با هم
دست راستی که مفاصلش در هم می روند و ناخن های چپ همه جویده
چرا من؟
وقتی دخترهاشان همه عکاسند و بزرگتر و یکی از پسرها هم ؟
چرا من ؟ که هی سکوت کنم و ناخن بجوم و انقدر شلوغی که دفن بشوم زیر پله ها..
آدم های هیجان انگیز همیشگی هم که نبودند
دیدن دختره بعد از این همه سال اما جیغم را درآورد واقعا

سه شنبه ها باید ول گشت
بعد از شب نخوابی ها..
مرد آرام هم که برگشته باشد، بودنش را باید جشن گرفت
بستنی و ولی عصر و چنارهاش هم جایزه ی عکس هات که بدی نبودند
زق زق ناخنت هم از یاد می رود

چهارشنبه هایی هم هست که می شود بی غر گذراندشان
بی درد،
حتی اگر تمام تنت کوفته باشد
انگار که یک هفته کتک خوری..
چهارشنبه هایی هست که با هات داگ و چای و آتش بازی توی حیاط
و هفتاد و هشت و نقاشی های جدیدش و چهل گیاه و کاردستی
و میزهای پرآشنا و آشناهای هم راه و دوست های رنگی
و بحث های طولانی راجع به تاپ یا بات بودن پازوللینی
می گذرند
و ختم می شوند به میدان محسنی بی حضرت البته

پنج شنبه هم می شود خوابید
و بد اخلاقی کرد
خانه که خلوت شد ، عکس های تک رنگ داغ گرفت
و هی ذوقشان را زد

زندگی بدی هم نیست
با همه ی پروژه ها مانده
و کامپیوترها همه تعطیییییییییییییییییییییییل