Wednesday, November 30, 2005

دیروز رفته بودیم تشییع پدر گرافیک ایران
_ می گویند که راضی نبوده به این جور خوانده شدن ، مرتضی خان ممیز _
دیگر نه خودم ، نه دوربینم توان این چیزها را نداریم
دوربینم که سنگینیش یا وسوسه ی همراهی هم جنس هاش وسوسه ام می کردم به استفاده اش
وقتی برگرداندمش سمت آن پیکر افقی سفید پوش
_ که هیچ وقت عمودی ندیده بودمش ، اما عکس هاش و حرف ها می گویند که یلی بوده _
زرتش قمصور شد و شروع کرد که به پیغام های نامربوط دادن
وقتی که مراسم تمام شد و باقی عکس هاش هم پاک ، تازه راضی شد به خوب شدن

محاصره شده بودیم میان خیل عکاس ها و خیلی ها هم برای اینکه جا نمانند
و یادگاری بردارند ازین واقعه که انگار انقدر شیرین است که هرچند وقت یکبار بنشینی به یادآوری و بازبینیش
متوسل شده بودن به دوربین های موبایل

آقایان عزیز کاش یاد می گرفتید تشییع جنازه و گورستان جای خوبی برای دختربازی نیست!
مرد پا به سن گذاشته که ازم رسم و درسم را پرسید و گفت که استاد دانشگاه ماست
و بعد همراه آن دیگری ایستاد جلوم که می رسانیمتان
سوار شدن را کار بدی ندیدم ، با وجود خلوتی و بی ماشینی روز تعطیل
آن یکی که پیاده شد که می رود سر خاک ، دیگر دیر بود برای عوض کردن تصمیم
خوشبینی انسان باورانه ام هم که هنوز بود
ازت خوشم اومده ، می خوام بیشتر آشنا شیم که شروع شد
تظاهر کردم به خریت
پیشنهاد قهوه ی در منزل اما انقدر آشکار بود که جایی نماند برای بلاهت کودکانه ام
باز از ترس روابط کاری و دانشگاهی مودبانه رد کردم
دستم را که گرفت هم فقط سنش را یادآوری کردم ،
تا اخر بازی هم که ختم شد به نامزد دوست داشتنی من ! و تعهد
جلوی خودم را نگه داشتم که حرف بجای مربوطی نزنم که بعدها به ضررم..
عینکم هم که استفراغ چشمهام را می پوشاند

انقدر سخت شده ام که این چیزها خیلی هم آزارم ندهد
فقط چند باری دست هام را شستم و صورتم که پاک شود لزجی نگاه های هرزه اش
اما بیشتر از تهوع ، تعجبم می گیرد
چطور مرد سن بالای کچل ، کوتاه شکم گنده ای فکر می کند می تواند برای یک دختر جذاب باشد؟
که حتی درجواب اینکه شاید کار نامعقلولی سر بزند ازتان ، بگویند شاید از هم تو!
انقدر که در تصورش حتی بتواند با دوست پسر جوانش مقابله کند؟
_ وقاحت انقدر به اوج رسیده این روزها ، که وجود مرد دیگری هم از میدان درشان نمی کند
باید بگردم دنبال بهانه های بازدارنده ی دیگر _
و یک سوال
به نظر شما هم فاصله ی زیاد سنی ، حتی اگر دختر سال ها از سن کودکیش _ زیر 18 سال _
گذشته باشد ، رابطه را ناسالم می کند؟
من اگرچه سال ها پیش فکر می کردم ، مرد مورد علاقه ام پیرمرد مهربانی خواهد بود
حالا سخت چنین رابطه ای را شکلی از آزار جنسی می دانم ،

این مرده خوری هم دارد می شود اسباب زحمت
انگار که بیمارهای جنسی جای بهتری ازین مراسم سراغ ندارند
که من هربار با یک خاطره ی شیرین باید برگردم .
اساتید گرامی ، لطفا تا وقتی من مترسکی با اسباب رجولیت دست و پا نکرده ام
رنج این دنیای دون را به خود هموار کرده ، به دیار باقی نشتابید

کدام آدم است پاییز برگ ریز را به مرگ تشبیه می کند؟
کافی است زردی بنشیند جای سبز چرک های اخر تابستان
و افتاب نیمه جان خودش را ول کند روی شهر سرمازده
تا رستاخیز رخ دهد
و دوستان گمشده برخیزند از خواب زمستانی

نمی گویمش که چقدر زندگیم کم داشته این ساعت های سکوت انسانی
و غوغای خداوندگاران موسیقی را
فاصله های بزرگ
هر کس کتاب خودش را ..
و گاهی زمزمه خواندن هاش
تاریکی
و بوسه های بی هوس روی لباس ها را

اگر زندگی به تمامی تن بود
و یا تنها فکر
و یا خوشگذرانی
آسوده می شدم از انتخاب
حالا لزومش دیوانه ام می کند
و ترس اینکه ناگزیر باشم از انجام چندباره اش ، اضافه شدن گزینه های دیگر ،
بیایستید روی صف ،
تک
تک
کسی منتظر نمی ماند
انسان اگر باشی ملزمی به گزینش یکی ،
من دومی را..
که می دانم دیری هم نمی پاید
که می دانم باید هر لحظه انتظار نیستیش را داشته باشم ،
لذت اینکه این آدم اینطور جا می افتد در نقش انسان آرمانی م
_ که سال هاست قالبش را می برم در هر رابطه ای ، تا کسی اندازه اش پیدا شود _
ترس بازنوشتن رکوئیم را کم رنگ می کند

من باز مچاله می شوم در خودم
نگاهش می کنم که چطور موسیقی عجیبش می کند
که چطور آرام نوشته های غریبش را زمزمه می کند
فکر می کنم من معشوق خودم هستم ، عاشق فکرساخت های خودم ،
اما چه زیبا جاافتاده ای دراین قالب

Wednesday, November 23, 2005

دو شنبه :
آقای پدر صراحتا نگفته اند که مرا می برند به سمینار کودک آزاری دانشگاه شهید بهشتی یا نه ،
این بی صراحتی " نه " تلقی شده و توهین آمیز محسوب می شود
من آسوده از کار دشوار انتخاب بین کلاس مفید استاد محبوبم و سمینار ،
آماده می شوم برای رفتن به دانشگاه و گاهی غر هم می زنم که با این همه داعیه ی دفاع از حقوق کودکان
حقوق من _ فرزندش _ را نادیده می گیرد
تلفن زنگ می زند ، کلاس تشکیل نمی شود ، تلویزیون فیلم جالبی ندارد ، فیلم های خودم را نمی خواهم
افسردگی می گیرم ، می خوابم
زنگ می زند ، خود عزیزی می کنم که شرمت میاید از با من بیرون رفتن ، در آخر هم با منت کشی راهی می شوم

___

همایش کودک آزاری با تاکید بر آزار جنسی :

امار و ارقام وحشتناک
تا ظهر حرفی بیشتر از خوانده ها و شنیده های همیشگی گفته نمی شود
عصر که بحث می رود به سمت بررسی قوانین کشور عزیزمان
باز ناخلفیم را شکر می کنم ، کافی بود حقوق بخوانم و همان سال اول دیوانه شوم ..
دردناک تر ازین می شود؟
" در قوانین کیفری ایران هیچ قانون خاصی برای کودک ازاری جنسی و جرم انگاری خاصی برای ان دیده نمی شود ،
به عنوان مثال درباره ی جرم زنا اگر فرد بالغ با فرد بالغ زنا کند حد آن رجم است
اما اگر با فرد نابالغ زنا کند حد ان کمتر می شود و تنها به صد ضربه تازیانه محکوم می شود."

!!!!!!!!!

_____

شب در تقارن شگفت انگیزی یکی از کانال های عربی
Good Mother
نشان می دهد
از دیدن مثال عینی حرف های جلسه ی امروز و تفاوت های قوانین میهن اسلامی و شیطان بزرگ غصه ام شد.

با وجود دایان کیتون نازنین در نقش مادر
ازینکه دادگاه حق سرپرستی بچه اش را از او گرفت ، خوشحال هم شدم
آخه میکینگ لاو توی تختی که یه بچه هم اونجا خوابیده؟؟ حتی اگه خوابش خیلی هم عمیق باشه؟
الان یاد یه ماجرای گریه دار افتادم
یه آشنایی که معلم دبستان تو یه منطقه ی محرومه تعریف می کرد
که بچهه گفته خانوم ما یه اتاق داریم و خونوادمون هم کلی شلوغه
بعد برای اثبات حرفش گفته که گاهی انقدر جا نداریم که بابامون روی مادرمون می خوابه!!
فکر کنید چقدر احتمال داره بچه ای که شاهد چنین چیزیه آزار رسان بشه
فکر کنید احتمال قربانی شدن بچه ها توی محله های این چنینی چقدره؟
گرچه در خانواده های معتبر تحصیل کرده ی مرفه هم ..
بماند برای بعد


Saturday, November 19, 2005

پنجشنبه ظهر راهی کار بی مزد می شوم
علافی طولانی مدت برای گرفتن عکس هایی که دوستشان ندارم
هی هم که یادآوری کنم سالخوردگیم را
باز مجبورم به دیدن کنستانتین!!
داستان جن و پری و گناه و بخشایش و آخر هم هپی اند!
با پرداخت تماشاگر دنبال کش البته
گرچه اخرهاش من همش خمیازه و غر...

عصر رفتم خانه هنرمندان
جلسه ی گفت و گوی پس از نمایشگاه کاوه و فرنود..
گرچه بعضی از حرف ها تکراری بود و آخرهاش هم فرنود زد به سیم آخر
و مقادیری جفنگ بافت..
دور و برم پر بود از عکس هایی که همه ی حجت من بود برای عکاس شدن
و شده بود مایه ی عذاب وجدان راحت طلبی این روزها..
گفت این عکس ها را " حالا " گذاشته ایم که یادتان نرود جنگ چطور است
که نخواهیدش..

شب میان شاینینگ نازنینم با جک نیکلسون پرستیدنی و خداگریهای کوبریک
و سالوادور استون ، دومی را انتخاب کردم
شیزوفرنیا بسم بود .. واقعیت می خواستم
میان آن همه کشتار و خون ، چشم هام وقتی از نفرت و وحشت بسته شد که
حلقه های فیلم را نور می دادند ، همان ها که عکاسشان خودش را به کشتن داده بود تا ثبتشان کند!
فیلم تصویر حرف های فرنود بود ..
شخصیت دوتا عکاسش هم بی شباهت نبود به خودش و کاوه..
یکی رفت و یکی ..

__

بعداز تحریر:
یکشنبه تلویزیون جمهوری اسلامی ، کنستانتین را تحت عنوان سینمای ماورا نمایش داد
واقعا زحمت کشیده بودند و فیلمی که هیچ صحنه ی مشکل داری!
نداشت را حسابی کوتاه کرده بودند ،
لابد کارگردان ها شعور کافی برای تدوین فیلم هاشان ندارند که اینها از نو..

Wednesday, November 16, 2005

شش صبخ تلفن زنگ می خورد
بعد ازینکه مغزم باورش کرد
کورمال پیداش می کنم و تلاش بسیار تا ببینم کی..
بعد هم سیمش را می کشم ..

فوق لیسانس عکاسی دارد
استاد دانشگاه آزاد
اهل کرمانشاه!
تمام این مدت معقول و مودب و کمی زیاد مردانه ،
حالا دیوانه شده
انقدر که به من بگوید دروغ گو
و سر دختر داد بزند و عامیانه ترین حرف ها را ول کند طرفش
انقدر که تهدیدش کند به آبرو بردن
و دلیل؟
من کردم
!! (kOrd)

دختر
تی تیش و جیگولی است
سفید و چشم سبز و کمی تپل
مرد ایرانی پسند!
سال اول که بودیم گیس بافته اش را رها می کرد
و تق تق کفش ها و جینگ و جینگ مهره های روسریش ، کلاس را می برد به ایل
توی این سه سال ، شلوارهاش بلند شد
و سیاهی مقنعه نشست جای ان همه آبی و سبز تند روسری ها
خنگیش حرص درآر است و عقایدش حوصله بر
معاشرت کردن باهاش بی خطر است
ساده است
و خوش هم می شود باش گذراند ،
جز این چند وقت اخیر
که مثل سایه می امد و می رفت و سرد..
فقط سیاهی دور چشم هاش مانده بود ،
صورتی براق لب ها کو؟

از سال اول دانشگاه دوست بوده اند
از دختر بشنوی دوستی ساده
از طرف پسر اما همه گمان می برند به ازدواج
یکروزهم توی کتابخانه انگشترچشم گیری هدیه داده شد
به جای پرچمی لابد
این قله پیشتر فتح شده ، چشمتان کور ، بگردید دنبال یکی دیگر..

هی به دختر هشدار داده ایم
هی دلگرمی که کشتن جنین ناسالم جنایتی نیست
تجربک من و تجربه ی بزرگ ان یکی دختر از مردهای کرد را گفته ایم برایش تا با چشمهای باز..
حالا پشت گوشی گریه می کند
صداش می لرزد و بدنش هم انگار
وحشی می شوم
حق زیاد را می دهم به او
اعلام همبستگی و حمایت می کنم !

تلفن دو روزی قطع می ماند
موبایل را هم می گذارم روی سایلنت که ونگ ونگش آزار ندهد
مادرم می گوید باید به ادم ها حق صحبت داد
بار دراماتیک قضیه را بالا می برد که تشویق شوم به پاسخ گویی به پسر
می خواهد خودش آرامش کند..
من حال این بازی ها را ندارم
می گویم توی نمی دانی مرد کرد چه اعجوبه ایست
تحصیل کرده و دور از وطنش هم که باشد ، رگ ملیش که بزند بالا ..

بهای از بین نرفتن استقلال و آرامشم ،
سرمای فردیتم را تحمل می کنم
تحمل دردهای دیگران اما طاقت زیادی می خواهد
آرامشم مبادا خطی بردارد؟
تلفن ها را بگذار بی جواب بمانند
هراس هم کلامی توی دانشگاه را چه کنم؟

Tuesday, November 08, 2005

صبح می نویسد هوا سرد است ، درست لباس بپوش
بس که این دو روز گول آفتاب ظهر را خورده ام و هی لرزیده ام
هوا خاکستری است
انرژی پایین امدن از تخت را هم ندارم
می گوید بیایم؟
نمی آید.

پنجره را باز می کنم
سرما و بوی خیسی
چیزی می پیچم دورم
آلبا گوش می دهم
دیوانه ام می کند
چرا می گویند سال های سیاه؟
موسیقی قرون وسطی و نقاشیهاش و ...
کریستف رضایی به پیامبرها می ماند
هی یاد آن شب سرد نیاوران می افتم
که کتاب به دست می خواند
و من فکر می کردم پیام آور دینی اگر بود ، به آن می گرویدم


صدها نوشته باید رد و بدل شود
تا برسیم به این سکوت
صدها نگاه معنی دار
تا این چشم های بسته

فکرش را می کردی؟ ، می پرسد
می گویم که نه
راست می گویم؟

دنبال کردن این جریان را دوست دارم
ریتم کندش را
و انفجار را
شاید اگر همه چیز با سرعت معمول پیش می رفت ، آرام آرام آتشی و بعد هم دود و خاکستر
حاصل انفجار هیچ است ، اما

فکر کرده بودم اشتباه بودنش محتمل تر است تا نبودنش
گفتم می روم تا تمام شود ، بعد از سه سال ، چهار سال
انرژی از بین نمی رود ، فقط از شکلی به شکل دیگر..
من این جریان را دنبال می کنم
من این جریان را زندگی می کنم
هر روز از شکلی به شکل دیگر

Friday, November 04, 2005

می گم سی دی " ... مو" می خوام
آقای خوشحال می گه ".. مرادی " کیه دیگه
بقیه بچه ها صداشون در میاد
" .. ش "
حرص از صداشان می بارد ،
چاره چیست ؟ تنها کسی هستی که هنوز می توانم با ضمیرملکی صداش کنم..

هوا پانزده ساله ام می کند
که بدوم خانه و چیز داغی بریزم توی فنجان و بشینم پای کامپیوتر منتظرش
که نخ های سفید را از روی پولیورم بردارم و هر صحنه صدبار بازسازی شود توی ذهنم
که فکر کنم دست هاش بزرگترین دست های دنیاست ، سرد
که توی تاکسی فرو بروم توی بغلش ، بی خیال فکر مردم

دخترها سی دی رو که می بینن با ذوق اسمشو می گن
و من مثل آن روزها که دوستی اسمش را از زبان دختر غریبه ای توی راه مدرسه شنیده بود ، گرم می شوم
کلیپ مسخرش رو با هم می بینیم
و من تازه دلم برای بچه ام تنگ می شود ، برای بچگیم
نه عکسش زیاد شبیه اون روزهاست ، نه صداش شباهتی می برد به خودش..
زمستانی که زلزله آمد دیدمش
بعد از سه سال؟
دست هاش دیگر بزرگ ترین دست های دنیا نبود ، بزرگ هم نبود اصلا،
وفتی شروع کرد همه را به فحش کشیدن و ایراد گرفتن از همه چیز را ، شناختمش
این سال ها که هم را دیده ایم گاه به گاه
من فقط با تعجب خیره اش شده ام که یعنی من؟ که یعنی ما ؟؟

عاشقانه ترین آهنگش را تقدیم دختری کرده
من حسودی می کنم
من به تقدیم یک اهنگ مسخره ی جلف توی یک آلبوم جلف تر
که حتی روم نمی شه از جای غریبه ای بخرمش که سلیقه ی موسیقیاییم مورد تردید قرار نگیره ، حسودی می کنم

من پانزده ساله نیستم
این هوا پانزده ساله ام می کند
دلم شب های تا دیر شماره های اشغال بی بی اس را گرفتن می خواهد
پنجشنبه های سینمای ابن سینا و فیلم هایی که هیچ وقت ندیدیم
دلم یک پولیور سفید می خواهد که حلقه شود دور شانه هام

از یاد می برم که چطور ترس توی هوا جریان داشت
که چطور تحقیر می شدم
که چقدر پای کامپیوتر لرزیدم ، اشک ریختم
که چقدر آزاردهنده بود سکوت که می کرد و من که باید ناز می کشیدم
فکر می کنم بعد از ان روزها
هیچ وقت ، هیچ رابطه ای انقدر پایبندم نکرده که ناز بکشم
شانه بالا انداخته ام و راهم را رفته ام..
فکر می کنم بعد از ان روزها ،
هیچ وقت ، هیچ کس انقدر اشک از من نگرفته..

دختر پانزده ساله مدت هاست که نبوده
در خیال من باز ، ساخته می شود
و من فکر می کنم چنین کسی واقعا بوده؟
شاید کتابی خوانده ام .. شاید توی فیلمی...
دختر پانزده ساله انقدر غریبه هست که تو..
تصور واقعی بودن چنین رابطه ای ، از ان هم غریب تر

بچه های دبیرستان تماس می گیرند
از تو می پرسند
خاطره ها را می چینیم کنار هم ،
سلبریتی شدنت را به خنده می گیریم

من کارهات را نمی گوشم
آلبومت را هدیه می دهم به برادر کوچکم ( یادت میاید ان روز بغلش کردی ؟)
پوستر گنده ات را نوار فروشی دم دانشگاه چسیانده به شیشه اش
می گویم این اولین دوست پسر من بود ، با خنده
دوستی می گوید که اگر جای من بود ، به روش نمی اورد
می بینی عزیزم؟ من هیچ وقت به تو افتخار نکرده ام
اما یک روز یک آهنگت را تقدیم من کن ، باشد؟
دوست های من روشنفکرتر از آنند که روشان را از عکس بزرگ تو با آن عینک دلبری ، برنگردانند

Wednesday, November 02, 2005

این مدت تمام راه انقلاب تا چهارراه ولیعصر و بالعکس و کوچه ی تمام ناشدنیمان را
با " بدم میاد" هام و " متنفرم " ها و عق زدن هام پر کردم تا اینجا خالی بماند
اما نمی توانم جیغ نزنم که چقدر ازین بلندگوهایی که صبح ها راه می افتند توی خیابان
و دنبال لولهنگ مسی موروثی و در و پنجره می گردند و
یا با نخراشیده ترین صداها دعوتت می کنند به خرید سبزی و گوجه و هندوانه متنفرم
..

دست نیو خانوم شکسته
اولش فکر کردم قضیه خیلی هم سخت نیست
دوتا خط می ماند روش و یک مقداری هم فلز اضافه می شود به موجودی بدنش
اما اعصاب دستش آسیب جدی دیده و تکون نمی خوره
براش نگرانم
نگرانم
نگرانم

یک مشکل جدی پیدا کرده ام
دیروز توی بیمارستان فقط تونستم کسی که روی صندلی بود رو بلند کنم و خودم ولو شم روش
همه ی محتویات سرم با فشار کشیده می شدند پایین و چیزی رو نمی دیدم و عرق سرد..، خوشبختانه کسی ندید
اون روز هم توی صف آزمایشگاه قبل از خون دادن کله پا شدم
شده ام شبیه این دخترهای سریالی که هی غش می کنند
این چیزها هم به هیبت پرروی من نمی آید ، مال دخترهای تیتیش کوچولوی صورتی است
نمی دونم این اتفاق فقط توی شرایط این چنینی برام ممکنه پیش بیاد یا ..
من همیشه به استقامتم ایمان داشتم
توی بازداشت چهل ساعت هیچی نخوردم و باوجود اونهمه فشار روانی خم نشدم
جنازه و لت و پار هم که چیزهای عادی زندگیم بودند
البته یه احتمال هم وجود داره که باعث شادمانیم می شه
و اون اینه که از حالت تماشاگر فیلم بودن دارم در میام و توی بطن قضیه قرار می گیرم
یعنی حسام انقدر قوی شده که گریه ی بچهه موقع خون دادن حالمو بد کنه
از بالا رفتن نیروی حسیم لذت می برم ، کم کم داشت باورم می شد آدم آهنیم

نیو جونم زودتر خوب شو
جای رنگیت توی دانشگاه خالیه
که من هی با جینگولک های روی دستت بازی کنم و سرگرم شم ، انقدر که هرروز یه چیز جدید..
که بریزیم توی ماشینت و توی تاریکی دم هفتاد و هشت کشیک بدیم تا شان پن نیاد!
که من هی از دور رنگهات رو ببینم و ذوق کنم که یه آشنا