Sunday, January 28, 2007


به آقاهه می گم کجاست بازار
می گه اینجا همش .. بعد یه نگاهی می کنه و می گه لوازم آرایشی فروشیا فلان وره
بعد من چپ چپ نگاه که چیز محرم فروشی ها
می گه دیر اومدی که .. بعد خودش می فهمه که برای خرید نه و می گه برای عکاسی ؟
بعد که ایول ! راننده ها هم دیگه این مدل نوشته طوری رو یاد گرفتن
که می گه از همین بیل بوردا اینا عکس بگیر خوب
من فکر می کردم عوارض شاگردی مهران ایناست ، گویا اپیدمیه

می رم تو بازار و هی لباس و من هی غصه که قبلنا که با تورگاید بچه بازاری میومدم چه راحت
و حالا هی پیچ در پیچ و روزانه
و اصلا راسته ی فرش فروشا و قهوه خونهه کجاست ؟
بعد یهو می بینم یه جاییم که مادینه ای توش بهم نمی رسه
پر مرد سیاه پوش و دسته و نوحه
که یهو پسره می گه تو چه طور اومدی اینجا ؟ بستست .. زن نه
بعدم می فرستتم پشت یه میله هایی
بعد یه کمرامن جوون ریشو میاد به کمک و می برتم از کوچه ها یه جایی که دید داشته باشه
بعد یه آقایه فرش فروشی می برتم تو بالکن ها که از اون بالا
بعد این موجود نجس که حضورش آلوده می کرد محفل مقدس حضرات رو
از نرده های ایوون آویزون
بعد برادران در روحانی ترین قسمت سینه زنی که سر به آسمون ، چشم ها گرد

آقای عکاس لنگ و قداره هم که حالا شدن جیزز ایو ، حضور داشتند
و یه چاق حزب ال هم
اما اونها پایین و وسط

من هی از اون بالا نذری نون زرد دار می دیدم دست مردم
که آقا فرشیه داد زد که بیارم برات و منم محجوب بازی که نه ، ممنون
بعد اومدم پایین و دیدم که نون و سیب زمینیه !! و دلم هم انقدر خواست
ولی ترسیدم به نجسا ندن
آها ! یه آقای پیر مهربونیم یه کلوچه داد بهم یهو
پسرای فرشی هم دعوت به چای انگلیش که گفتم ایرانیم و دعوته مالید
یکی هم اون وسط گیر و سوال عکاسی و کارت و شماره و اینها
یه آقا نذریه داد که عکس نه
و یه پیره هم
خلاصه که بعضی خوب و بعضی هم نه

اما بامزست که این عزاداریه تنها مراسمیه که برای یک سری زن و مرده
بعد این جور جدا
می خواستم بگم کربلا زن هم داشت ، شما چقدر ضعیف النفس شدید که تاب نمی آرید ، دیدم بی خیال

بعد هم که زدم بیرون و مغازه ها
راستی پَر استریپ تیز به چه درد محرم می خوره ؟
آقایون قبل از برهنه کردن سینه ها ازش استفاده می کنند ؟
باید آماده ی سفر بشم و وقت نیست وگرنه حتما تخیلاتم رو کامل توصیف می کردم

چقدر سرسری و بی ربط نوشتم

Thursday, January 25, 2007

اینجا در چه کاری دوشیزه .. با این گل ها ، گل های رو در پژمردگی ؟

این جوریم را دوست ندارم
نه شبیه بیشتر زندگیمم
نه لااقل جاافتاده در این نقش
همیشه هم می اندازمش تقصیر کوله گندهه و دوربین همراه
که نمی گذارند که همیشه هام فراموش بشود و قالب دیگر را کج و کول می کنند
حس می کنم می شوم یک دافیه ناقص نااصیل تقلبی
این جور که سیاه می پوشم
خواستم دل خانوم محجبه های آموزش کل را بدست بیاورم
بس که این یکی دو روز ، زیاد نگاه کج مردم به قرمزی هام
بعد خسته از کاغذبازی های وقت گیر که رسیدم آنجا
خانومه یک روسری زرد گل دار سرش .. آن یکی هم روسری روشن و چادر
و تمام خستگیم پر .. انقدر هم که مهربان و مودبند
فکر کردم دانشگاهمان را دوست دارم .. خلاف تصورات این ماه ها
کجای دیگر اداره های این شهر زن های حجاب زیاد دارش اینجور رنگ دارند؟
فکر کردم چقدر دلتنگ اینجا می شوم
بعد یک جور شادمانه ای رفتم دانشکده .. به دخترک ها سر زدم
بعد نشستم کنار پنجره ی تنهاییهام و نسکافه م را خوردم
و از تصویر سیاه پوش غریبه ای که افتاده بود توی شیشه ی پنجره م عکس گرفتم
ثبات ندارم که .. انقدر باریک است مرز بین دوست داشتن / نداشتن هام

اسم آن خیابان است که دستهام را می لرزاند
یا غریبگی آنجا که هیچ عنصر شبیهی ندارد با جاهای من ؟
چرا یک مقدار انعطاف پذیر نمی شوم ؟ تا کی جاهای همیشگی ؟
این جور دلبستگی به همیشه همان ، خطرناک است

خاطراتم را کاش ازم نگیرند
می خواهم بروم سیحون .. می بینم دم آریا هستم
همیشه از اینور میامدیم آخر و بعد پله ها و سیحون
نقاشی های مسخره ی زشتی روی دیوار آریا است
گالری پایین را هم نمی روم که نمایشگاه آشنایی از سال پیش است
هم به پسربچه ام قول داده ام که با او برومش
هم دوست ندارم سردی حالاهامان ، یاد آن روز رنگ دار چهارتایی خنده و چای گرم این حیاط را خاکستری کند
راه رفته را برمی گردم تا سیحون
بعد می بینم توی ولیعصرم و دی هم که حسن ختام تور گالری گردی های این سوی شهر است
حتی نمایشگاه آنجا هم چنگی به دل نمی زند
جز یک مقدار باسمه های دورر البته
همیشه همان هم نیستم پس ، که اینجور غریبه شده ام با گالری گردی
دنبال چه هستم؟

طرف های ونک ، تازه یادم افتاده اسمم را هم به آقای بزرگسال نگفته ام
دنبال صفت اینکارم می گردم .. جالب یا مسخره یا زشت یا چی
ساال بالایی موزیک چی ِ عددی را می بینم
تعجب می کند که اینجور چرا شدی ؟ قرار اداری / کاری داشتی ؟
برای اینکه حالش را بد کنم می گویم که بزرگ شدیم و دیگر وقت این جدی شدن هاست
بزرگ شدنمان اما خیلی واقعی است ، موهای سفید زیاد او این را می گوید
چه زود گذشت .. خانوم آموزشی این را گفت ، وقتی حدس زد که ورودی هشتاد و چهارم و گفتم که یک
زود گذشت و خوب هم نه .. و ما بزرگ نشدیم .. پیر شدیم
زیر چشم های او این را می گوید .. یاد چشم های خودم میافتم

توی آن شلوغی و ماشین ها که می خواهند زیرش بگیرند ، می ایستیم و راجع به حماقت مراسم عروسی حرف می زنیم
نزدیک هیچ کداممان هم نیست
دو دقیقه بعد از جدا شدن زنگ می زند ، صداش بریده می آید ، و من حرف هاش را نمی فهمم
بعد که می چسبانمشان به هم می شود این که
حس عجیبی داشتم از دیدن یکهوت .. انگار که باید چیزی را می گفتی ، چیزی هست ؟
گفتم که من حرف هام را رو می زنم .. هر چه بوده ، همین
می گوید که چیزی بیشتر از خودت .. چیزی نازل نشود از آسمان روم ؟
فکر کردم
لابد شبیه پری های یاسمین سینایی به نظرش آمده ام
خواهرم بعدتر گفت ، پری نه ، لابد شبیه عزراییل دیده ات ، ترسیده بمیرد

Wednesday, January 24, 2007

As a falling leaf may rest ....a moment on the air


دارم فکر می کنم اسم این پست چه باشد .. عکسش
اسم حالم را نمی دانم .. شبیه آفتاب همین روزهاست
نرم و یواش ، که نمی دانی فرداش را که سفید می شود یا خیس یا زردتر
همان خط همیشگیش را می رود زندگیم .. همین جور بی اتفاق بی هدف
همین جور ِ چشم های من که نزدیکی را می بینند فقط .. باقی را خیال می کنند

نوشتنم نمی آید .. عکس گرفتنم هم
می خوانم ، می شنوم ، می بینم .. بی هیچ شیاری

بی وزنی دقیقه هام ،هم خانواده ی رخوت نیست

دنیا روی پوستم جریان دارد
.. مثل آفتاب این روزها
نمی دانم فردام را که خاکستری می شود یا سفید یا زردتر
سبکی آفتابش اما عجیب می چسبد

Thursday, January 18, 2007

And it's not exactly prison


یادم هست که دی ی ِ دیرش خوب بوده .. یعنی کلا تاریک که بشود و خانه نباشی خوب می گذرد
پس این چه روز بعدی بدی است که دارم من ،که همش خواب

، دیروز را می نویسم تا یادم بماند لحظه هایی هست ، گاه بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه گاهی
که بدی هم نباشد ، گیریم با همین فاصله ی نه کم

قرارمان نمایشگاه و نشست است خیر سرمان
اول که من کار تمیزهای گالری را می بینم تنها و دوستشان هم دارم
بعد می ایستم توی سرما و تن در نمی دهم به آن جمعیت تا آمدن زن گرامی
بعد می رویم آن تو که نشست است مثلا و یک دور همه ی آدم فشرده ها را له می کنیم
اندکی ریز حرف می زنیم و غر می شنویم و چنددقیقه نگذشته
، با طی دوباره ی مراحل له کردندگی می رسانیم خود را به در،
و بی خداحافظی حتی ، خودمان را نجات می دهیم
حالا ببینم واکنش استاد نازنین چه خواهد بود در برابر این همه شعور و نزاکت

ما را چه به این مفید کردنی ها و جوان بازی ها

آقای دکتر باید بروند شیفت و نیاوران هوس کرده شده ی زنم هم که دور
بانو و اذناب اما نزدیکترند
به قصد قربت می رویم و من هم که پا از سر نمی شناسم از شوق
نرسیده آقای د ظاهر می شوند و من جیغ جیغ شادی را همان وقت است که سر می دهم
و تا آخر هم حفظش می کنم ، گیریم با تنفس
چنددقیقه ای معاشقه از پشت شیشه با بانو ، که دورشان بسی شلوغ است و هول برانگیز و ما دودل برای دخول
می رویم و میز می شود قارچ زیر باران بس که رشد می کند هی
و من طبق همیشه مبهوت بانوم با آن پتوی دور پیچیده ی نارنجیش
یک مقدار زیادِ آدم ها غریبه طوری و بورینگ و ما هی خودمان غیبت و معاشرت داخلی
که چقدر هم کم داشته زندگی من
، و قرار ازدواج گزارندگی های من و آقای د
چون تنها نرینه ی جوان نزدیکی است که من را مجبور کرده به جای اسم های ساختگی معمول ، آقای صداش کنم
و براساس کلی تئوری ، این تفاوت منجر می شود به همسرانگی


بعد هم زنم و بانو مقصد یکی می کنند
من می مانم و چهار پسی تعطیل که بین راه ولم می کنند به امان خدا
و من هی دل خوش می کنم که لااقل با انگشت خیابان شلوغ تر را نشانم دادند که مثلا امن
به مقصد اتوموبیل رو که رسیدم آقای د زنگ زد معذرت و خطری که نبود راه و این کِر کردن ها
که من چون عادت ندارم ذوق زده می شوم ، زیاد

آخرش هم مهربانی آقای پدر و بی نیازی از گز کردن شانزدهم مشهور

بعد صبح بد فرداش که کش آمد هی
و من فکر می کنم چرا بانو گفت زندگی می کنیم که سگ نمی کنه
فکر کردم زندگیش سگی اگر باشد .. من در حد آمیب تک سلولی دارم به حیات ادامه می دهم

___
پ .ن - راستی شب قبلش خواب دیده بودم با خانواده ! رفته بودیم این کافهه
و میزمان خیلی گنده بود .. این جور که خواب ببینم و بشود را دوست دارم

Tuesday, January 16, 2007

می گزم لب به سکوت


قبلی را که فرستادم که شده کابوسم دیدنش اینجا و چطور تسلیت
آن لاین بود ، با آن ورود ممنوع نات ات مای دسک البته که شده بود مایه ی آرامش
تا درآمد که سلام دادن یاد نگرفته ای هنوز
و من دست به دامن آقای بزرگسال آن - لاین ،که چه کنم حالا و واکنشم چی
داشتند یاری می رسانیدند
آقای صاحب عزا اما انگار نه انگار ،حرف .. بعد میل* را فرستاد
چه خوب که از بین تمام این روزهای این چندماه ، همین دیروز خواهره کارش افتاده بود به آنجای شهر
وگرنه که من پای این کلیدها یخ می کردم، شب
که کم هم نکردم
فقط نوشتم می دانستم ، که می دانم چقدر سخت می تواند باشد
و من غلط کنم اگر بدانم و خداکند هیچ وقت هم نفهمم

و کلام بی چیزست و نارسا
حتی به قدر لمس لحظه ای دست ها هم نیست
و چقدر خرند این زردک های چاق مسنجر که آغوش باز تسلی ندارند
می نویسم یک بغل گنده .. فکر می کنم می فهمدش ؟
تا دیر حرف زدیم .. انگار نه انگار .. من هیچ وقت نمی خواسته ام بازیگر شوم

____

*
تموم شد.


دیروز بود ، امروز نیست.
فردا هم نیست.


بابا امد ، بابا نان داد.
بابا رفت.

روی سنگی نوشتیم:
هیچ صیادی از جوی حقیری که به گودالی میریزد.
مرواریدی
صید
نخواهد کرد.


مادر بود ، مادر جان بود.
مادر امروز رفت.

دوستان همدردی می اوردند
و محبت و مهر
برای من و ارش
من و ارش برای دوستان شادی و سلامتی
ارزو داریم
با سپاس با مهر


و هنوز هم:
هیچ صیادی از جوی حقیری که به گودالی میریزد.
مرواریدی
صید
نخواهد کرد.



مادر و پدرمان نیستند.
یادشان ، محبتشان ، مهرشان همیشه هست.
همیشه هست.
همیشه هست.
همیشه هست
بابک ...- بیست و پنج دیماه هشتاد و پنج
______

عصبانیتش را دیده بودم ، که آرامی چشم هاش موج برمی داشت ، غم داریش را نه
خیس شدگی چشمهاش را نمی توانم بسازم

در غمتان شریکم ، جمله ایست که که اینجور وقت ها با تمام وجود می فهممش
کاش می شد واقعیش کرد

که می گوید "مایوس نباش" ؟

هیچ کس هم خیلی باور نکرد که قصد کرده ایم به گروهی درس خواندن
من ریشه یابی کردم که رسیدم به ترم یک ، که یکی از میزهای کتابخانه را به اشغال درآورده بودم
به مدت دوروز و هندسه ی مناظر و مرایا !! می خواندیم با همپالکی آن روزها
باقی سابقه دار نبودند


، هنوز که دانشگاه نرفته بودم و عکاسی هم نمی خواستم
رفته بودم سر کلاس سال آخری های آزاد

که محمود کلاری فیلمبرداری درسشان می داد
و هی فکر می کردم چه بی سوادند دانشجوها

که من هم اینها را می دانم .. گذشت تا قرار بگیرم در آن جایگاه
و سینما برای مبتدیان دستم بگیرم

و به عنوان ریفرنس از کتاب کنکورم استفاده کنم
یادش به خیر کتاب های مرجع زبان اصلی سال کنکور

چه ها که نکرد این سیستم آکادمیک با ما
دور نیست که برگردم به اکرم و امین دبستان و آن پیرهن های زشت با شلوارشان و غذای لذیذ

سه نفری نشستیم و جزوه ی دستنویس کلاسی خانومه کپی دست هرکدام
و عقل ها روی هم و خاطرات و علوم دوره های ماقبل
بعد امروز استاد چاق برگه ها را تصحیح کرده و من شده ام دومین نمره ی کلاس با یک نمره اختلاف و چند ؟ چهارده
! خانومه که جزوش منبع بود و دست به دست می چرخید ؟ ده
شیرزن می خواست که قد علم کند که جواب های استاد اشتباه بود که یافت می نشد
تازه این قصه ی خوب و خوشش بود .. که خیال ها دارد برای دوشنبه ی دیگر

__

دختر انقدر آواز خواند که اتفاق خوشش افتاد
من چه شد نصیبم ؟ دست درازی های خیابان انقلاب
__

دیشب آن لاین بود .. شروع کردیم به بازی قدیم
.. فکر کردم او هم می داند که دروغ می بافم من ؟ همان قدر که من می دانم که او
امروز خواهره گفت صبح مادرش فوت کرده
یک بار دیده بودمش و مبهوت که بیشترین عشوه بازی های کلامیش را با مادرش داشت
دیشب گفتم که چه خوشحالم که عکس سیاه - سفیدش روشن است ، حالا که خودش اینهمه دور
حالا شده کابوسم که عکس را که ببینم ، چه باید بگویم .. چه طور تسلیت
و برادرش که حالا تنهاست خیلی و همسن های من..زیادی جوان نیست برای اینجور بی کسی؟

ـــــــــ

، این متن قرار بود شاد باشد .. با وجود نمره ی طرب ناک من
حالا نیست
از مرگ خسته شده ام .. انقدر که یکی درمیان اینجا بنویسم از آمد و رفتش
نیست کسی که بزاید ؟ عروسی کند ؟ بعد من هم ، بازی ؟

--

عکاس این عکس من نیستم ، کادرش زیادی باز بود .. جمعش کردم

Friday, January 12, 2007

God Save the Queen + Dirty Hands


درست که از چارراه ولیعصر متنفرم من
و هیچ هم دلم نمی خواهد پام را بگذارم توی صحن مقدس تیاتر شهر
و این یکی دوتا تار سفید مو ، یعنی جشنواره بازی گذشته از من
اما به یاد گذشته ها هم که شده ، نمی شود گذشت از نمایش دیدن
از نمایش خاله چیستا آن هم
آقا کوچیکه راست می گه ، خوب شد کامران دیبا ساخت اینجا را
وگرنه من یکی که هیچ جایی نداشتم که وسوسه اش بیشتر از تختم باشد
عقده های دامن پوشیم هم فقط در این محدوده ی شهر است که رفع می شود
با وجود آیین نامه ی اخلاقی روی استند و کارتی که پسرک می گذارد جلوم ،به شوخی
قوانین جمهوری نازنینمان را چه راحت می شود نادیده گرفت
دامن به زور می رسد روی زانوم ، هه ، دانشگاه محترم ، منتظر باش من مانتوی پایین زانو بپوشم

دوتا دیگر از آشناهای خوب اضافه شده اند به آدم های کافه
آقای کوچک آخرش دیوانه ام می کند با این هدیه های خوراکیش که بی هوا نازل می شوند جلوت
عاشق غرزدن هاشانم .. اینکه ادای دوست نداشتن آدم ها را درمیاورند ، بعد هی با ما مهربانی می کنند

جنایت و مکافات خوب بود ، بازیهاش هم
اعتراف دردناکی است که بگویم نخواندمش ، اما پنهانکاری چرا ، تاب ترجمه های قدیم را ندارم ، سالهاست
دخترکوچک شده بود دایرة المعارف ، هو ایز هو

چقدر تاترهای جمع و جور را بیشتر دوست دارم از طولانی های شولوغ زائد سالن اصلی
مثلا همین تاتر خانوادگی دوستان که راستش جز بازی و صدای غرنده ی دایی جان
هیچ دوست داشتنی نبود
ـ می مردم اگر این غر را نمی زدم ، صاعقه جانم ، راستی اسم تو را هم کاملا بی خود نوشته بودند، خودت هم باور داری، نه ؟ ـ

چقدر خوب شد کامران دیبا ساخت اینجا را

________


لیدی مکبث وارانه فکر می کردم برای پاک کردم هر کثافتی ، یک کاسه آب کفایت می کند
از سرشب اما از دست هام بیزارم
خیال برتان ندارد ، ربطی به جناب سارتر ندارد
موبایل نازنیم افتاد توی توالت .. درست که مادر فداکار بود که دستکش دستش کرد و درش آورد
اما هی دست هام را می شورم من ، هی
گوشی اعانه ای داغانم .. داد و بی داد .. داد و بی داد
شماره ها هستند اما .. شماره های قدیم .. جدیدها یا پیدا می شوند باز یا هم هو کرز

Thursday, January 11, 2007

This is the darkness


گاهی هم بد نیست عزاداری ها
این را از چشم بیننده هست که می نویسم
که من یکهو چقدر خانوم می شوم
پاسپارتوی سیاه کلا گول زنک خوبی است
این کوله ی گنده اما همیشه اصالت لیدی وجودم را می برد زیر سوال
نمی شود هم که نباشد

برگه ی تعهدنامه ی سر انتخاب واحدی را امضا کردم
مقنعه ، مانتوی تا پایین زانوی تنگ نه ، شلوار
اعتراضی هم برگزار نشد
از دانشگاهمان متنفر شدم
از چارراه ولیعصر و انقلاب
دیروز انزجار بود که قل قل می کرد توی تنم
به همراه کباب ماسیده ی دانشگاه
چقدر یک وقت هایی دلم برای قاشق های حلبیش تنگ می شد
تمامش دوست نداشتنی است حالا در نظرم
دلم دویدن می خواهد و دامن های رنگ رنگ
اینجا نه

Wednesday, January 10, 2007

She died without a whisper


گفت سیاه نپوش ، هنوز که خبری نشده
کت سفید پوشیده بود خود مامان
مامان بزرگ روسری سبز سرش بود ، گفت توی بیمارستان .. برای روحیه ی مریض ها
باقی هم همه رنگ دار شاد
انگار افتادن ِ از آن ور .. ما همه خوبیم و هیچ اتفاقی نیافتاده
من اما هیچ رنگ نداشتم
فکر کردم من چه بی رحمم که زودتر رفته ام به پیشواز
چه راحت پذیرفته ام
لب هام را پررنگ کردم
صدا با ناز تهوع آور داشت می گفت نه من نرفتم ، غش می کنم توی بیمارستان
فکر کردم این صدای من نیست ، همش تقصیر این دامن است و رنگ لب ها
توی بیمارستان سست شده بود پاهام
بابا گفت نرو ، تو نه ، بگذار تصویر آخرت خوب باشد
همه رفته بودند ، من نه
روم را کرده بودم به پنجره ، لب هام را گازگرفته بودم
همه ش تقصیر هیچکاک بود و فیلم کوتاش که سینمای ماورا بیرون کشیده بود از آرشیو
وگرنه ما که پذیرفته بودیم
الان گیاهه و یه کم دیگه هم نیست
به همان راحتی پریچه وقتی این ها را می گفت توی آپ تاون گرلز
مامان گفت پاش تکان می خورده ، یاد انگشت مرد افتاده بود و مونولوگ ذهنیش ، من زنده ام ، زنده ام

رفتیم ؛ انگار نه انگار ، معاشرت کردیم و شب برگشتیم ، بی مامان
روابط زنجیره ای مادرها و دخترها .. من نسل چهارمم ، می توانم که نباشم
یک مقدار زود جنبیده بودیم من یا آن دختر دیگر، نسل پنجم هم بود الان .. چه می نامندش ؟ نتیجه ؟

چندبار هم از بابا پرسیدم کار بدی نکردم که نرفتم ملاقات
یکجور قاطعی هی گفت نه
صبح زنگ زد که تمام شد
یک قطره هم نچکیده از چشمم ، فکر می کنم چه ساده ، چه به سادگی ، می پذیرم
حالا هربار وارد آن خانه که می شویم لازم نیست تند برویم پیشش و سلام و بوسه بوسه
یا هی که می گفت تو پاکی دعا کن سرنماز ، بدتر ازین نشم
! و من توی دلم هه! پاک ! نماز ! هه
بعد آخر شب ها واقعا دعا .. حالا پس نمی توانم که نپذیرم
تمام شد .. دیگر نمی توانم پز بدهم به آدم ها که مادربزرگ های دورترم هم هستند
توی این سال ها که من هی بزرگ شدم ، آن ها یکی یکی پر

Monday, January 08, 2007

در این روز بی امتیاز ، تنها ، مگر ، یکی کودک بودن

توی این زیاد هفته ی گذشته
ـ که انگار واحدش رسیده به آن که گنده تر است و می شود یک ماه ـ
هی یاد غربیل افتاده ام
که شادیهام را نگه می دارد و بدی ها را می ریزد اینجا
و هی عذاب وجدان

: ماجرا ازین قرار است
این یک شنبه هایی که گذشت ، هیچ هم نگاه نکردم دور و ورم را
اما اگر هم خود حضرت کلونی با ان-اسپرسوش آمده بود به استقبالم
می پیچاندمش
همین طور که این روزها ، دوست های عزیزم را

این موجود سرمه ای که مشاهده می شود در تصویر
سند خودبسنده گی من است
حالا می روم پارک قدیمیمان
لابد که فصل شمشادهای کوتاه ، نیمکت هاش دلتنگمان می شدند
و گنجشککان پرگوی باغ
، که انگار فصل مهاجرت ،
گله گله اوج می گرفتند به هوا ، از شعبده ی حضور ما

و کبودی بالشان می ماند روی صورت من
اما فکر که می کنم نمی دانم اینجا .. من .. او .. هزارسال گذشته یا هزار من
ـ نیمکتها را برداشته اند راستی ..دختر شاد هزار پیش از من،شیطنتش گل می کند که می داند چراـ
تهش که سکویی هست می نشینم
دوست سرمه ایم را درمیاورم و بیسکویتم را یا کیک خواهرپزم را
و سعی می کنم گرفیتی ها را رمزگشایی کنم
یا مثل امروز می گذارم برف خوب جاخوش کند روی موهای خیسم
آدم ها رد می شوند و هرکدام حرفی یا نگاهی
سنگ شدگی من را که می بینند لابد فکر می کنند توهمشانم، پاپی نمی شوند

، شال گردن های زیاد رنگ و دست کش های رنگ رنگ و دوست سرمه ایم
صمیمی ترین دوستهای منند ، این روزها
ما همه خوبیم ، خدا اگر یادش نرود سفیدی زیاد را خالی کند روی سرمان

ـــــــــــــ

اسم وضعیتمان هست سسپند انیمیشن
ـ توی لغت نامه پیداش کرده ام ـ
هم ما ، هم پیرزن مونارنجی هزار بوسه
سیاه ها را همراه می برم ، خاکستری می پوشم
مادرم می گوید شاید هم لازم نشد

Friday, January 05, 2007

رو آن ربابی را بگو مستان سلامت می کنند


دیشب رفتیم کنسرت شمس
حیف که نمی شود گفت عالی یا فوق العاده
حسش هم انقدر کوتاه که توی ماشین بگذارم شهرام ناظری برود بالا صداش
اعلام استقلال خانواده ها نتیجه اش می شود این
در نظام ایلیاتی پیشین کارها بهتر پیش می رفت

فکت ها : نوازنده ی خوب ، الزاما آهنگ ساز خوب نیست
التقاط همیشه هم جواب نمی دهد
تهمورس ، جیمی هندریکس تنبور ایران است
استاد قابلیت ستایش دارند زیاد ، با آن موهای سفید و سبیل ها و آن آرامش عظیم
نوربخش شاید آواز را استادانه بداند اما " آن " ندارد

گمانم آدم سنتی ساده طلبی باشم
کنسرت های جمع و جور بی این زلم زیمبوهایشان را دوست تر داشتم
میکس قدیمی مستان سلامت می کنند را هم
ـ و چقدر هم کم داشت جیغ جیغ های ندا را که من هیچ هم دوست ندارم صداش را ـ

چقدر دلم تنبور خواست
شرمم می شود چغانه را از توی جاش دربیاورم حتی
شرمم می شود از لمسش
فکر کردم دلم تنگ شده برای سه ساعت در انتظار کلاس ده دقیقه ای بودن
بعد با دست های لرزان از عصبانیت ، نتوانستن ساز زدن
تحقیرهای تهمورس
چرت و پرت های من
چقدر دلم تنبور خواست

Thursday, January 04, 2007

این جوری بود که من کم کمک از زنده گی محدود و دلگیر تو سر درآوردم

محو شدن دورنگی پوست را می گیرم نشانه ی آغاز فصل سرد
کاپشن پرپروی خواهره رو می پوشم
، علیرغم آفتاب نرم و زرد صبحانه ،
کمی می لرزم و از بارکشی کاپشن آویزان به کیف ، خسته
فکر می کنم آنقدرها هم نرفته ایم توی فصل سرد
هنوز وقت کاپشن نیست
گرچه وقت شال گردن و دستکش و جوراب بلند هست

هیچ می دانید چقدر کوچک است دنیای من ؟
کوچک تر از اخترک شازده کوچولو حتی
که می توانست چهل و سه بار دلش بگیرد

و با چهل و سه غروب شادی کند
می خواستم شادی هام را بنویسم اینجا راستی
که همین که دونفر باشند که بعد از کلاس با هم چای بنوشیم
یا یک اس ام اس نیمه شبانه از آن سر دنیا
یا صبح بخیر ظهرانه ی آدم دوری در همین سوی دنیا
یا یک استاد خوب
یا پیشنهاد سفر سه دخترانه ای که نمی پذیرمش حتی
چطور دنیای کوچک من را رنگی می کنند

هیچ ایده ای راجع به کافه رفتن ندارم
قهوه ام را توی خانه می خورم و دیرتر راه می افتم
آژانس هم نمی گیرم ، برای چهارراه ولیعصر هرگز ، یک ساعت هم بیشتر وقت دارم
توی تاکسی ، دخترک نگاهم می کند ، دانشگاه هنری هستی
می آید عقب ، پیش من .. حرف می زنیم
از آن موجودات فوق العاده ی دنیاست ، که حرف زدنشان پرت می کند از انرژی برای کار و امید به زندگی
ترافیک ترسناک است
توی دلم می گویم به درک اگر نرسم ، این حرف ها برای امشبم بس
من دنیای کوچکی دارم ، شادی های کوچک
تمام شانزده آذر دوان و توی تئاتر شهر هم .. چرا فکر می کنم راهم می دهند ؟
اشکم هم نمی آید ، خنده دار است اوضاع
می خواهم بمانم و بچه ها را ببینم
خاطرات صبحم یادتان هست ؟
در راستای فصل سردنشدگی ،کاپشن وجود ندارد ، پلیور یقه اسکی شده چیزی یواش تر
ـ حالا نه به این شوری که ایشان فرموده اند ـ
راه می افتم سمت تالار وحدت .. قدرت جهت یابیم توی تاریکی می رود زیر صفر
ملیون ها بار این راه را رفته ام و حالا ... سر از نوفل لوشاتو درآورده ام
تاریکی و ترسناکی و دریدگی آدم ها هم هست
داوود را اما پیدا می کنم ، از اولش هم دلم این را می خواسته راستش
آقای سفیدمو این بار خیلی هم مهربان نیست
می زنم بیرون که بعد نود دقیقه ببینمشان لااقل
از راه تالار برمی گردم ، فکر می کنم بلیط کنسرتش را هم اگر داشتم راهم نمی داد خانوم دم در با این لباس ها لابد
نود دقیقه می شود صدو ده ... من هی روی منحنی ها راه می روم
لعنت به کانورس که کفش فصل نیمه سرد هم نیست
، به خصوص اگر کمی هم فرو رفته باشد توی جوی آب شانزده آذر ،
پیام کوتاه دعوتم می کند به فوتوشوتینگی در دزرت! برای هفته ی بعد
نیمه ی آخر دی و کویر !!!!! .. گولم هم زده که ح حجیم هم هست .. همسفر کویری
زنگ می زنم بهش .. می میریم .. می میریم
می لرزم ، جا به جا آتش هایی هم هست در حوالی ، دورش مردها ، از دور نگاه می کنم فقط ، به حسرت
می آیند بالاخره .. معاشرت کوتاه
آژانس دم تالار ماشین نداره .. می گه دونفری با یه خانومی با یه ماشین بریم
خانومه از این مسن های ادادار براوووو گو هست
خودش چاق و تمام اسبابش هم پخش و من کوله در بغل مچاله و صندلی راننده هم توی زانوهام
کیسه ی موزهاش را هم چسبانده به من و سردیش می رود توی پوستم
و یکجور جواب من را می دهد وقتی می پرسم کنسرت چی بود که انگار من گدای سرخیابان
بعد هم خرت خرت موز می خورد و هیچ تعارف هم نمی کند ، حالا هیچ کس هم که نمی گرفت

بعد هم خانه .. به دلیل عدم وجود چیزی به نام درک .. تازه می فهمم چه قدر بیچاره ام
و همین طور چیزهای لغزان خیس می آیند از چشمهام
همه ی این ها به کنار
درد اصلی این است که به دلیل تنبلی و بعدش حماقت بلیط کنسرت شیلی را نخریده ام
و هرچیز سرم بیاید حقم هست

شب دیرتر .. هیچ کس نیست که کوزه ها شکسته شوند سرش
من چهار دقیقه ی گریه ی اضافه ام را هم می کنم
! هه ! نداشتن انگیزه ! هه
دیگر نه شبیه آدمک سبز می شوم نه آدمک بغض دار .. نه درد می کشم
فقط یادم می رود به واقعا فکر کردی من فقط می خواستم برسونمت
و آن حس حماقت همیشگیم از اصل بر خوبی آدم ها
از اول هم آن خاطره بدجور سنگینی می کرد روی کلماتی که رد و بدل شد
انگار گذاشته باشندم روی دکمه ی پروگرام ، هر آدم جدیدی می برتم به خاطره ای از کس دیگر مشابهش
و بدجور هم درست درمی آید اکثرا .. انقدر پربار برنامه ریزی شده ام که لازم نیست منوآلی راجع به هرچیز جدید تصمیم بگیرم

من دنیای کوچکی دارم ، خیلی کوچک
غم های زندگیم زیادی کوچکند
گیریم نه انقدر کوچک که توی این خطوط ، چیزی بین این ها و پشت این ها

امروز لاک پشت های بهمن قبادی را دیدم باز
و به کل پالاییده شدم
این آدم هست که یادآوری کند چه کپه های گه خودخواهی هستیم
دنیای من کوچک نیست ، بی مقدار و گه اندود است

Tuesday, January 02, 2007

پیش از اینکه اسپرماتوزوئیدهاتان را هرجا رسید ول کنید باید برایشان کمیته ی استقبال ترتیب بدید


انگار صدای یک فیلم قدیمی
یا خاطرات کسی از آن طرف بیست سال پیش
فکر می کنی پس هنوز هم منقرض نشده نسل این آدم ها
تازه وارد می زنند ، میان کهنه ترها کمیابند خیلی
شهرستانی اند غالبا و دراماتیک می خوانند
فقط بچه های دراماتیکند که حرف زدن مهارت اولشان است
دو ، سه تایی پشت میزهای کتابخانه

اتفاق هیجان انگیزی است اینجا که ما هستیم
امیرکبیر اگر بودیم شاید می شد معمول ، آنها تحکیم وحدت دارند و انجمن اسلامی
و چیزهای دیگری که ما اسمشان را نشنیده ایم حتی
تحصن می کنند ، داد می کشند ، نامه می نویسند

گوش می نشینم
این اعتماد به نفس وقت گفتن من ، ما هیجان انگیز است خیلی
انگار صدای یک فیلم قدیمی
یا خاطرات کسی از آن طرف بیست سال پیش
فکرهای اصلاحی ، آرزوهای داشتن دنیای بهتر
بحث ، جدل

از ضمیر متکلم که بنشیند اول جمله هام می ترسم
وقت گفتن چیزهای نادیدنی ، غیر هرروزه
از گفتن چیزی شبیه اصولا،من .. ما،باید
از اصولا ، باید ، من ، ما

بزرگترین ثمره ی بزرگسالیم تلاش برای اجتناب از حکم دادن بوده
از حرف زدن فرای حواس پنج گانه ام
گاهی اما جوانک آنور بیست سال پیش وجودم خودش را می اندازد جلو
یکهو می بینم دارم حکم می دهم راجع به اصلاح جامعه
گیریم حکم های کوچک ، در حد همین چیزهای روزانه
بهبود سلایق پوشاکی مردم فی المثل
از خودم می ترسم این وقت ها
یاد نوجوانیهام می افتم که صدام را بالا برده بودم که
وظیفه ی ماست که سطح سلیقه ی فیلم دیدن مردم را بالا ببریم
و پدرم هشدار داده بود این فکرهای قیم مآبانه خطرناکند چقدر
از خودم می ترسم این وقت ها ، از وظیفه ، سطح ، قیمومیت
از اینکه ته ته وجودم خط کشی هست برام بین مس و الیت
و حق اعمال نظر گروه کوچکی بر گروه بزرگ تر
از خودم می ترسم

Monday, January 01, 2007

ماه بسی ، از سلخ به غره آید از غره به سلخ

Ceerwan Aziz _ 30 Dec 2006 _ Baghdad

سه روز اعلام شادی یا عزای عمومی

چه فرق می کند ؟

.. ماه را

______




و ما با همان هایی می رویم به جهنم که یک عمر فریاد دیوارهای شهرمان هم بلند بوده به مرگ برشان
این را کودک فلسطینی می گوید
پول توجیبی دویست و پنجاه ملیون دلاری نوش جانش
و المجد لصدام حسین
کودک حلبچه ای هم لابد همین را می خواست بگوید که دهانش بازماند توی هوا