Saturday, October 30, 2004

اين دو روزه رو به مناسبت بيست و هشت اكتبر انيميشنيديم ، هي
و هي خوشحال شديم
خود انيماتورا هم كه غالبا واقعي نيستن و شبيه كاراكتراشونن!
اين بهرام عظيمي راهنمايي رانندگي هم كه كلي گوله
پل درايزن هم كه...
راستي انيميشن خوب از كجا مي شه پيدا كرد؟

Friday, October 29, 2004

مرد ، احساس مرا مي داند
نگاه مي كند و سكوت
نگاهش مي كشاندم
و سكوتش كه بايد پسم براند ، پيشترم مي كشد

بايد چيزهايي را تجربه كنم با او / تجربه كنيم با هم
كارهاي معمولي را
حرف زدن و خوردن و با هم بودن را
آن وقت ، هم سطح مي شويم با هم
و مي شود تصميم گرفت كنار من باشد يا نه/ كنار هم باشيم يا نه
حالا ، نمي شود
او ، نيست
هاله اي از او را مي بينم
هاله ، بزرگش مي كند
مقدسش مي نماياند
تقدس ، حالم را به هم ميزند
زده ام مي كند
ـ حالا هم كمي به سمت انزجار پيش رفته ام..ـ
نبايد
نبايد

Wednesday, October 27, 2004

خوب مامان جان
وقتي گوشيتو ول مي كني توي اتاق و مياي اينور
و جواب
شوsms
يه ساعت دير مي دي
انتظار داري اون آدمه
منتظر تو مونده باشه؟
معلومه يكي ديگه جايگزينت شده
از اونجايي كه در حال حاضر بيشتر زندگيم توي راه و خيابون مي گذره
مي خوام يه كم تو روابط خيابوني بيشتر دقت كنم

1ـ سر صبح ، گولانه ، در حال گز كردن خيابون ، خانومه مياد جلو
يه چيزايي تو اين حدود مي گه
" شما خيلي خوبيد( اينو يه چيز ديگه ي خصوصي گفت ;)
مراقب خودت باش ، قدر خودتو بدون
روز خوبي داشته باشي"
!!!!!

2ـ متلك گفتن يه چيز كاملا مسريه
از كنار يه پسره سياه گذشتم(از اين دانشجوهاي وارداتي كشورهاي تازه كشف شده)
يارو در اومد كه
"هي ! دو يو پلي بسكتبال؟"
دوبله ي نعل به نعل
!!!!!

3ـ ديديد چقدربعضي آدما كمبود محبت جسمي دارن
هي توي تاكسي و خيابون خودشونو مي مالن به آدم؟
اگه مرد باشه مي شه گفت بره اونور
يا حداقل زير لب هي فحش داد
اگه يه خانومه چاق باشه ، توي مغزت غر مي زني
اما يه دختر جوون خوشگل..
من نمي دونم چه كار بايد كرد!
فقط اينبار خدا رو شكر كردم كه دو تا گوشواره دارم
و هي سعي كردم يه جوري نشونش بدم
اما افاقه نكرد
!!!!!

4ـ وقتي دبيرستان پسرونه تعطيل مي شه ، تو اولين پناهگاه ممكن بجهيد
و تا عبور كاملشون نفستون رو حبس كنيد

5 ـ درسته موهاي من شبيه جنگله
اما نمي فهمم چرا رد كه مي شن از كنارم مي زنن زير آواز

6 ـ كاش زودتر سرد بشه ، دست مردم بره تو جيبشون

7 ـ دخترخانوماي زيبا
به خاطر خدا
اين مانتوهاي شكفتتون..
خواهش مي كنم
اين برجستگي هاي خيلي گوياتون..
بابا حالم بد مي شه خوب
آخه دارن سوراخ مي كنن لباسا رو..
من هي هم كه برگردونم نگاهمو،
باز برخورد مي كنم به يه قله اي ، تپه اي
بد وضعيه ها

8 ـ فعلا همينا
منتظر آخرين برداشت هاي ما از خيابون باشيد

Tuesday, October 26, 2004

چشم هام كه فوكوس نيست هيچ وقت، خيلي خوبند
مجبور نيستم چيزها را آن جور كه هست ببينم
آن طور كه مي خواهم مي بينمشان
آدم ها هم ، اينطوري زيباترند
چيزهايي كه مي خواهم از آنها را مي بينم و چيزهايي كه نمي خواهم را..
رئاليست بودن هميشه هم شيرين نيست....

ديروز ، جايي كه هميشه او بود ،
مردي مي رفت بي ربط با او
من ،" او " را ديدم
يك لحظه ي خوبي بود

امروز
خودش .

آدم ها اسمند
"او" اسم است
"تو" اسم بودي
من ، دلنگانم ، وصل نيستم به جايي ، روي زمين نچسبيده ام
شما را نمي بينم كه
فقط ، هر از چندي ، اسمي تازه مي خواهم ،
اين طور است كه عاشقتان مي شوم

تكنولوژي چيز خوبي است
نوشته ها را آن طور كه مي خواهم ، مي خوانم
با لحني كه خوشترم بيايد




Saturday, October 23, 2004

اي بابا
عجب روزي
سر ظهري تو راه
سر يه موزيك مزخرف
مردك حزب اليه ـ امام صادقي احتمالاـ عوضي دو ساعت ور زد،
من از اين آهنگا متنفرم اما سعي مي كنم نشنوم
از خاتمي هم خوشم نمياد ، اما مردك كه شروع كرد همه ي بدي ها رو به اون نسبت دادن ، دادم دراومد
هي مشت كوبيدم تو سرم ، دستمو فشار دادم كه چيزي نگم اما نشد كاملا
آي چرت مي گفت
رانندهه هم كه احمق تر از اون..
تازه آقاهه باسوات هم بود
راجع به پيشگويي هانتينگتون و اينا هم يه چيزايي گفت
كلي چيز بي ربط رو پشت سر هم بلغور مي كرد ، مثل هذيوناي تو توالت
جديدا هم كه هي عصباني مي شم من
آي عصباني شدم ..
انقلاب تا چهار راهو فحش دادم

عصري كه در اوج گولي و منگي ـ قطعا از خستگي ـ برمي گشتم
اقاجري رد شد از كنارم
آزاده مگه؟؟؟؟
چقدر طفلكي بود..

اين مشكل چسبيدن من به كامپيوتر بد چيزيه ها
غير از علافي..
ديديد هر روز جفنگ تر از ديروز؟

دلم يه اتفاق مي خواد
يه چيزي كه خيلي چيزا رو از مدار خارج كنه يا برشون گردونه


Friday, October 22, 2004

گمونم اين فصل به فيلم ديدن بگذره فقط
و خداوند صبر اعطا كند به ما ، وقتي قراره آقايه پدر انتخاب كننده باشه
يه جمعه ي بادي خاكستري
و عروسي خوبان مخملباف
مي تونه تركيب دق آوري باشه

فيلم درد داره و وقتي كارنامه ي حضرت مخملبافو بدوني بيشتر دردت مياد
هراس ديدن اين فيلم از بچگي با منه
برادره اما مي خنده از ديدنش
نمي فهمه موج انفجار يعني چي

من قبول دارم كه مخملباف آدم باهوش كثافتيه
و شهامتشو براي ساختن يه فيلم پارانويايي تحسين مي كنم
و اگه بپذيره كه تغيير كرده ـ فقط احمقا تغيير نمي كنن ـ مي تونم ببخشمش
ـ با وجود فيلم كثيفي مثل دو چشم بي سو يا بايكوت حتي و همه ي بيشرفي هاش ـ
اما
يه سكانس تو اين فيلمه خيلي رفته رو اعصابم
دختر عكاسي مي كنه ـ احتمالا چون پسري كه دوستش داره عكاسه ـ
و نمايشگاه مي ذاره
اما عقيده اي نداره از خودش
و مقلد مرده
و وقتي مصاحبه مي كنن باهاش هيچي نمي تونه بگه راجع به كاراش
و بازديدكننده ها همه مردن
جز دوتا زن كه براي خواستگاري اومدن
و احمق ترين آدماي روي زمينن؛
كلا زناي فيلم
احمقن
خرافاتين
دنباله روي مرداشونن
و
احمقن ، احمقن ، احمقن
تنها زن نيك فيلم
مادر ساكت مرده
كه زحمتكشه
و حرف زيادي نمي زنه/ كار مي كنه
تيپ سنتي زن خوب ـ مادر

واي
چرا اين مردك آشغال آرتيست اين مملكته
و ما فيلماشو مي بينيم

مي دونيد كه حضرت مخملباف از جديترين مخالفاي كلوزآپ گرفتن از زنها بوده؟
كاش يكي به دخترش بگه كه تيپ يه كارگردان با يه مدل جلوي دوربين بايد متفاوت باشه
تا انقدر توي عكساش كرشمه نياد

من عصبانيم



ها ها ! من تازه مزرعه ي حيوانات اورول رو تموم كردم
ـ كلي ساله كه به همه و خودم مشتبه شده بود كه خوندمش ـ
وحشتناك بود ، خوندن تاريخ هميشه وحشتناكه
همه بودن ، لنين و تروتسكي وخميني و...
و حتي آقامون فيدل (كه هنوز ارادتمنديم بهشون)

" سفر به ديگر سو"
شهرام و دستان و مولوي؛
چقدر دلم كنسرت ناظري مي خواد
از اون كنسرتايي كه ديوونم مي كنه و بي نياز
(آن نفسي كه بي خودي ، يار چه كار آيدت)
تا آخر ماه رمضون هم كه قحطيه:(

تبم تموم شده
مريضيم هم تقريبا خوب..
از نشونه هاي بهبودي اينكه دارم از شاهنامه ميام بيرون
و دوباره از آدميزادا خوشم مياد


Wednesday, October 20, 2004

براي دخترك اهل اخترك ب 612
وبودنش و محبتش و باقي قضايا

اين كه يه اس ام اس كومپوتي بوسي مهربوني برسه از تو ، خيلي خوبه
اين كه من و تو بعد از يه دشمني ديرينه ، حرف زديم و فهميديم دردمون چيزي نبوده ، عاليه
اين كه تو هستي و پشت شمشادا و چرت و پرت هاي آميخته با جدي ، معركست

ممنون كه هستي ، خرس آبي پوش ، كوچولوي كلاس اول ياس

Monday, October 18, 2004

يه بچه ي مريض
يه بچه ي فين فينو
يه بچه ي طفلكي
كسي اين بچه رو به فرزندي قبول نمي كنه؟
شايد محبت فينشو بخشكونه؟

درد اصلي ، درد....

چم شده من؟ زدم به شاهنومه چرا؟
چرا هي از مرداي ريشوي سنتي ايروني خوشم مياد؟
گندشو دارم در ميارم واقعا

كلي كار دارم
كلي تب دارم

يه كم محبت همش، يه كم..خواهش

Sunday, October 17, 2004

كسي جواب مرا نمي دهد ،
من جواب بقيه را نمي دهم ؛

فكر كن اگه فقط نصف مردم اين طرز فكر احمقانه رو داشته باشند
فاتحه ي روابط انساني خوندست..

قديميا رو چك مي كردم ، نوشته بودي "سرما نخوريا..."
حالا تو نيستي و من سرما خورده ام ، بد

وقتي كسي نيس كه با" آسوده بخواب كه ما بيداريم " ش بيدارم كنه ،
كدوم آسودگي ؟ كدوم خواب؟

نمي خواي احوالي بپرسي واقعا؟
من دارم سر مي شما ، به زور نگه داشتم خودمو


Friday, October 15, 2004

فرقي نمي كنه اينجا باشي يا نه
( شواهد مي گن هستي ، كلاغا گفتن كه رفتي)
مهم اينه كه نيستي براي من

عوضي خنگ دلم تنگيده برات ، زياد

يه
SmS
كوتاه ، منفعل ـ حتي يه سلام خالي ـ
فقط براي اينكه بدونم هنوز يادته منو
لطفا

Thursday, October 14, 2004

سيب خورانده مي شود به مرد ،
خودش در پي آن نيست ،
زن مرد را متوجه ي يكنواختي و روزمرگي مي كند ؛
زن ، سيب است ، آگاهي است .

مرد است كه كمك مي خواهد هميشه
از انسان برتر و تكنولوژي
و از زن ؛
زن كمكي نمي خواهد ،
زن ، بي نيازي است .

زن به مرد ياد مي دهد كه چيزي قويتر بخواهد ،
مرد چيز ديگر را تجربه مي كند،
مرد چيز ديگر را با زن تجربه مي كند ؛
زن ، چيز ديگر است ، چيز قويتر.

زن به مرد شك مي آموزد ،
ايستادن در برابر بايد ها و نبايد ها
طغيان .

طرد مي شوند
از جامعه ي آرام نظم و زهد رانده مي شوند
به سپيدي تا بي نهايت...
زن ديگر نيست ،
مدارك مي گويند كه هيچ وقت نبوده
زن سپيدي تا بي نهايت است ، هيچ است .

مرد راهي طولا ني را طي مي كند
براي باز رسيدن به زن ،
زن راه است
مرد از زهدان اوست كه زاده مي شود ، باز

بعد
نور ، نور زياد ، خورشيد
پرهيب مرد در نور ـ معوج ـ
...
پرهيب كامل مرد
تولد .
زن زايش است

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگه جورج لوكاس بفهمه كه اينو بعد از
THX 1138
ـ اولين فيلمش ـ
نوشتم
تموم نسخه هاي موجود در بازارشو جمع مي كنه ;)

فيلم رو ، جدا از صحنه هاي خيلي تكنولوژيكش دوست داشتم
صحنه هاي سفيد روي سفيدش خلم كرد اساسي


Tuesday, October 12, 2004

گمونم بايد راجع به ديروز بنويسم
( تلاش براي بيان واقعيت
براي پسره كه دو روز پيش از من پرسيده بود راسته كه جوانان مبارز ايراني در دانشگاه هنر عليه....
و آدماي بيرون كه اولين بار خبر رو از اونها شنيدم )

بالا بوديم ، كلاس نورپردازي ، تاريكي
وقت چايي / ترياك از پنجره ديدم يه بيست ـ سي نفري نشستن وسط حياط
رفتم پايين ـ با دوربين ـ
بابي يه روبان قرمز بست به بازوم ـ براي همبستگي با متحصنين ـ
(كه بعد يه دقيقه باز شد)
بچه هاي موسيقي كمتر بودن ،
قضيه به يه پرفورمنس بيشتر شبيه بود تا اعتراض دانشجويي
يه سري يه چيزي شبيه برگ زيتون يونانيا بسته بودن دور سرشون
يكي دف مي زد
يكي ني...

مشكل : مي خواستن رييس دانشكده شون رو عوض كنن

رييس دانشگاه هم اومده بود (سبب خير شدن بعد سه سال زيارتشون كرديم )
شبيه پيمان كارا و بساز بفروشا حرف مي زد ( يه كاره ي ساختن برج ميلاده )
اما حق با اون بود بيشتر
بچه ها گندشو در اوردن
نشستن دم در
از دانشگاههاي ديگه ـ خصوصا ازگلين دانشگاه بغلي ـ
مي اومدن ببينن چه خبره

اتفاق كوچيكي بود ، يه اعتراض كوچولوي بامزه ي دانشجويي
عليه يه قضيه ي آموزشي
اما من از بازتاب هاش مي ترسم
مي دونم كه گروه هاي مختلفي منتظر اين اتفاقاي كوچيكن
تا از آب گل آلود...
مي دونم كه اين خبر توي روزنامه ي راستيا چطوري منعكس مي شه
يا مبارزين ! مقيم فرنگ چطوري ازش استفاده مي كنن
مي ترسم
مي دونم كه خيليا منتظرن با يه بهونه ي كوچيك ببندن در دانشكده رو
كه سخت گيريا بيشتر خواهد شد



Sunday, October 10, 2004

r />
ديروز
1/2 + 127 1/2 Sarakhs
كسي هست كه شك داشته باشه اين بيشرفا معركه ان؟

Thursday, October 07, 2004

>
".خستگي بيست سال مجاهدت خاموش با لبخند رضايت مردم فراموش مي شود
تازگي در و ديوارخيابونا پر شده از اين نوشته ها ، به مناسبت بيستمين سال تشكيل وزارت اطلاعات؛
اين يكي رو كه مي بينم..اولش خنده م مي گيره بعد...دردم مي آد.."درد يادم مي آد"
درد اون شب پنج ، شش سالگي كه بابا نيومده بود خونه،
درد تموم سالهايي كه با يه هراس خاموش توي خونه ها گذشت ،
درد آدمايي كه عكسشون هست اما خودشون نيستن ،
درد دوستم كه باباشو نديده هيچ وقت،
درد تموم حرفايي كه نتونستم بزنم،
درد
ترس
درد

Saturday, October 02, 2004

آدم ها ، آدم هاي هر روزه ، آدم هاي خيابان
لازم نيست بشناسيمشان
مي گذرند فقط ،
و در اين گذار
عاشق مي شوند ، داد مي زنند ، وسوسه مي شوند و
مي ميرند...

ما به درونشان راهي نداريم
آن مقدار كم هم كه مي گويند از خودشان ، بازيست يا شايد هم دروغ مصلحتي
همه بازيگرند...

لايه ي بيروني؛
نماي خيلي نزديكي هم نمي بينيم،
قرار نيست دقيق شويم
يادمان نرود كه در حال حركتيم ،
مثل موتوري مسافركش فقط چند دقيقه اي همراه مي شويم با آدم هاي ديگر...

كارگر افغاني عاشق دختري است كه يكبار در بازار شريف عبور كرده اند از كنار هم
و غمگين كه مي شود از بالاترين طبقه ي ساختمان غروب را نگاه مي كند ،
(شبيه مسافر هميشگي ، شهريار كوچولو)
حتي خورشيد هم مي آيد و مي رود

و پيرمرد آنقدر ماندني نيست كه اراده كه بكند ، رفته از اينجا
(حتي به مار شهريار كوچولو هم نيازي نيست)
"درختان ايستاده مي ميرند."

و آدم هاي ديگر
آدم هاي توي صف ،
پشت چراغ ،
روي پل ،

بازي ادامه دارد ، حتي اگر مار نيشمان بزند
يا پله ي خوشبختي قرار بگيرد سر راهمان و بالا ببرتمان
مي ني بوس راهش را مي رود تا ايستگاه آخر

درد اصلي اما ، همچنان تنهايي است
حتي اگر اين بار آدم هاي پشت چراغ ، ديگر غريبه نباشند

" تهران ، ساعت هفت صبح " پيشنهاد مي شود ، زياد




Friday, October 01, 2004

/>
"ما مي خواستيم برسيم به آب زمزم ، چه مي دونستيم مي خوريم به چاه فاضلاب مسجدشاه
پدربزرگ مي گه ، وقتي عصباني بهشون مي گم كه تقصير شماست و اون برگ سبزايي كه انداختين
براي تائيد اين نظام
من عصبانيم ، داغونم ، غمگينم
كلي فكر خوب كرده بودم به خاطر كنسرت امشب
ـ كوارتت جز ايتاليا ـ
و بعد
لغو شد،
مجوز ندادن؛
به همين راحتي
مجوز ندادن.
گه بگيره
همين طور داره گند زده مي شه به زندگيم
هي سعي مي كنم آروم باشم
خوشبين باشم
مثبت انديش باشم
نمي ذارن كه
ن م ي ذ ا رن