Wednesday, August 30, 2006


تنم می خاره
زوزه می کشم و به خودم می پیچم
داشته هامون رو چک می کنیم
با این موجودی تا چند روز می شه دووم اورد ؟
جیره بندی باید بکنیم

دوباره باید روابط فیلمی پیدا کنیم
یادش به خیر .. یک زمانی که دوست های پیر پسرمون هنوز ادای متاهل ها رو در نمی اوردن
می شد ازشون بار بار دی وی دی غنیمت گرفت
.. دی وی دی فروشی های بیژن رو هم که
باید بریم خونه ی فامیله

موزیک داریم .. اما اگه موزیک پاپ دلم خواست چی ؟
یه چند قسمت فرندز داریم .. اما گیلمور گرلز نازنیم چی
انگیزه های بیداری من توی این روزهای پر از خواب
دیگه نمی بینم آدمای جاهای دیگه ی دنیا چه جور می زان .. عروسی می کنن .. مدرسه می رن.. جوونی می کنن
دیگه توی سی ان ان دنبال همسر من نمی گردیم

قبلنا سوار ماشین دوستام که می شدم مجبورشون می کردم موزیکای منو گوش کنن
جاهایی بریم که من می خوام
مدت کمی نیست که فقط چشمامو می بندم و منتظر می مونم ببینم کجاست جایی که فرود میایم
تو این مدت موزیک خوب زیاد شنیدم .. جاهای تازه زیاد رفتم
فقط زحمت انتخاب آدم ها با من بود
فقط زحمت انتخاب کانال ها با من بود
بعد می ذاشتم هرچی می خوان به خوردم بدن
تو این مدت موزیک خوب زیاد شنیدم .. فیلم های خوب زیاد دیدم
حالا باید برگردم به وسواس قبل ترها .. هی حساب کنم چه ساعتی .. چه فیلمی

روزا می رم بیرون .. راه می رم که شب ها از خستگی بخوابم
هی کتاب می خرم .. اما ساعت های کتاب خونی که سرجاش بود قبلا هم .. وقتای دیگه رو چه جور پر کنم

من یه معتادم .. استحمار و یکسان سازی و فرهنگ عامه رو هم به جون می خرم
تی وی ایز د باس
تنم می خاره
موجودیمون تا آخر تابستون نمی کشه
از همشون متنفرم

Sunday, August 27, 2006


مادرش روزنامه نگاره ، درواقع صاب مجله ست
من ندیدمش ،مادره رو ، توی عکسهای اینور و اونور چاپ شده ش هم
چیز بیشتری از یه بینی بیرون زده از سیاهی چادر به چشم نمی آد
عکس های اورکات دختره اما بی حجابن ، با اسم و فامیل کامل
با جار بلند اسم عشقش

من حسودی می کنم
من که عکس بینی مادرم جایی نیست
هیچ وقت با اسم خودم زندگی نکرده ام .. با اسم خودم ننوشته ام .. اسم عشقم را بلند نگفته ام
آسایش هم نداشته ام اما

گمشده بین هزار اسم مستعار با تمام اقدامات امنیتی لازم
و باز پیداشان می شود
سایه های سیاهی که تهدید کنان می افتند روی سفیدی پرده هایی که دور تا دورم کشیده ام
سایه های شاخک های لرزان موجودات چندش آوری
که هم (کلاس / دانشکده / دانشگاه /کار / سایه ) ام هستند
سیاهی سایه های چندش آوری که نزدیک می شوند تا سفیدی تنهاییم را نابود کنند

یا آن غوک های فربه ، خویشاوندان محترمم
که خودشان را جا می کنند توی تابلوی طبیعتی که پشت هزار بیشه برای خودم ساخته ام
و زبان های لزجشان را در می آورند تا بلکه حشره ای .. چیز کوچکی .. تا ببلعندش
و ورّ پر واو و رایشان جهان را پر کند

دوستی می گفت پرایوسی وجود ندارد
انقدر نظاره شده ایم که توی خلوت خودمان هم برای تماشاچیانی که حضور مادی ندارند اما هستند بازی می کنیم

گاهی به بی سرخری مچاله شدن زیر ملافه ام هم شک می کنم

ـــ

پیرو این و این
...
کاش که ادامه نداشته باشد

Friday, August 25, 2006

گفتم گه بگیره و بلند شدم که پرده را بکشم
هوا تاریک شده بود و همچنان هیچ کس دوستم نداشت
از بس که گهم لابد
قبلش قیچی چشمم را گرفته بود
فکر کردم مرز بین شادی و غم من چقدر باریک است
کافی است همین حالا کسی .. کسی .. کسی که نیست
از بس که گهم لابد
موبایلم را برداشتم به هوای بازی
که پاکت نجات بخش را دیدم
پام را گذاشتم آن ور خط .. معجزه ی حضور آدم ها

لباس که می پوشیدم فکر کردم هزارسال روزهای عادی حاضر به اینکار نبودم
میان جمع مطمئن شدم .. هزار سال روزهایی که دوست داشته شدن امری عادی است
جایی که غریبه هاش اینطور خسته کننده باشند نمی روم
یک مقدار هم جالب است وقتی از آدم های نزدیک دور می شوم و این تفاوت ها
بعد که یخ ها شدند آب تگری دیدم یک چیزهایی پیدا می شوند که بشوند یک جور اشتراک
امتحان کنید .. توی هر جمع متفاوت غریبه ای همیشه کسی هست که همه بشناسندش
که بشود جنبه های خنده دارش را دید


همه ی اینها برای اینکه بگویم مرسی
مرسی بزرگتری هم از طرف سالنامه ام که دیگر طاقت ندارد زیر یکی از روزهاش بنویسم گه

Thursday, August 24, 2006

آن که بر در می کوبد شباهنگام


از دختر که تمام وقت شبیه بزرگترها به خل بازیمان نگاه کرده بود و مهربانانه مشارکت کرده بود
و بعد فهمیده بودم یک آشنای نه چندان قدیمی است و حتی نه چندان دور .. که آتلیه ش هم رفته بودم حتی
پرسیدم حافظه م رو خالی کنم ؟ گفت هنوز نه .. شاید
دوربینم را غلاف کرده بودم من ، آن یکی دختر تازه داشت عکاسی می کرد
حسودیم شد ، توانش را اما نداشتم
سرم را گذاشته بودم روی پاهام .. پناه به خدایی که اینجور وقت ها هست زیاد
کادرهای عکس های نگرفته ام را می دیدم از بین تن های ترسیده ی چسبیده به هم
دخترها چپیده بودیم توی یک اتاق .. هول هول لباس پوشیده که یعنی از اول این شکلی بوده ایم لابد
دختر که حقوق می خواند گفت شلاق می خوریم فوقش
یکی گفت اینجور راحت تر می رویم .. شب یلدا گذشت از خاطرم
یکی به خانه شان زنگ زد
یکی .. یکی .. یکی
خدایی که اینجور وقت ها هست زیاد

فکر کرده بودم نکند .. بعد خوش خیالی که خانه ی به این پرتی و تازه مگر چه می خواستیم بکنیم
.. حکومت نظامی که نیست .. اجتماع بیش از دو نفر
یک نفر که رفته بود پارسال آمده بود تعطیلات و باز که باید می رفت جمع شده بودیم خداحافظی
آخ ! آخرش خداحافظی هم نکردم .. آخرش که یکی گفت امنه .. برید
پسرها را که ندیدم هیچ به خداحافظی .. پناه برده بودیم به خانه ی همسایه که از خواب بیدارش کرده بودیم
و ان جا شده بود چیزی مثل دایک پارتی و خانه ی اصلی گی پارتی
.. اینجور انگار اشکال ندارد .. در جبهه های حق علیه باطل هم .. در حرمسراهای هزار قفل هم

تا قبلش خوش گذشته بود .. آدم های همیشگی .. فرهنگسرا .. کافه .. گالری .. شهرکتاب .. دانشگاه .. مهمانی .. مهمانی
با چه شهامتی مهمونی می گیریم ؟ مهمونی می ریم ؟
باز من گیر داده بودم به نقد هنری در بدترین شرایط ..شما همونید که فیلمای آشغال می سازه ؟
باز داشتیم سر دخترهای زیبا با هم دعوا می کردیم
باز من تمام مدت نشسته بودم .. یک سری آدم را هم همراه کرده بودم با خودم

بعد گفتند که ساکت شوید .. بسیج یا نیروی انتظامی یا نمی دانم چی امده بود
و انگار که در محاصره درهای خروجی تحت کنترل
پسر هنوز داشت مسخره بازی در می آورد .. من دوربینم را غلاف کردم .. لباسم را پوشیدم
رفتم خانه ی همسایه ای که از خواب بیدارش کرده بودیم .. سرم را گذاشتم روی پاهام
.. کسی که آمده بود دنبال دختر را گرفته بودند و آدم های مهمانی طبقه ی بالا را .. کسی گفت دم در اوکیه .. برید

مگر چه می کردیم .. ما فقط آمده بودیم خداحافظی .. من خداحافظی نکردم از هیچ کس
چشم هام چرا انقدر سرخند .. من هیچ کاری نکرده ام

Tuesday, August 22, 2006

زنگ ها برای که / چه / چطور / چه وقت به صدا در می آیند ؟


توی خواب هام هی صدای زنگ در می آید
پیش ترها بلند می شدم .. کسی پشت در نبود
حالا فقط بیدار می شوم
هزار کوبه ی ما را هم کسی نخواهد کوفت
زیاد می خوابم

Saturday, August 19, 2006

آه من بسیار خوشبختم

لابد برای همدردی با مردم بی خانمان شده ی لبنان است
در پی تعویض چند سرامیک کوچک و به ظاهر بی مقدار
خانه مان شده پناهگاه جنگی ، همه چیز درهم
گاز که قطعه
آب گرم هم
قطعی ماشین ظرف شویی بی اهمیت اصلا ، اما سینک داشتن از حقوق ابتدایی هر آشپزخانه ایست
فقط شیرهای حمام هنوز سرجایشان هستند و اینجانب توی لگن ظرف شسته ام
آقا هم از ظرف شور برهنه بدشان میاید
دیروز آب به کل قطع شد ، برای اینکه خدمات شهری هم نقشی داشته باشد در میزان خوشبختی
در پیش کولر هم خاموش شد
من تنها بودم
و ماهواره هم داشت بازی در میاورد که لابد قیافم خیلی شبیه آدم های مرگ خواه شد
که دانای کل بازی رحمش آمد و دست از این یکی برداشت
ناگت مرغی که توی مایکروویو قرار باشه عمل بیاد همون بهترکه ظرفش نصف شه از وسط
رفتم حمام و یاد خودآزاری هام افتادم که حساب می کردم چقدر می توانم دوش آب سرد بگیرم
جوابش می شود چیزی شبیه گربه شور
یخ زده رفتم سراغ تی وی
رییس جمهور محترم رویت شدند
طفلک ، انگار که معلم ساده ی یک مدرسه ی ابتدایی
از آنها که خریتش تمام عمر یادت می ماند
که تنها چیزی که ازشان یاد می گیری این است که با هر ابلهی نمی شود حرف زد
بودن بعضی ها را فقط می شود پذیرفت، گیرم که با خشم و اندوه
چقدر هم که لبخند می زد ، لابد از جرم گیری دندانهاش حسابی ذوق کرده
و مثل این آدم های توی اکستریم میک اور اشک ریخته که شما لبخندم را به من برگرداندید
بنده ی خدا توی مصاحبه های جهانی ش هم باید اعلام کند که موهاش را شانه می کند
به قول والده ی ما حکایت رییس جمهور هم مثل رضای مارمولک است که مانده توی کاری
و یک جمله ـ شاید هم تحت تاثیر مستر پرزیدنت قبلی ـ در یادش
که ما همه را دوست داریم و همه را باید دوست داشت
- بی خود نیست استاد اخلاق ما که آدم بدی هم نبود البته و یک ترم فقط همین را گفت شده رییس شبکه یک سیما-
خود خاتمی کم لوث کرد " گفتگو " ش را ، این آقا در گه هم می غلتاندش
طفلک مجری که فقط با میمیک چهره ش بازی می کرد بس که هیچ پاسخی به هیچ جوابی نمی خورد
هوشمندی خبرنگارانه در برابر یک احمق ـ که حماقتش ثابت شده ـ زیاد هم به کار نمی آید
من گاهی خنده های عصبیم می رفت بالا ، بعد فکر می کردم واکنشم چیز دیگری باید باشد
غم نه ، خشم به گمانم
ولی بیشتر از همه مترجم همزمان بود که لجم را دراورد
برده زاده ، یک بند قربان قربان و حضرت عالی می چپاند جای ضمیرهای خالی
منتظرم یک شنبه اصل برنامه را ببینم

ــــ

فکر نکنید که دختر لوس بورژوا ها
من بچه ی جنگم
بی برقی و بی آبی کم ندیده ام
تلویزیونی که درواقع نبود و کل وسایل رفاهی
و گاهی نبود وسایل ابتدایی هم
هستی این چیزها مثل وجود آدم هاست در زندگیم
.. در کل نباشند عادتم می شود ، باشند و بعد نیست شوند اما

Thursday, August 17, 2006

Who can say where the road goes





دلم اولین دیدار با کسی را می خواهد
از آن آشنایی ها که ناگهان پیش می آید اما انگار بوده از خیلی قبل
تنهایی دو نفره میان جمع
یا راه که می افتد دور تا دور شهر و آدم را می کشاند با خودش
یک هو می بینی نصف شهر را گذرانده ای ، کلی ساعت را
و حرف ها بی ربط آمده اند و باربط شده اند
یا آمده اند که بگذرند ، مثل موسیقی متن روی تصویر سکوت ها و نگاه ها

دلم اولین دیدار با کسی را می خواهد
که بگذریم از تعجب شباهت ها
با غریبگی های هم آشنا شویم

لذت کشف
گسی شگفتی

جدا که شدیم فکر کنم دیگر هیچ وقت هم را نمی بینیم


ـــــ


راه و بی راهه رفتم که رسیدم اینجا
بعد موسیقی پیچید و یک چیزی شبیه به بغض
چه چیزی هست توی این آوا که تکراری نمی شود یا خسته کننده

یادم رفت به اینجا
که هنوز بازش می کنم به هوای موسیقی
هی می گذارم باشد ، باشد
و می خوانمش باز باز
با نوشته هاش چه روزگاری گذشت
از آن غریبه ها که بدجور دلتنگش می شوم یا شاید هم نگران


_____

این مجموعه از آن هاست که یک جایی پس ذهنم همیشه هست

Wednesday, August 16, 2006

آب دریاها سخت تلخست ، آقا



کم کم داشتم راه می افتادم سمت دیر

لحظه ای از گرمای ابلیسک که جلوه کرد میان این همه رنگ سرد
خیال کردم می گریزم از خیر خدای سترونان

هورمونهایم اما ، باز خیانت کردند


، هملتم

بیهوده دست به دامن ایهام ها نشو
راه نانری از هر دو سویش بر من بسته است

نظرکرده ی پروردگار آب ها هستم

Monday, August 14, 2006


انقدر گول خوردی که همه ی جوانب احتیاط رو در نظر بگیری
جیبت هم حال زیاد خوشی نداره و این حواستو جمع تر هم می کنه

از عنوان شروع می کنی
"موسیقی سیاهپوستان و لاتین"
خوب دوست داری زیاد
اسم پیانیست رو هم می بینی و مطمئنی که آدمه کارش بسیار خوبه و کار آشغال نمی کنه
با گروه کر شهر تهران هم یه جور کنار خواهی اومد
فکر می کنی حتی اگه رهبرش اون آقا بداخلاقه باشه ، کر موسیقی سیاها خیلی هیجان انگیزه
و فکرت می ره به تصویر سیاهپوستای شاد ردا پوشیده که تکان تکان خوران آواز جمعی می خونن
آهنگساز ایی که قراره کارشون کاور بشه هم آبرومند و آدم حسابی به حساب می آن
تردید نمی کنی ، حتی فرصت نمی دی باباهه برات بلیط بگیره
برای چنین چیز ارزشمندی حاضری زحمت بکشی

داری فکر می کنی آخر هفته ی بدی هم نیست
حتی با وجود سینما بد پنجشنبه
از سیستم تالار وحدت متنفری و رودکی هم که دخمه ی نورانی ای بیش نیست
اما بلوز و جز .. موزیــــــــــــــــــک امریکای لاتین

دم در که آشنایی نیست ، آقای پیانیست که می بینتت و با تعجب می گه داری میای اینجا
می ذاری به حساب خلیش
قبل از شروع برنامه فکر می کنی آدما یه مقدار متفاوتن با مخاطبین چنین چیزی
اما دوز خوشبینیت به قدر کافی بالا هست که خیال کنی لابد آدم جالبا بالکنن و جای تو بده فقط

اول گروه کر می آن بالا
از ترکیب روسری نارنجی و لباس مشکی متنفری ، رهبره همون آقا بداخلاقست
اما با اومدن آقای پیانیست فراموشش می کنی
انگار قرار نیست چراغا خاموش بشن ، همه جا پر نوره
صدای سازها تقریبا نمی آد
یه کنتر باس اون بالا داره جون می کنه اما هیچ صدایی شبیه اون ساز گنده به گوش نمی رسه
گروه کر جیر جیر می کنه

ننننننننننننهههه! ای جز نیست ! بلوز هم .. فولک امریکای لاتین هم
از خواب باید بیدار شی ، خبری از بوئنا ویستا سوشیال کلاب نیست
روی بلیطت نوشته موسیقی کلاسیک ، این آواها به هیچ چیز ربطی ندارن
آرزو می کنی همشون خروسک بگیرن تا فقط صدای سازها رو بشنوی
اما صدابردار ( اگه در کار باشه ) سنگ تموم گذاشته برای گروه کر
باز گول تصویر دست های پیانیست را خورده ای
به چشمت نیامده نوشته که آن قدر بزرگ از گروه کر شهر تهران و رهبرش می گوید
و آن همه ریز اسم نوازنده ها را
صدابردار انگار این چیزها را خیلی بهتر از تو می فهمد

می لمی روی صندلی ناراحتت سعی می کنی بخوابی
اما نورها که نمی گذارند یا جیک جیکی که هیچ به صدای کلفت سیاهان نرفته
پنجاه و پنج دقیقه ی بعد همه چیز تمام می شود
داری غر می زنی که خانومی با صدای لطیف به کسی دیگر از لذت بردن می گوید و تایید

شب گهی پیش روت مانده که نمی دانی چطور پرش کنی

ــ

تمام این روزها خودم را راضی کرده بودم که گهی آن روز گاندی می ارزید
به اطلاع از چنین چیزی
همیشه گول می خورم

Saturday, August 12, 2006


سه شنبه رفتیم پنهان
ـ بعد آن همه وعده، چشمک آگهیش از روی در یخچال ـ
سکوت توی ماشین هنوز هم ادامه دارد
راجع به همه چیز که نمی شود حرف زد

دلم کارور می خواهد
چقدر برای مرگ این آدم باید غصه بخورم
کاش یکی می شد ادامه اش ، می نوشت ، می نوشت
ازین اتفاق ها که کم نمی افتد اینجا
اما یک جور که من باورم بشود ، یک جور که با لذت گول بخورم

حاشیه : بعد این همه وقت که گذشته از اکران این فیلم
چندتایی آشنا توی سینما
ما که زیاد نیستیم ، لابد تعداد مکان ها خیلی کم است


چهارشنبه فکر کردم دیگر اینجا ننویسم که کی ، کجا
فکر کردم شاید هم چشم خورده ام
که هی بخوابم و غصه
گه
گه


پنجشنبه رفتیم دره ی گرگ ها
باور کنید من صدایی از توی رسانه ای شنیده بودم که می گفت تکان دهنده است
و بود
انقدر که من تکان خوردم توی سینما ، انقدر که توی دلم به هم خورد که بالا بیاورد روش
انقدر که ماشین تکان خورد بعدش از قاه قاه عصبی گول خورده ی مان
و گفت که داستان زندان ابوغریب ، اما زندانش همانقدر بود که عروسیش

مخلوط هزار و یک شب
و سه تفنگدار
و راکی
و محمد رسول الله و
.....
دست حضرت تارانتینو را هم بسته بود از تعدد ارجاع

انقدر هم که طولانی بود ، تهش ، سرش از یادمان رفته بود
این چیزها باشد ، که در غرهای مصوتم بهشان رجوع کنم
Now they are terrorist
کردها اهن
و تو چه می دانی که ترک چیست قارداشیم
سه تا ترک برابری می کند با یک لشگر تنومند امریکایی
حالا جنجال سر یک " نمنه" را می فهمم
یک گردان امریکایی فدای چند کیسه ی روی سر شدند
این امریکایی ها بد چیزی هم نیستند ها
در را روی سربازان خوش نژاد آریایی که باز کردیم ، اینها را هم راه بدهیم ؟

اگر معنی آشغال را نمی دانید در سینما فرهنگ ساعت ده و نیم شب به رویتان باز است

Thursday, August 10, 2006

وقتی لباس مناسبی پیدا نمی کنی
بگو من انقدر خوب هستم که کسی به لباس هام توجه نکنه
و با دم دست ترین ، معمولی ترین ، کهنه ترین ، تکراری ترین و بی ربط ترین لباست بزن بیرون
در غیبت رنگ رنگ لباس ها شایدم خوش رنگی خودت به چشم اومد
- البته قطعا که اون آدم یه استثنای بزرگه -

این در راستای همون وقت هاییه که حوصله ی ذره ای آرایش یا رسیدگی به ابروهای محترم موجود نیست
و می شه ادعای نچرالیست بودن کرد

یا ادعای بی اعتنایی به دنیا وقتی از دوچرخه می افتی و شلوارت پاره می شه و همونجور می پوشیش

یا ادعای تام بوی بودن وقتی لباسای خانومانه یا زشتن یا اندازت نیستن یا گرونن
و با پلیور و شلوار راه می افتی بری عروسی

یا از ترس مثل فلانی و فلانی و فلانی از کار بد اومدن بینی عمل کرده
یا ترس مرگ و کج شدن
چسبیدن به دوتا تعریف که چقدر خوب که عملش نکردی خیلی اصیله
یا همون خاطره خنده دار خیانت به بشریت

همیشه راه هایی هست برای همراه کردن راحت طلبی و آسودگی خاطر
تصمیم لحظه ای توی آینه ای که اونجور که می خوای نشونت می ده کافیه

فقط دیدن یه آشنای دور با یه لباس خیلی جدی یا
یه خانوم زیبا که با تبختر ! می خرامه
* یا نابود شدن یه موقعیت خوب به دلیل وقوع در بدترین موقعیت ظاهری
ممکنه یه ریزه آسودگی وجدان رو خش دار کنه که اگه نیمه ی اول سنگین تر باشه
با سرعت و با ساخت اولین توجیه دم دست ، زود زود ترمیم می شه


به نظرتون وقتش نرسیده یکی از این کتابای جلد سفت قطع کوچیک
که می چیننشون وسط کتابفروشی ها به طبع برسونم ؟


متمم :
یا وقتی خیال ساندویچ خوران نشسته وسط خیابان رویروی بهاران*
تبدیل می شه به رستوران جدی

ـــــ

ای بابا ! حضرات ، کم کاری می فرمایید
اینبار که میرید کتاب فروشی به جای کتاب ها یه دقتی بکنید
کتاب های توی قفسه نه ! کتاب های چاپ جدید هم نه !

اون کتاب هایی که یکی مثل من باید یه مقدارم خم شه برای دیدنشون
اونایی که جلدشون سفته ! قطعشون کوچیکه ! تو هر صفحه ش چند تا جمله بیشتر به هم نمی رسه !
کاربردش کادوی تولد دختر چهارده ساله ایه از طرف پسر هفده ساله ای
که تازه با هم آشنا شدن و قراره یه کم بافرهنگ به نظر برسن
- واضح و مبرهنه که اینا از تجربیات خودم نیست و ما با هم اوریانا فالاچی و مارکز رد و بدل می کردیم ، مگه نه عزیزم ؟ ـ

متوجه ی منظورم شدید ؟

Tuesday, August 08, 2006

شنبه رفتیم کنسرت صدو بیست و هفت
که البته اولش سرخس داشت و من وکالشون رو اصلا دوست نداشتم
دلم هم سوخت که پسر به این خوشگلی انقدر جفنگ می خونه

پارت دو دوستان اومدن و ما غرق شعف شدیم
چندتا کار جدید داشتن که خوب بود کلی و کارهای قدیم هم که ..
این سالنه گرمه ، کوچیکه ، فشرده ست ، صداش افتضاحه و نورش بددددد
انقدر بد شدن عکسهام و انقدر اصلا نمی شد عکاسی کرد
که هی دارم فکر می کنم با چه معجزه ای بار قبل عکاسی کردم
و عکسهام اصلا بدی هم نیستن

واکنش من در برابر این بند اینه
دوربینمو غلاف می کنم که با موزیک بالا پایین شم
بعد مگه می شه از مسخرگی های سهراب گذشت یا آقای سلمک .. شروع می کنم به عکاسی
.. بعد باز یاد موزیک می افتم .. بعد باز
آخرشم به این نتیجه می رسم که وسط های و هوی و تکان تکان
عکاسی هم بکنم

آقای الخناص هم کم کاری کردن و زنجیر معهود رو پاره نفرمودن
استریپ تیز آقای .. هم که ما جزو مدعوین نبودیم


یکشنبه صاف رفتم کلاس و برگشتم ، مطابق معمول


دوشنبه رفتیم کافه
.. دلم هم زیاد نبود ، حوصله هم که
فقط هی به خودم گفتم این جزو فرآیند سوشیالایز شدنمه
یه مقدار با زوج عجیبا معاشرت کردیم
آدم جذاب هم که زیاد رویت نشد
جز یه آشنای قدیمی که کلی پاستیل به من بدهکاره و به روش نمیاره و شبیه متاهلا شده
این پسرها چرا انگار همشون از کلاس بدنسازی جاری شدن تو خیابون
همه تنومند و با لباس های چسبون
دخترا هم که همه شبیه هم

کافه مینت بدمزه ترین لیمونادا و آب آلبالوهای تهران رو داره
شربت امام حسینی
گرون هم هست ، زشت هم هست .. چطور قبلا نفهمیدم!؟

بعد رفتیم بلیط موزیک امریکای لاتین گرفتیم

زیاد هم بدرفتار نبودید

ـــــ

دوستان گرامی ، فرموده بودیم این سطور به منظور یادمانی شخصی است
حالا که خلاف توصیه عمل کرده اید ، عرض می شود از ابتدای تعطیلات که اینگونه نبوده وضع
اسباب تعجب خودمان هم هست وگرنه رنج کوبش روی این صفحه را به خود هموار نمی کردیم
که این روزانه ها هیچ بار معنایی ندارند

Monday, August 07, 2006

از اونجایی که تعداد بیرون رفتنام تو فصل گرم انگشت شماره
مجبورم بنویسم که یادم نره
خوندنش توصیه نمی شه
پس لعنت به کسی که بخونه و از ذهنش بگذره چقدر لوس

چهارشنبه بی خیال فعالیت فرهنگی
قهوه ای می شویم

پنجشنبه محبوب شده بودم
اما تعطیلات آخر هفته مختص خونواده ست



جمعه زیاد هم مایل نبودم برم کنسرت فیه مافیه
درواقع تو رودربایستی ـ چقدر از دیکته ی این کلمه بدم میاد ! ـ
حرف پول هم که درتی تاکه و از من بر نمی آد
بیلیط مهمان چنین کنسرتی هم که .. تازه خواهره هم با غرولند اومد
که می خوام کافه نشینی کنم و با پسرجونام معاشرت کنم و..

با غر وارد کافه ی نیاورون شدم که دیدم اه ! نمایشگاه این آقا آشناهه هست
ـ من کاراشو دوست داشتم ، برید ببینید ـ
دوستای دبیرستانم هم رویت شدند و ایام خوش شد
گرچه من بین سالن و کافه آویزون بودم
یه پسره بامزه ایم بود که به خواهره ما چشم داشت و مام که بی غیرت
هی اصرار که برو بشین سر میزش ! و اینجور وقتاست که آدم عاقل مشخص می شه
و انگار قرار نیست من بینشون باشم

توی سالن پسره یه صندلی با من فاصله داشت و وسط وول وول خوردنام بوی علف و عرق بود که می زد زیر دماغم
ـ یه جا که رفت بیرون رفتم نشستم سرجاش و بغل دستیشو نجات دادم
بیچاره انقدر مستاصل بود که حاضر بود کلیکای ترسناکه منو با لذت پذیرا باشه
اما من خیلی نگران نزدیک شدن آقاهه به این دختر بچم بودم ـ
بعد هم که شیشه ی ابسولوتشو که خواهره تو کافه دیده بود در اورد و قلپ قلپ
بعد هم که شروع کرد به هدبنگ ـ موزیکشون اصلا تهییج کننده نبود ـ
و آدم ها فقط خیره به اون
من هی یاد سعدآباد افتادم که به خاطر چنین رفتارهایی دیگه توش کنسرت برگذار نمی شه
یا یه کنسرت تو حیاط همین فرهنگسرا که وسطش جمعش کردن

و یکهو دلم چقدر چقدر گرفت
بعدتر یادم افتاد قبلا هم چنین صحنه ای رو دیدم ، در خلوت
چقدر نابودی آدما دردناکه

عکاسیم رو کردم و تمام مدت داشتم فکر می کردم میزان خوبی نوازنده توی عکسها کاملا بارزه
یعنی اگه من به نوازنده اعتقاد داشته باشم نمی تونم ازش عکس بد بگیرم
و اگه به نظرم نوازنده ی خوبی نیاد باید جون بکنم تا ازش عکس مورد نظرمو بگیرم
ـ آخرشم فهمیدم یه گند بزرگ زدم که حاضر به اعترافش نیستم ـ

بعد کنسرت پسره گفت که اهورامزدا خداست
که همه چیز زیر نظر اونه ، نفت ، مواد مخدر ..
که من شمارمو بهش بدم
بعد من فقط خودمو رسوندم بالا و لرزیدم لرزیدم

کلی آشنای هیجان انگیز دیدم
کلی دختر جذاب رنگ رنگ دامن چین چین
نمایشگاه آقاهه رو با کمک دوستاش به ابتذال کشوندیم
مغزم هم که تعطیل و جفنگ بود که صادر می شد از من و انگار همچنان هم ادامه داره

.. شنبه رفتیم کنسرت صد و

Wednesday, August 02, 2006


عمو فیدل طفلکی
دیکتاتور دوست داشتنی من
غول سبزرنگم

Tuesday, August 01, 2006

انگار اینجا جاذبه ی زیادی دارد برای ثبت ناخوشایندی ها
انقدر که یادم رفت تمام هدف من از نوشته ی پیش ، یادآوری لذتی بود
که بعد از یک صبح اجباری خاکستری آتش بار در آن نقطه ی شهر که از آن بیزارم
و بی نتیجه گی حضور در ان مکان مقدس
با سوار شدن به پیکان قراضه ی خط انقلاب به من دست داد وقتی نوار شاملو را دیدم آن طور ایستاده
و بعد صداش که پیچید
و کتاب شعر جلوی ماشین
و همه چیز انقدر عجیب برای آن مسیر
ـ ماشین های خطی انقلاب ـ خانه ی ما که معرف حضورتون هست ؟ همون ها که من از ترس
آلودگی صوتی / بصری / شامه ای شون اول هر ترم عزا می گیرم ـ
که وقت پیاده شدن تشکر کنم
و بعد گمان کنم که توهمی بوده تحت تاثیر گرما

بعد هم فکر کردم آئین دوی مرداد توی همان مسیر اجرا شده
چه حاجت طی طریق تا آن امامزاده ی بی آب

یادم باشد اول پاییز ، کمتر نگران این یکی باشم
گرچه گزینه ی بویناکی آدم ها هنوز هست و همه ی راننده ها هم که مثل هم نیستند
واییییییییی از آن رادیوی جوانی و آن خانوم خوش صدا که همیشه توی مسیر ونک گریبانگیرمان
می شود و یادآوریش همین حالا باز از بیرون زدن بازم داشت
این دوشنبه هم به خانه نشینی گذشت
هفته ی پیش خودم را گول زدم که حالا که نرفته ای امامزاده طاهر عقوبتت خانه مانی ـ با هم وزنش اشتباه نشود ـ است
این هفته اما هیچ بهانه ای نبود برای نرفتن به ورک شاپ بهمن جلالی
می خواهم اعتراف کنم که مدتی است ـ کوتاه هم نه ـ که دل و دماغ این بازی ها را ندارم
یک روزهایی نصف شهر زیر پایم بود برای از این جلسه ی فرهنگی به آن نمایش فیلم ،
ازین تجمع سیاسی به آن افتتاحیه ی عکاسی / نقاشی / .. حالا
توان خود را به کافه ای رساندن و همکلامی با کسی را هم ندارم
جدی تر از دوره های تابستانی به نظر می رسد ، اما چه معلوم شاید باز پاییز ..

حالا که اولیش را آمدم بگذار این را هم ثبت کنم که سال شاملو را هم دلم نبود بروم
راستش نیت هرساله هم بیش از مرده پرستی و تجدید بیعت با غول بزرگ
دیدن آشناهایی بود که وعده ای ناگفته قرار ملاقا ت سالی یک بارشان را می انداخت به آن روز
یا آن مردهای ریشو که بی خود ساعت ها شعر می خواندند
یا تمام پسرهایی که اسمشان بامداد بود
حالا اما محافظه کار شده ام
قبل از هرکار جمعی فکر می کنم چقدر ممکن است کیچ محسوب شود
و چقدر من حاضرم جزئی از این کیچ باشم


* این عکس را فروردین امسال گرفته ام
یک شنبه بیست و هفت فرودین هشتاد و پنج
همان وقت که رسیدیم دو تن از شیفتگان آن حضرت
مشغول پرداخت این شبه سنگ بودند
حالا نمی دانم چه وضعی دارد