Thursday, May 31, 2007

سبز باد ، سبز شاخه ها


فیلمدونی که قرار نیست بریم که صبح هم زنگ زد که تهدیدت نشود اجرا
که من باز تاکید که آدم ِ فشن دونی نیستم
و حرف های تو خالی که داف ها را می کنیم بیرون به خاطرت
و انگار من ندیده ام که چه جور دورش شولوغ که خداحافظی بی هوا با من
عصر از پنجره آسمان شده بود تیره .. روز بی خورشید .. گه
که زدم بیرون با دخترک که راهی بود تا نیمه ی راه
و دیدم که هیچ هم گه نه و بهار و بوها و سبزی و آسمان ابردار ِ با نور
کمی ولیعصر گردی و کوچه گردی هم
نزدیک پل عابر آن حوالی ، خانه ای آجر بهمنی پیدا کردم با ایوانی گرد
از آنها که وقت خواندن بهار خواب ، می بینمشان
، و دلم می خواهد پَهلوی ِ خلوت سال های سپیا باشد ، آب توی جوی صدا کند
.. خم شوم از ایوان و موهام بریزد پایین و پیراهن سفید ِ ول هم بر تن
هی دور زدم آن حوالی و فکر کردم چه وحشتی دارم از تنهایی این کافه را رفتن
که آقای ریش دارش هی نگاهم کرد که پس کجا می روم که تو رفتنی نیستم
تا آمد
، چه همه هم غیرآشنا که خوب شد که دخول نکرده بودم یکّه
لیموی زرد ِ تپل گران شده و لیمونادمان شده سبز ریز دار ِ نه آن قدرها متراکم
اعتراف می کنم علی رغم ادعاهای سنگدلانه ام ، من هم اگر بودم تب می کردم ، ناروخوردن درد ِ بی درمانی است

تعبیر ماری که از پونه بدش می آید و در خانه اش می شود سبز، منم
صدام را انداخته ام توی سرم در شهرکتابی که پناه برده ایم بهش از بی جایی چارشنبه ی بی فیلم
که دختری با کیف سبز بر می گردد طرفم و آن یکی هم که شال نارنجی دارد
و من سلام غرایی که توی قیافه ی یخ زده ی آنها خبری ازش نیست
و چنین است که تمام تلاش ها جهت دوری می شود باد هوا در این شهری که اینهمه کوچک است
امان از برگمن از دست رفته ام .. امان ن ن ن

من شیربستنی کاله خورده ام
و ادعا می کنم طعم بستنی را در زندگیم چشیده ام
یک جور عجیبی است که زیاد هم بستنی ای نیست و به طعم روستا هم نیست حتی
جور عجیبی است و خوب هم
گرچه گویا جز مغازه ی محله ی آدم چاق های دوتادوتا خور ِ پلو نخور ، جاهای دیگر به هم رسیدنی نیست

دم در خانه با دوچرخه ی قرض داده ی پس آورده ام روبرو شده ام
و چهل و شش کیلو کالری سوزانده ام در پا زدن هام و فوقش صدتاش مانده
پس آمده ام و شام دم دستی با میل خورده ام بی عذاب وجدانی
و همین حالا هم گرسنه ام و هرآینه که یورشی برم به یخچال
نمی دانی چه لذتی دارد حال آدم ها را بد کردن که چطور اینهمه می خورید
و در خفا بلعیدن بی وقفه

Tuesday, May 29, 2007

از این دم اگر لذت بریم


بالاخره باورت شد که ته دلم چه خوشحالی کرد که به وقوع نپیوست آن معاشرت بزرگسالانه ؟
.. بلاهت رفتاریمان به کنار
و اصلا چه کسی خواستار زندگی ابلهانه ی شاد نیست ؟
که از میدان تجریش شروع بشود تا ونک
، تندیس گردی و در در- رفتگی من
با سکسی بویی که سر میدان نازل شده بی هوا و به عادتش ما را پشت سرش راه انداخته
و بستنی لادنی که سر باغ فردوس تمام می شود
یک ساعتی نشستن لبه ی حوض نزدیک خیابان
نان بربری ، پارک وی که نشد نقطه ی اتمام
رویت شدن اتفاقی ح حجیم ، در حالیکه وسوسه های من اثر نکرده بود برای معاشرتش
و چه متوجه هم شدم خودم به اشتباهم
تمام مغازه های سر راه ، لوازم خانه و لباس و کفش و هرچیز دیگر هم

یک روز سال های بسیار پیش فکر کرده بودم معاشرت با هم جنس نیاز است و با دیگری فان
و چه هر روز بیشتر باورم می شود
. حتی با وجود نیازهای بزرگسالانه – بهارانه که هست

Monday, May 28, 2007

بكن دل ز نقدينه جان ، بنه در كف مي فروش

خروسخوان جمعه شب که خوابیده باشی
که من را با صبح آغاز هفته چه کار
تلفن ده و خرده صبح که می پراندت
می مانی درجواب خانومی که خودش را معرفی می کند
که می شناسی آیا
و اسم کمی خواب را پرانده
و همانجور که می خواهی دورگه ای های صبحگاهی صدات را بپوشانی
که مبادا دعوت شوی برای بَک وکالخوانی در گروه موسیقی زنانه شان
مغزت را جمع و جور میکنی که قرار ملاقات را درست بگذاری

خوانده شدیم به عکاسی ازگروه موسیقی خنیا ، توسط سرپرست گروه
تجربه ی جالبی بود
این که زن ها برخلاف مردها حواسشان چندین جا هست مثلا
هم ساز می زنند ، هم زیبا جلوه می کنند با لبخندهای حساب شده
هم هوای حجابشان را دارند که عکس ها نشوند بی استفاده
هم تک تک چیزهای روی استیج و زیر و بالا و پایینش
از نظرشان دور نمی ماند
یا اینکه حین اجرا به دلیل نبود حجاب اسلامی
کلیه ی عوامل تصویرساز توقیف میشوند
و عکاسی منحصر می شود به زمان بسیار کم پیشش

این جور بود که هفته ی موسیقی کش آمد
و هنوز هم لابه لای عکس هایی که باید مرور شوند و ادیت ، پر پر می زند
و شاید هم که منتهی شد به معاشرت های خصوصی تر با برخی عوامل برخی بندها

صدای خانوم ملکی را دوست داشتم ، نازک نازدار نبود و خیلی هم با ابهت
بعد عمری ادعا که عکاسی از آدم های سازهای کوبه ای را دوست ندارم و عکس هاشان خوب نمی شود
خووب تازگی ها تنبکی ها دارند دلم را می برند ، مثلا همین خانوم زرد پروانه دار

این که اینجور وقت ها می آیند سراغم را دوست دارم
یعنی که بالاخره جا افتاده ام در این شاخه
البته که عکاسی موزیک کار دله و منافع مادیش حذف
مگر از آدم های پاپ ، که گرچه هیچ شوقی برنمی انگیزانند جهت عکاسی
پولشان انقدر خوردنی است که کم هم مشتاق زیارتشان نیستیم

Saturday, May 26, 2007

A "me" ,"you" , An "Us" , "wE werEs"


و قرار بود که نامگذاری شود این هفته به نام موزیک
با چهارشنبه ی پیشش که به ارکستر ملل و سالارش نرسید
با این چهار و پنجش که به پیتر
با روزهای میانیش که به خنیا و دیگران

دوشنبه اما رفته بودیم شریف .. فستیوال موسیقی که فقط راک نبود و سنتی هم داشت و کلاسیک و هرچیز دیگر هم
و هرکس که ساز گرفته بود دستش توی آن مرکز علم واجب بود برود بالای استیج و واجب بود تمام هنرش رامعلوم کند
و بیشتری ِ آدم ها به هوای راکی که بخش دوم بود ، که راکی هم نبود ، و بیشتری آدم ها در حالت غر و گرما
... و من چه حس مترسکی شهر اوزم می زند بالا که هیچم نمی شود که سال پیش ، همین روزها ، همان جا
صاعقه جانمان هم چیزکی زد ، مثلا که تمام حجت من از آنجا بودن همان چنددقیقه بود که هیچش هم نماند در یادم
بعد اما راه بود .. مستمر رپ ایرانی خواندنش بود ، ماشین ِ بی هیچ بنزین بود ، شب ِ آخر بنزین هشتاد تومانی بود ، صف بنزین ساعتی بود ، مستمر رپ ایرانی .. مستمر رپ ایرانی .. شب سرم را تکان دادم تا بروند بیرون تمام آن کلمه هایی که هی ک دارند

پنجشنبه ای هم که به پیتر ختم نشد رفتیم تیاتر که ساعت هایی هم بی کار تا شروع
که کج می کنیم تا صبا با والد گرامی و خواهرک
و آدم ها را می بینیم آبشان – گلابشان فرموده و خوب معلوم است که چه کارشان با پستر جهان اسلام
و افتتاحیه ی هنر جدید !! که ما بی هواس
صاعقه جانمان که کنسرت پنجشبه ها را توی هفته می روند که مبادا مشغولی به شلوغی شهر
با خانومی دامنی و خبر هم که امروز رسید که شبش هم به مهمانی

و افتتاحیه ها که نمی شود کار دید ، باید شیرینی و شربت خورد و آدم ها را دید زد
اما گویا آنقدرها هم خبری از جدید و هنر و این چیزها نه

تیاترمان هم خیال روی خطوط موازی آقای آذرنگ ِ نمایشی بود که همان روال معمول
قاه قاه خنده ی اول و از میانه هقی و اشکی و فین فین آخرهاش
چه به موقع هم .. سه خرداد .. فتح خرمشهر

و امروز بالاخره صد و خورده ای پسر
با سالنی که توی همان خیابانی است که از فروردین پایین نرفته امش هیچ ،و مترسک یک لحظه فکر کرد شاید لای پوشال هاش چیزی هم باشد ،که این بار لازم نبود هی چشم چشم که هستش آیا .. که برنامه همین یک شب بود که وقت بلیت خریدن فکر نکنی دیگران کدام ِ شب ها ، هه ! دیگران ! دیگران

، همان حواشی ِ معمول.. آدم های دانشگاه و فیلم کلاب و کافه و هرجای دیگر .. همیشه همان ها
و نگاه ها که برمی گردند که مبادا سلام
اولین کنسرت این دوسالشان که دوربین دستم نیست ، اجازه اش را ندارم / یم / ند
و گاهی مشتم که کوبیده می شود به ستونی که بی ربط کنار صندلیم به هوا رفته ، انقدر که عادتم شده در قاب جاشان بدهم
زیاد هم نارضا نیستم البت که اول بار است که بیشتری ِ حواسم به صدا
مفرح است ، و چه مایه ی رضایتی بیش از این ؟ که نمی دانم آدم ها چرا غر می زنند که مثلا کدام کفه افتاده پایین
که بشود پسرفت موسیقایی! .. موسیقی سطح بالا که قرار نبوده جاش اینجا باشد .. همین فرحبخشی ذات را شاکریم
گرچه آقای وکالیست به وعده اش وفا نکرد و نیامد از پی خواستاری و اگر سایرین ِ فامیلشان هم عاشق ما باشند بعید است از آن مادر ِ فرق دارشان .. اما در میانه چنان مجذوب ملنگیشان شده بودیم که حاضر بودم به گیس کشی با مدعی اکنونیشان که همشاگردی سابق و خوب گیس هایی هم دارند و شالشان هم انقدر وسیع که بشود پیچاند و پیچاند ، آخر فارغی از تحصیل که بی – ایشان – گذراندگی حاصل نمی آید

هفته ی بعد ، هفته ی پایان نامه است ، کاش بی خیال باقی نام ها شود

Thursday, May 24, 2007

It's better to destroy than create what's unnecessary


چراغ ها روشن می شه و آدم ها هم .. اون همه تن ِ توی سیاهی می شن اسم و خاطره زنده کن
فکر می کنی من چه کار می کنم اینجا
یا خود خواهانه تر : اینها چه می کنند
پشت مبل گنده ها می شینی رو سردی زمین ِ دور از آدما که زیادن و غریب
نمی خوای مارچلو رو با این همه شریک شی
ترجیح می دی .. یه روز تنهایی .. ولو روی مبل .. ثابتش کنی .. پا به پاش بری .. تصاحبش کنی
نارضایتی رو می بینی توی اون هم
بی خداحافظی می زنید بیرون با هشت و نیمی که به چهارَم نرسیده
شوور داری اینجور وقتاست که فوایدشو به رخ می کشه ، همین وقتای فرار .. وقتای مجبور به تحمل نبودن
چهارشنبه شب بی شامی که به هوای جبرانش تموم هفته رو می لمبونی
می شه شیرینی خامه ای دار و بهارانی و بستنی هم
و چای با لیموی زیاد و بی شکر
و دوستای شووره ، که خیلی آرومن و دوستت می آدشون ، علی رغم نامردمی ای که در حقش کردن
اند آیم گانا بی د سکند وان تو ور براون ریبنز ، اتمسفرگرفتگی می شود این

دم در که وایساده بودم به هوای شووره .. سه تایی اومده بودن و شده بودیم همراه یا هم میز
فکر کرده بودم چه معاشرت های پیش پا افتاده که از دست نرفت در پی ِ حواشی
حالام فیلم دونی کم کم می شه فشن دونی و بعد هم بروز اتفاقات حاشیه ای
شایدم ریسمان سیاه سفید باشه .. اما از یه سوراخ چندین بار .. حذر باید کرد

این که تو کافه ی لیمونادی بخوری به خانوم صورتیه و آقاشون خیلی خوبه
و اون خبر مسرت بخش هم
چه بهاریه این بهاره ه ه ه
لا لای لای

Wednesday, May 23, 2007

5 more minutes to go


و برگزیدگان مروجش باشند را مگر می شود که ادامه نداد

یک - پنج تا آدمی که به خاطرشون حاضرید زحمت تک تیرانداز شدن رو به خود هموار کنید
، ... در مواقع حادتر ، پنج دسته آدمی که............بمب گذار انتحاری شدن ،

دو - پنج عضو بدن از پنج فرد جداگانه که حاصل ترکیبش با خودتون ، هلن / پاریس باشه

سه - پنج عملی که پس از مرتکب آنها شدن ،میل شدیدی به اعمال ورد حافظه پاک کن بر حافظه ی حاضرین داشته اید

چهار - پنج دلیلی که زن های زیبا ( و حتی گاهی باهوش ) را به بستر آقامان وودی می رساند

پنج - پنج عکس از خودتان که معدومشان ساخته اید یا درصدد نابودکردنشان هستید


پنج مادینه ای که با وبلاگشان احساس الفت داریم ، خود دعوت را اجابت فرمایند
خوش نداریم سیب را آشکار بفرستیم به حجره ی خواتین

Sunday, May 20, 2007

سر یه رویای جور دیگه چی می آد ؟


رتبه ی ارشد ت عالیه و من بهت افتخار می کنم و نمی دونی چقدرتا خوشحالمه
باباهه سرشو با تاسف تکون می ده و میگه چهارسال دیگه همه مدرک درست و حسابی دارن و تو حسرت می خوری
می گم همین الانم دارم حسرت می خورم که خانوم ن که دوسالی از من بزرگتره و دیپلمم نداره
... سه، چهار ساله عکساش تو معتبرترین جاها چاپ می شه و من هیچ
حالا کتابه هنوز معلوم نیست کجا خودشو گم کرده که پیداش باید بکنم و همین مدرک نصفه هم از دستم نره
مدرکه که بیاد دستم تازه باید بشینم ببنیم چه کار می خوام بکنم با زندگیم


آقاهه می پرسه شغل
می گم عکاس
نمی شه که
، یه چیزی تو مایه های خوب .. روزا چکار می کنید !؟ ،
بنویسید دانشجو
فکر کن پلیتزرم که بگیری ، تو مدرسه ی بچت مثلا ، شغلتو می نویسن خانه دار

گفتم آدمه باید تو کارش بهترین باشه ، حتی اگه زنباره ست ، یه زنباره ی معروف باشه با یه رزومه ی آبرومند
داشتیم شروط قابل معاشرت شدن رو برمی شمردیم
گفتی که دیگه نه .. توان تحمل زنباره ها رو نداری
حالا که دیره شبه و نشستم به پیدا کردن روابط .. دارم فکر می کنم منم همین طور
آخرین چیزی که این روزا می خوام یه دون ژوانه .. حتی اگه با نجیب زاده های دربار کمتر ، رو هم نریخته باشه
دلم یه مونوگام علاج ناپذیر می خواد

Friday, May 18, 2007

حروف شبیه لباس هایی بود که برای خشک شدن روی طنابی فلزی آویخته باشند


اول - آف د ِ رکورد ِ آدم های مشهور را زیاد نشده که دوست بگیرم
همین است که کمتر سر به وبلاگ هایی می زنم که نویسنده ی نام آشنایی دارند
از آن اسم اما نتوانستم بگذرم
حالا دارم صدای نی هنبونه را از کلمات می شنوم
جنس لذتی که در این ترکیب حروف است همان است که در ترکیب صداهاش
بعضی آدم ها روی استیج و غیر ِ آن ، یک جور لباس می پوشند


دوم - هی توی پست های حال ِ این صفحه دنبال نمایشگاه کتاب می گردم
و
نمی بینمش
روزی در دوازده سالگی به خاطر سپردم این ماه غوطه خوری در کتاب ، اردیبهشت نام دارد
ده سال مدام ، اردیبهشت ماه کتاب و گم شدگی وناتوانی در خواندن نقشه و تشنگی و له شدگی زیر آن همه بار بود
ده سال مدام ... همین هوا که هوایی می کند آدم ها را .. هوایی ِ ترافیک های چمران شمالم می کرد
و حالا هیچ
می نویسم که یادم بماند
نمایشگاه امسال را در کمتر از یک ساعت قدم زنان و غر زنان پیمودیم و دوتا کتاب شاید برای خالی نبودن کیف
وضعیت توالت ها اما بسیار خوب بود
احتمالا عداوت مستر پرزیدنت با نمایشگاه بین الملل ، سر همین چیزها بوده .. انگار از این یکی نظر با هم اشتراکاتی داریم
اردیبهشت امسال شهر کتاب زیاد داشته و چشمه و ثالث هم
اردیبهشت امسال زیاد هم اردیبهشت نبوده
کتاب قرضی و دزدی را داریم دوست تر می گیریم
..
همه ی حس های مه گرفته به کنار
معاشرت های سالی یکبار نمایشگاه مطبوعات .. آه ه ه


سوم - لیتل میس ساین شاین را هم که از اوجب واجبات است دیدنش ، دیدیم
دیگر هراس سزاوای بر مرگ تو لباسای بی ریخت زیر آفتاب سوزان کویری را به همراه نداریم
و
لابد نتیجه ی همان صد و یک دقیقه است که غروبی چنین جمعه ، جز نفس کشیدن فعالیت های دیگر هم می کنیم


چهارم – زیر پنجره مان دارند ایرانی قهوه ای سوخته می زنند با ویلن
نمی شد همین حالا که جواب پنهان سوال یکهوییت مثبت بود ، ساز برداری بیایی این زیر ؟
هرچقدر هم که رنگش غریب باشد

بارها گفته ایم که در ازای چنین مهرورزی ای ، شش طبقه را پرواز می کنیم
این روزها بیشتر ،که باز مارکز دوره مان کرده
بگذارید طلسم عاشق های پررنگ امریکای لاتینی بشکند
کمی به چشم بیایید

Thursday, May 17, 2007

cream, cream, cream, cream, cream, cream...as god is my judge, I'll never eat a lettuce leaf again


دیدیم که در المپ ، پغی ژوتم می بینند و همان وقت بود که هماوردی با خدایان را در دل آرزو کردیم
و همان وقت ترش بود که نامه ی برقی به دستمان رسید که فیلم این هفته هم همین
و براساس باقی رویدادها هم که فکر کردیم باز مستجاب الدعوه ای گریبانگیرمان شده
و دو روزی ذوق
و امروز هم نرفتیم نمایش (و صاعقه جانمان را هم ندیدیم ) که فکر کردیم فیلم های امشب
که دیگریش هم قرار بود نیکول داشته باشد ، ما را بس
و راستی که دیروز باز رفته بودیم نمایش و خودمان هم داشت باورمان می شد که لابد گلویمان گیر ِ بازیگر نقش اول است
که همانا رفیق رفیق می بودند
و یک عدد بلاگر مشهور مشاهده شد و قول به فرستادن عکس ها
و یک عدد بلاگر کوچک ِ مرام گذاشته ی از درس گذشته ی بسیار مهربان جالب

بعدش راه ابریشم بود که من یا اخلاقم خوب بود یا چیزی خوب توی عکس ها که دوستم آمد
بعد همه ی راه ها ختم می شوند به کوکتل میوه ی مایع پرچگالی
و هیچ راهی به کافه های اقماری نه ، حتی وقتی پارچه ی سبز در آنسوی شهر سوسو بزند
و من چه منتظرم دیدن شما در میان آن سبزی را
شیفته ی این لطف بیش از حد شما هستم که این همه راهتان را دور می کنید برای رساندن آدم
چه خداوند کم می گذارند وقتی موجود هیجان انگیز دیدن ازشان طلب می کنیم . این نکته فراموش نشود . بعد از این دست به دامنشان نمی شویم

امشب به کنسرت یهو دعوت شده نرسیدیم که راهمان هم نبود به تالار هم با آن شمایل و دامن جات
پغی ژوتم ِ بسیار کم دیدیم
، و صدالبته که نسخه ی کامل دزدیده شد ،
و بیینگ جولیا که من چقدر دوست نداشتم
یعنی درآن وضع نه اصلا .. در یک بعد از ظهر خانوادگی با پفک و نور شاید
و چقدر هم شرمنده شدم
و چقدر تمام فیلم ترسیدم که تهش بگویید دیگرها آمدنی نیستید
که گفتید بسکین رابینز
بعد بلند کردن آقای کیوریتر بود و همراهی خانوم لاک پشتی
و خنده های زیاد که کمیش هم لابد هیستریک بوده از شدت نبودن دلیل برای دیدن چنین فیلمی در چنین شبی
و از این بعد نگویید آقای کیوریتر و بگویید آقای تراول سبز بستنی حساب نکن
و حالا انگار از زندگیم راضی هستم
از شبم
و نه ندیدن صاعقه اهمیتی دارد و نه بدی فیلم و نه ارکستر ملل ِ نشنیده
و نمی شود که طعم گاز بستنی زرد را نگه داشت یا یک قلپ نوشیدنی گل بهی را
قحطی اگر آمد اما می شود دانست که بوده
همین است که این روزها انقدر روزانه نویسیم می آید

Tuesday, May 15, 2007

دسته ی سوم : آدم هایی که سوت می زنند


و نامگذاری می شود این هفته ، به نام هفته ی دراماتیک

فصل اول – یکشنبه ای که به رینبو ختم نشد

آدم ها سه دسته هستند
آدم هایی که نه را ترجمه می کنند نع
آدم هایی که نه را در بازه ای میان آری تا نع جای می دهند
آدم هایی که برای دسته ی اول ، آری دست و پا می کنند

و چنین است که ددالوس و ایکاروس رویت می شود
نه چُنان که نوشته شده در بلیط – سرپایی .. بل روی صندلی ردیف اول
و معلوم است که خاطره ی آن ماشین ِ جالب ، بس ماندگارتر است از هرلحظه تکانه از صداهای لرزه افکن


ادامه داستان می شود : چه مزاحم ها ریخته در اتوبان ها
لوت و پوت ، چرا / کی / و چگونه بسته شد ؟
گلستان گردی به صرف فست فود
در راستای نام هفته ، شب ، مایتی افرودیت آقامان وودی با ساختارهای درام کهنش


فصل دوم – دوشنبه ای که به شورای آموزشی نرسید


دنیا برای من زودتر از نه صبح مزه امتحان هندسه می دهد و بندرهایی که باید در درس جغرافی حفظ می کردم
. و ان همه چرت و چولایی که در کتاب های تاریخ باید از بر می بودم

و اینگونه حضور اول وقت در دانشگاه می شود چیزی در حوالی ده
و بعد موافقت استاد عظیم ِ دانهیل قرمز ِ یک گوشواره ی من را دوست
و شورا ؟ ... شوراها بر باد .. تا معلوم شود نتیجه ی حمله های جدید به این جزیره ی کاش بی صاحب

امتحان عملی درس ِ استخراج آری از نه
انجام امور اداری زندگی بزرگسالانه

و رسالت من این است تا دو کباب ترکی داغ را از نشاط تا چهارراه به سلامت برسانم
و چشم در چشم ِ شوی خود عقشان کنم

فرهنگسرای هنر !! همان ارسباران دوره های جوانی

آگهی : سه و چهارشنبه ، ساعت شانزده ، همان جا ، نمایش بابام تو کاغذا گم شد
با بازی کودکان کار


توصیه می شود

و تمام حجت من از این پست همین آگهی بود
که تمامش می کنم با لیمونادی سبز ، در همان جایی که باید ، در روز عروسی مادر ِ دیو
دید زدن ابزارهای زندگی مدرن .. بو کردن تمام بودارها .. در حسرت آن همه خوشمزه های خوش رنگ و لعاب
خرید کیف باب مارلی از پسرکان در ظاهر پنجاه سنتس ِ در باطن سه پولی
دیدن پنج عکس بر دیوار جایی با پله های چوبی و قندان های فیروزه ای
بستنی در باران
و یادآوری اینکه فقط دخترها و پسرها خواستار همنشینی در ماشین کرایه نیستند
گاهی نسوان را هم ، با هم ، میل به معاشرت می افتد

Sunday, May 13, 2007

A fool is a man who pays twice for the same thing


چهارشنبه رفته بودیم تولد اورسن ولز .. با سه روزی تاخیر
چرا هیچ مردی با ان ابهت پیدا نمی شود این روزها ؟
چه طور می شود زیر آن چشم های باهوش و قدرتمند له نشد ؟
هردوتا فیلم را هم ندیده بودم
و این جور وقت هاست که باید کلاسیک ها را دید
و باید پرستیدن را بلد بود
آقای آرکادین که زیاد خوب
و اف فور فِیک که چیزی فراتر از زیاد یا خوب .. چیزی برای خرد و خمیر و له شدن

یادم رفت چه طور از صبح آن کیف هشت کیلویی را بر دوش کشیده بودم
بعد یک سرنگ خون ِ از دست داده
خانواده ی گرامی ، من می خواهم بروم تنها توی آن ناآباد بزیم
و شما اینجور لوسم می کنید برای همراهی تا مبادا آن یک سرنگ ، کله پام کند ؟
البته که خدا به خیر گذراند که از آن بچه قرار نبود خونی گرفته شود
وگرنه صیحه های کودکانه ، میان آن بیمارستان گوگولی با آدم های کرواتیش هم ، برانداز است

آخوند هنر می ارزه به مجموعه ی هنرهای زیبا
این را یک روزی بسط و گسترشش خواهم داد
و خواهید پذیرفتش شما هم

و
و
و امضا را هم گرفتم
استاد نازنین ، آی لاو یو
چه دلم پریدن بالا می خواست و تولید سروصدای شادمانانه
و شب تازه پسر فرمان گفت که چه سفارش هم کرده به استاد
و بی زبانی استاد و من را هم ، گرفت به تمسخر

من روزهای بیرونیم را با توت های خیابان تغذیه می کنم
، این وقت هایی که نیست کسی که گرسنه شدن را یادآوریم کند
و چه حرص ِ هرساله که توت های تهران زودتر از دانشگاه ِ ما می رسد
البته ما قرمزش را هم داریم که آنجا ندیده ام
و درخت شکوفه دارمان هم زودبالغ است و اولین شکوفه ها را نشانمان می دهد هر زمستان

__

می گوید مردی هست توی این شهر که نخواهد بیاید با تو ؟
.ولی او کار دارد
عاشق این کمپلیمان های عقیمم
که امر می کند که اورسن ولزم را باید خودم پیدا کنم ، سزاوارش هم هستم
. می داند که یافت می نشود

اصلا پنجشنبه که آدم ها می روند تولد و مهمونی ، چه وقت نمایش فیلم
که من اینجور بمانم بی کس

نشمه جان را خبر می کنم که بعد ِ سالی
کودکش را هم می آورد که حضور خاموشی دارد
و چه خیره کننده است این دختر
کاش کمتر حرف بزند
کاش کمی کمتر بازی کند

مقادیری زیاد موسیقی عالی
مقداری تصویر ساکن زیبا و نور
قدری ادبیات
و بالاخره یادمان نباید برود که مستندی است راجع به یک ساختمان مربع
و آن همه کلمه البته
این خانوم تئوری هم که کیفیت بصری دارند
می پرسم سی و اندی های من می شود این ؟
. نه .. سی و اندی های خودم را هم دوست دارم
چه صداش را دوست داشتم روی فیلم
زندانبان ِ کلیددار ِ من
خداحافظی هم که نکردیم که دورشان شلوغ
پاسخ تشکر نوشتاری را هم که نداد
چه دلم آن همه موسیقی می خواهد
فرداش چندتایی تعارف و تشکر نوشتاری رد وبدل شد
این ها که برای من خوراک شنوایی نمی شود اما


کافه ی کاخ زیباست .. اما همه بدند
این یعنی که چیزی را هم از دست نداده ایم این دوسال
هیچ قلیان هم نمی توانم بکشم .. هیچ
دلم برای کاخ تنگ شده بود . دلم برای کاخ تنگ می شود . همیشه

بعد هم با مرلین مونروی امروزی / اینجایی شده حیاط فرهنگسرا
که حرف زیادی هم نداریم حالاها
جز غیبت این همه آشنا
و نفهمیدن های هم
و خمیازه های من
از اول هم او هند ِ پررنگ و طعم و بو بود
من ویرانه های سنگی ِ یونان باستان در سرمه ای سرد صبح
با او فکر می کنم هیچ منحنی در وجودم نیست
صاف و سفت و نانرم
دست هم که کشید روی تنم ، این ها را گفت

__

جمعه رفتیم با دخترک تولد کردیم
پسرک هم که صبحش می پرید اتفاقی آنجا و چه لب هاش می لرزید و چه چشم هاش خیس
تولدش بهتر و بزرگسالانه تر درآمد از پارسال من
هنوز کادو ندارد

__

امروز هم دکتر و آن همه معطلی
بعد هم که جواب ِ نه زیاد خوب
آن نزدیکی ها دری نیست که خطوط مورب داشته باشد
چه خوب که آقای مهرجوییمان دگما نود و پنجی نیستند
این دکتره ی محترم را دوست دارم

نشر چشمه ، کتاب ها را نگاه می کردم و فضولی شنوایی مرد ِ پیر پای تلفن
که سر چرخاندم و سبیل های سفید آقای نویسنده .. چرا تمام این سالها یک صدای پرابهت توی گوشم داشت ؟
کافه ی لیمونادی در اشغالِ ِ نادوستان
کافه ی هنرمندان در معرض ِ اشغال دوستان ِ نادوستان
چه جایی بهتر از جای بی محدودیت زمانی ارزان ِ خوشمزه ی احترام دار
چه غمگین می شد روزم اگر پیاده روی ِ تاریک ِ تا هفت تیر و یک راست خانه . مرسی

__

هروقت دارم با کسی آشنا می شم فکر می کنم اگه الان 8 سالم بود مثلن، با این بازی می کردم؟
اون وقت می فهمم که می شه با آدمه کنار بیام یا نه

دوست ندارید لینکتون اینجا باشه به کنار
به نظرم این راه ِ خیلی کاربردی میاد
هشت سالگی من زیادم دوست داشتنی نبود
اما احتمالا با هم کنار میومدیم

Wednesday, May 09, 2007

به خدا یه قالب صابون رخت شویی از یه سیمرغ گر بهتره


یک ساعت قبلش باز توی تقویمم نوشته ام به دنبال مهاجر
نوشته ام هیچ ساکنی نیست که بشود راهنمای من ، که اینهمه در به در این نایاب نشوم ؟
نیم ساعت قبلش خم شدم و از سوراخ کلید دیدمش توی کلاس
دیدن آن سر ِ برهنه ، ذوق آورترین ِ دیدنی های این روزهام شد
چهل و پنج دقیقه ی بعدش هنوز روی پله ها مچاله ام
این چه خواسته ای بود کردم ؟ .. لنگر انداخته و رفتن رفته از یادش
من هی آب .. کمی شکلات .. هی نگاه کردن عکس های کتاب فرانسوی
و خواندن به خیال خود زیر ِ لب ِ تمام ابیات "می خوری " داری که به تازگی یاد گرفته ام
محیط مسخره ی بی صدایی دارد این اسکو .. هیچ موجود جالبی هم دیده نمی شود
کجایند آن داف هایی که پوشیدنی هاشان قیمت یک لنز تایپ ال بود ؟
تا بیاید بیرون و دو دقیقه هم کمتر حرف
که بوی موافقت می دهد
حالا باز تا فردا که به دنبالش باید بروم تا هنرهای فریبا

دانشگاه سراسر غریب
پایان نامه ای بسیار عجیب و نامنتظر و کجاست این آدم که اسمش را من تاحالا نشنیدم؟
هی کتاب و مجله
توی راه یک آشنای قدیمی مهمانی و کافه و زمین بسکت دانشگاه
که می گوییم هیچ خبر از هیچ کس و می گوید که پس حالا هم می گذریم از کنار هم ، انگار که نه

دلم نمی آید گالری تهران را رد کنم
و چه خوش می گذرد که می ایستم به رنگ کردن آن نقاشی های آماده ی کاغذی ترک
و چه همه ی خوش خیالیم را می ریزم روی کاغذ
بعد هم که می نشنیم به ویدیو دیدن
بزرگ ترین هدفی که ویدیو آرت تعقیب می کند تولید ملال است؟
آن وسط ها می بینم مقنعه گلوم را دارد له می کند و شال سفید را از توی کیف می کشم بیرون
گلوی آزاد تحملم را زیاد می کند
هشداردهه گرسنگیم هم نبود که .. تمام روز با چهل و نه گرم سَلو و یک نیمه قمقمه آب گذشت
بروید این نمایشگاه را ها
! بزرگترین هدفی که یک نمایشگاه هنری باید دنبال کند سرخوشی است
شب دیر است و دارم گهر تولید می کنم
یکهو عروس سالیان پیشم سراغم را گرفت و زنگ نیمه شبانه و غر که کافه را ول کرده با دعوا
چه خوب که بعد یک ساعت که از آن نمایشگاه آمده بودم بیرون و مرده ، به زنم گفتم که کافه بیا نیستم
هیچ کس نبوده امروز .. هیچ کس نمانده
ما مانده ایم و لیمونادهای آن جای دیگر انگار ، که کارکُن ِ خنگ دارد

فردا صبح باز باید بزنم بیرون
امضا را هم که بکند .. کار پیش- تولید من تمام می شود .. می ماند تاییدیه ی شورای نگهبان

الانم برم زانو بزنم کنار تختم که اینترویوی شما عالی از کار در بیاد و شب قابل اغفال باشید

__

اینم از اثر هنریم
مسلمه که فقط کار رویی ماله منه و من برای هیچ مردی شاخ نمی کشم
چون که همه می دونیم که خدا ... میشناخت ، بهش شاخ نداد
تازه سبز لباس تفنگ داره هم کَار ِ کَس ِ قبل تریه .. وگرنه من که بابل گام پینکو واسه اسلحه کشی ترجیح می دم

و حالا چهل تا مومنم که شهادت بدن دلشون هیچم تنگ ِ رنگ و لیمو وامثالهم نمی شه ، بنده این سنگرو ترک نخواهم کرد
و خدا با استقامت داران است
و لابد صبرکنندگان هم

Tuesday, May 08, 2007

آب لیمو دارم ، می خوری ؟


خانوم صاب باغ لیموی ماه آگست .. این چندخط را برای تو می نویسم بیشتر

این روزهام پر رنگ اند و لیمو هم
این روزهام پر طعم های قدیمند در جاهای برای من نو
دارد یادم می آید با مقنعه ی رنگ زغال هم می شود خوشی کرد
اگر رنگ مبنات را بگذاری قرمزی شال کسی .. خاکستری سنگ فرش خیابان می شود سایان ! می دانستی ؟
بعد می توانی خانه ی هنرمندان تا جمالزاده را روی سایان راه بروی و ترافیک زیاد ملاصدرا هم نترساندت
و برسی به لیمونادی ، که حالا خیلی هم سبز نیست یا سفت ، اما کس دیگر هم که تاییدش کند می شود پرملات ترین ِ این وقت ها
دارم لذت خوردن را باز پیدا می کنم
طعمش شبیه ساندویچ های دبیرستان است که از وسط نصف می شد
شبیه روزهایی که هزار وعده در روزت روی ترازو نمی گذرد
و حسرت نیمه ی یک کیک قهوه ای که دزدیده نشد

این حرف بدصدای خ ، چه ترکیب های خوبی که نمی سازد
.. خوردن و خیابان و خواندن و خریدن خوابیدن و خیال بافتن و خوشی

از تلخ ترین واقعه ای که آدمیزاد می شناسد
می شود شیرین ترین حاصل را به دست آورد

اتفاق های بیرون ما خوب نیستند
من اما نزدیک بینم

___


بعله ! عکس این دوتا چاق باید هم غیرقابل تحمل باشد
عکس سکسی بوی را هم خواسته ای که برای من یادآور همان خرسک شصت و شیشی است فقط
اما بیا فکر کنیم پشت این دست ها ، که آن قدرها هم خواستنی نیستند ، همان است که باید

و برای مریم هم ، که هیچ نژادپرست نیست

Wednesday, May 02, 2007

A million workers working for nothing


وَر ِ رنگ دار روزم با سرکردن لچک بادمجانی کارگاه همدرس خانومم شروع شد
که شدم خودم و پریدم توی چاله های آب
حیف که حیفم آمد از صورتی کفش ها و هپنینگ خیس شدن دکتر حاده صورت نگرفت
بعد یک چراغ قرمز بود که باید سبز می شد تا شروع آشنایی واقعی ما ، و من واقعا ثانیه هاش را شمردم
خانوم مربع سبز که خط نیستند و مربع هم و شاید فیونا هم نه و املی هم نه
و حتی کوچولویی که خیال کرده بودیم هم نه
با صدایی که هی ترجیح می دهی سکوت کنی تا تک بتازد
و آن "نمی دونم "های آهنگین
و آقای خرس کوچک که سنجابی هم نیستند و دخترانگی معاشرت را از رسمیت انداختند
و خواهره که بعدتر می رسد و هیچ هم کمرنگ نیست و بس که هست ، انگاری همیشه باشد
سیلک رود – پیاده روی فرمانیه – کافه – بستنی تجریش پارک وی
و چه انگار آشنای از قبل ترها
و چه عذاب وجدان گرفتم که سوپتان نخورده ماند دخترم ، به تبلیغات ما توجه نکن که در خلوت آن کار دیگر می کنیم

دم های ظهر که پا می شوم ، اولین چیز یک بودن مِی است که به یادم می آید و دیر بودن هم
بعد هم که برنامه را درست می چیند تا خداحافظ آخرش
روز کارگر که همیشگی مهم تر است یا روزی که یک بار در امسال معنا دارد ؟ سرخ سرم می کنم به جای سیاه
خانه هنرمندان شلوغ گذری – موکای خلوت بی محدودیت زمانی – پیاده روی شهری
ساختن پازلی که زیادیش هم دست ما نیست
دویدن اما یک هو می شود سینما فرهنگ پنج نفره و همه هم که گفته بودند کینه خیلی بد
ولی بهتر از آن ایلوژنیست که شبیه سریال های بی بی سی
و من هم که عادت ندارم به ترسناک دیدن و خوب می ترسم
و آدم های سینما هم که همه با هم در حال سینما کردن و جیغ و قهقهه
و بعد سروصداهای در ماشین تا رساندن من و خداحافظ
هنوز هم که نرسیده ای خانه که چت روم را راه بیاندازیم و نترسیم
حالا فردا هم بیا فیلم کلاب تا او- دی کنیم از معاشرت با هم ،آخه خیلی خوشحالمه که هستی

__

غزالک گفته ای اگر راست می گویم آرشیو اینجا را پاک کنم
، گاه گاهی این فکر را هم کرده ام ،
این مشروحات شرحه شرحه یادآور زندگی ای هستند که من کرده امش
،و او هم الحق کم نگذاشته ،
این همه بی گذشتگی سبکی تحمل ناپذیری دارد .. من خرد می شوم

-

این عکس هم هیچ به هایداخوران خیابانی ربطی ندارد و کاملا برمی گردد به تایتل و تاریخ واین چیزها

Tuesday, May 01, 2007

من دیگه بچه نمی شم


صبح ِ نه زود است که زنگ می زند و از توی تختخواب و من هم که صدای چندین رگ و آلوده به خواب
پیشنهاد تازه اش را می دهد که الهام توی خواب بوده لابد و غر داریم می زنیم از بی خوابی دیشب و کارهای امروز
که مسیر یکی است و قرار می افتد به ناهار .. کمی دیگر غلت نیم خواب و پروراندن ایده در همان حال
دیشبش مهمانی رفتن دخترک بوده .. که آدم ها بی ربط و داف ها از قماش گونه گون
، و از آن جمله است داف فِیک و داف دکتر و داف مادرخانواده ی دخترشهید و داف هفده ساله ،
که زده بود روی دست من انزواطلبیش و من هم که فرصت طلب ِ مصرف کننده ، کرده بودمش مرکز تولید ایده و طرح
تمام وقت گذشته بود به حرف و فکر ، دور از جولانگاه دافی ها
بعد هم که پیر و پسر فرمان ، مجلس وجوه خنده آور تاریخ گرفته بودند و من از دورتر شاهد
بعد هم که بحث های آدم های بامعلومات بر سر ویکی
تا نصفه شب است دیگر و راه افتادن و موزیک همان موزیک شب یلدا
و من چه خوشحال می شوم گاهی که مرد ندیده اتش که همذات پنداری دیوانه اش کند . دختر رفت
صبح سربازهاست که می رسم خانه

مقنعه سر کرده ام که مثلا دانشگاه تهران و در شانزده آذر کارت می خواهد که نمی خواهم بدهم که خروجم از آن یکی در باشد ، که راهم نمی دهد و من از آن غرهای بلند که اصلا دانشگاه کوفتیتان مال خودتان و در اصلی که بی کارت حتی
و چه یکهو دلم می گیرد از آن همه آدم و رنگ و حرکت .. می بَرَذم به سال های اول خودمان و حالا ما کجا .. و بعد هم که اسم کلاسهاشان و چه حجم خریتی بود آن همه مخالفت با هنرهای زیبا که شانسم را کردم نصف از ترس اینکه بالای هنر نازنینم باشد و نرفتم مصاحبه اش حتی ! و حالا مملو ِ از ندامت !؟
چشم هام شده پر اشک تا می رسم به ادامه ی معاشرت دیشب که می بینم باقی هم در همین کار بوده اند
دانشگاه رفتن بی هوده .. چه آمده بر سر ما !! این توده ی موهای در هوا و زرد .. این رنگ های سخت .. هویت بر باد
می زنیم بیرون که همان ناهار که باز از آن خال بالاهاش است که رو می کند
و چه نازنیند ارمنی ها که غذاهای شان خوشمزه ترین است
کل صحنه چه خنده داریست با آن نم باران کلیشه و من که می شوم دختر قدیم و لب می گزم که چه جای این حرف هاست توی خیابان

پیاده روی تنهایی هفت تیر تا چهارراه .. نمایشگاه کیانیان
دوازده سال و بیشتر هم چه جور مقنعه سر کرده ام که حالا گلوم را می فشارد اینجور ؟ .. اخلاقم را هم که .. بی خود نیست استاد معمولی یک بار از دهانش رفته بود که خوشگل شدی با مقنعه ی سرمه ای کارگاه که می کردم رام و سربه زیر
حالا حس بچه ی مدرسه ای را دارم در جمع بزرگسالان .. با این یاسی مهدکودکی و سنجاقکم برجیب
هوا بسی زیبا است و من چه حس کافری دارم که خوشی نمی کنم

، شرابی مردافکن در جام هواست
شگفتا
که مرا

بدین مستی
شوری نیست

تا برسم دانشگاه و خانوم نازنیم و بالا آوردن اضافات ناهار ِ نه تمام خورده .. چه سخت می شودم کشیدن بار بیهوده ی بر دوش و بار بیهوده ی بر پاها
..

وَر ِ رنگ دار ِ روزم را فردا رو می کنم