باز افتاده بودیم به هم .. تند تند راه می رفتیم و غر می زدیم .. انگار نه انگار قرار است خریدی هم بشود
می گفت پسر زنگ زده که توی شهر راه هم که برود خوب می شود حالش
غر می زدیم که هوا بده .. آدم ها بدند .. استاده بد نیست اما حماله و بدرفتار .. راه رفتن عذابه توی این شهر
پسر پاریس زندگی می کند .. دختر هم می رود زود .. چندماه فقط .. پایان نامه و این کارها و خداحافظ
چیزی نمی خریم .. یاد کیف هیجان انگیزها می افتم .. می رود او
هوا آلوده است .. باید بروم پایین .. پایین تر .. اشتباه پیاده می شوم و آن همه راه پیاده
سال های قبل تر وقت اضافه های دانشگاه را می آمدم اینجای شهر .. کوچه پسکوچه ها و خانه قدیمی ها
آن وقت ها که آخر هفته هایمان یکی درمیان بازار بود یا شمران .. که داشتیم اهلی این شهر می شدیم
دیوار سفید تمام نمی شود انگار .. نیفتم
مغازه بسته است .. ساعت ناهار
سه سال است توی راه پیتزا داوودم یا زودتر حتی
خانوم سروان ( یا یک مقام دیگر ! من چه می دانم ، مهم اما ) تشخیص هویت نیروی انتظامی بود
که بار اول گفت و من هیچ نمی فهمم چندتا خانوم چادری .. چطور .. آنجا
بعد فیلم ح حجیم بود یا خودش .. این آدم بدی کم نکرده به من / ما
اما فکر می کنم تا همیشه یک جورهایی احترام قائلم براش .. یک جورهایی احساس قدردانی
تورهای شهر گردی و خوردنی گاه هاش و حتی آن چندتا دی وی دی یا موزیک ها ، آدم قدیمی های توی فیلمهاش
حالا پستی کرده که باشد .. ور بی شعورش گاهی بر آدم خوبش می چربد باشد
باز دم کوچه ی دردارم .. گرسنه تر از آن که مثل همیشه پشیمان بشوم و بگذرم
پر است .. هیچ زنی هم نیست .. با رنگهام می روم تو .. آقا داوود توی فیلم آنجاست
غریبه و ترسیده که ایستاده ام هوام را دارد .. کالباس بهم می دهد و تشکر که می کنم که نه
دعوام می کند که خارجی بازی را بگذارم کنار و بخورم .. خودش برام جای خالی پیدا می کند
حواسش هم هست که حتما ببلعم من تابه حال با توده ی انقدر بزرگ کالباس روبرو نبوده ام
خارجی بازیم هم هست .. پیتزای قارچ می خواهم که لابد سالم تر است و آب که باید از مغازه ی بغل
گور بابای سلامت .. نگاه می کنم به نی که توی دست های لابد کثیف مرد سر می خورد توی نوشابه
و کالباس هام را می لمبانم
زل می زنم به در و دیوار و سعی می کنم غریبه به نظر نیایم .. چقدر خوب که خیلی پاتوق نشده اینجا
که پر نشده از جوجه هایی که صداشان را می اندازند توی سرشان
و حرف های دیگران را جیک جیک می کنند با صداهای دورگه شان
گرچه نوشته ی روی دیوار هم هست که گاهی یادآوریش می کند مرد .. لطفا خالی نبندید
آقا داوود شبیه آقای عکاس خبری است .. یک مقدار پیرتر ، چاق تر ، چشم پاک تر
مرد غریبه نشسته روبروم .. انگشتر گنده اش را می بینم فقط گاهی که می رود سمت آویشن دست هاش
یا سس مثلا .. او هم من را نمی بیند
روی جیب عقب شلوار پسر نوشته پلیز دونت تاچ مای .. باقیش را نمی بینم .. پسر کلا من را نمی بیند
امن است .. نه تنت را قیمت می گذارد کسی ، نه لباس هات را .. امنیت انگار از پیرمرد است که پخش می شود
که شب های جمعه گمانم باز نیست مغازه اش که برود دعای نمی دانم چی
و با وسواس صدتومن اضافی را نمی گیرد که آقتابش لب بام است
من پیتزای سالمم را می خورم و حسرت پیتزاهای پر از سوسیس و کالباس دیگران را
پنیر که کش آمد نزدیک بود از دهنم در بیاید کارد و چنگال که نگاهم رفت روی دست ها
و حالا حسابی سس مال کرده ام همه جام را
من خوشحالم که تمام آدم هایی که توی وبلاگهایشان از اینجا نوشته اند ، خبری ازشان نیست حالا
یاد ح حجیم می افتم و تسبیح اداییه دانه درشت قرمزش
که آن پسر دستش را انداخته دور کمر دختر و همه ی محتویات توی فویل را خورده اند و آقای پیر به زور باز می دهد بهشان
اولین باری است که تنهایی یک پیتزای درسته خورده ام ..پرواز می کنم
کیف سبز را انقدر شادمانه می خرم از آقاهه که یک سوم قیمت را خودش تخفیف می دهد
حالا هوا کمتر آلوده است .. گیرم که فقط سایه ای از کوهها معلوم باشد
آدم های شهر خوبند و هی باید لبخند زد بهشان .. استاده حماله ، با من بدرفتاری کرده اما گفته که بی شک عکاس خوبی هستم
پیاده روی توی خیابان های این شهر لذت بخش است
باید برای جوان ترها تور تهران گردی برپا کنم
می گفت پسر زنگ زده که توی شهر راه هم که برود خوب می شود حالش
غر می زدیم که هوا بده .. آدم ها بدند .. استاده بد نیست اما حماله و بدرفتار .. راه رفتن عذابه توی این شهر
پسر پاریس زندگی می کند .. دختر هم می رود زود .. چندماه فقط .. پایان نامه و این کارها و خداحافظ
چیزی نمی خریم .. یاد کیف هیجان انگیزها می افتم .. می رود او
هوا آلوده است .. باید بروم پایین .. پایین تر .. اشتباه پیاده می شوم و آن همه راه پیاده
سال های قبل تر وقت اضافه های دانشگاه را می آمدم اینجای شهر .. کوچه پسکوچه ها و خانه قدیمی ها
آن وقت ها که آخر هفته هایمان یکی درمیان بازار بود یا شمران .. که داشتیم اهلی این شهر می شدیم
دیوار سفید تمام نمی شود انگار .. نیفتم
مغازه بسته است .. ساعت ناهار
سه سال است توی راه پیتزا داوودم یا زودتر حتی
خانوم سروان ( یا یک مقام دیگر ! من چه می دانم ، مهم اما ) تشخیص هویت نیروی انتظامی بود
که بار اول گفت و من هیچ نمی فهمم چندتا خانوم چادری .. چطور .. آنجا
بعد فیلم ح حجیم بود یا خودش .. این آدم بدی کم نکرده به من / ما
اما فکر می کنم تا همیشه یک جورهایی احترام قائلم براش .. یک جورهایی احساس قدردانی
تورهای شهر گردی و خوردنی گاه هاش و حتی آن چندتا دی وی دی یا موزیک ها ، آدم قدیمی های توی فیلمهاش
حالا پستی کرده که باشد .. ور بی شعورش گاهی بر آدم خوبش می چربد باشد
باز دم کوچه ی دردارم .. گرسنه تر از آن که مثل همیشه پشیمان بشوم و بگذرم
پر است .. هیچ زنی هم نیست .. با رنگهام می روم تو .. آقا داوود توی فیلم آنجاست
غریبه و ترسیده که ایستاده ام هوام را دارد .. کالباس بهم می دهد و تشکر که می کنم که نه
دعوام می کند که خارجی بازی را بگذارم کنار و بخورم .. خودش برام جای خالی پیدا می کند
حواسش هم هست که حتما ببلعم من تابه حال با توده ی انقدر بزرگ کالباس روبرو نبوده ام
خارجی بازیم هم هست .. پیتزای قارچ می خواهم که لابد سالم تر است و آب که باید از مغازه ی بغل
گور بابای سلامت .. نگاه می کنم به نی که توی دست های لابد کثیف مرد سر می خورد توی نوشابه
و کالباس هام را می لمبانم
زل می زنم به در و دیوار و سعی می کنم غریبه به نظر نیایم .. چقدر خوب که خیلی پاتوق نشده اینجا
که پر نشده از جوجه هایی که صداشان را می اندازند توی سرشان
و حرف های دیگران را جیک جیک می کنند با صداهای دورگه شان
گرچه نوشته ی روی دیوار هم هست که گاهی یادآوریش می کند مرد .. لطفا خالی نبندید
آقا داوود شبیه آقای عکاس خبری است .. یک مقدار پیرتر ، چاق تر ، چشم پاک تر
مرد غریبه نشسته روبروم .. انگشتر گنده اش را می بینم فقط گاهی که می رود سمت آویشن دست هاش
یا سس مثلا .. او هم من را نمی بیند
روی جیب عقب شلوار پسر نوشته پلیز دونت تاچ مای .. باقیش را نمی بینم .. پسر کلا من را نمی بیند
امن است .. نه تنت را قیمت می گذارد کسی ، نه لباس هات را .. امنیت انگار از پیرمرد است که پخش می شود
که شب های جمعه گمانم باز نیست مغازه اش که برود دعای نمی دانم چی
و با وسواس صدتومن اضافی را نمی گیرد که آقتابش لب بام است
من پیتزای سالمم را می خورم و حسرت پیتزاهای پر از سوسیس و کالباس دیگران را
پنیر که کش آمد نزدیک بود از دهنم در بیاید کارد و چنگال که نگاهم رفت روی دست ها
و حالا حسابی سس مال کرده ام همه جام را
من خوشحالم که تمام آدم هایی که توی وبلاگهایشان از اینجا نوشته اند ، خبری ازشان نیست حالا
یاد ح حجیم می افتم و تسبیح اداییه دانه درشت قرمزش
که آن پسر دستش را انداخته دور کمر دختر و همه ی محتویات توی فویل را خورده اند و آقای پیر به زور باز می دهد بهشان
اولین باری است که تنهایی یک پیتزای درسته خورده ام ..پرواز می کنم
کیف سبز را انقدر شادمانه می خرم از آقاهه که یک سوم قیمت را خودش تخفیف می دهد
حالا هوا کمتر آلوده است .. گیرم که فقط سایه ای از کوهها معلوم باشد
آدم های شهر خوبند و هی باید لبخند زد بهشان .. استاده حماله ، با من بدرفتاری کرده اما گفته که بی شک عکاس خوبی هستم
پیاده روی توی خیابان های این شهر لذت بخش است
باید برای جوان ترها تور تهران گردی برپا کنم