و ما که هاه ! سیزده مبارک هم مگر داریم ، همین که اتفاق شومی نیافتد کافی ست
شبش خیلی هم خوش گذشته .. که میان شادی بی وقفه سعی کرده ام حال آقای درخشنده را بد کنم
... و خبر را دادم که همان دوستی که آن سال ، جشنواره
و بعدش باز یک چیزی شده که قاه قاهم بلند شده
روز سیزده اما مگر می شود یاد تو نیافتم
، همان جور که یاد کاوه ی گلستان هم ، همراه شده با این تاریخ ،سال قبل و قبل ترش هم یادت کرده ایم
که هی تماس های من بود بی جواب تو سیزده پیشش
،شب قبلش شادخواری بود که من نمانده بودم و معاشرت های خانوادگی را ترجیح داده بودم مثل همیشه،.. تا مادرت گفت توی اتاق عملی
و نگرانی لابد کوفت کرده آن چندساعت را تا زنگ بزنی و آن حرف حرص درآر را بزنی
و راستش همان موقع بود که من وا دادم
که فهمیدم آدم زندگی توی نگرانی نیستم
که بین خوشی و امنیت ، خوشی های امن را انتخاب می کنم
همین دلخوش کنک های خانوادگی کم مقدار اما پیوسته
حالا فکر می کنم مگر چند روز گذشته بوده از
این ؟
چه جور می شود که من اینطور خودخواه و مصلحت خوداندیش می شوم ؟
که همه ی طناب ها را ول می کنم ، که مبادا یک شن ریزه از کنار پام بغلتد
که مبادا چند سانتی متر پس بروم و نتوانم جبرانش کنم
و هیچ خیالم نیست به آنسوی طناب .. به همین آدم هایی که ادعای دوست داشتنشان را دارم
سیزده فروردین سه سال پیش ، من وا دادم
رها کردن اما دو روز بعدش بود و نه از جانب من
من اما هیچ یادم نبوده به این نوشته اما .. وظیفه .. هه ! نجات آدم ها که کار من نیست
من جان بکنم همین جایگاه ثابت را حفظ کنم
باز اما توی بازی بودم .. گیرم دورتر .. که اول هاش حال بدی های خودم پی اش بود
.. و بعدتر گفتم شاید هم تویی که راه درست را
حالا اما هی فکر می کنم یعنی هیچ نمی توانستم بکنم ؟
من که قرار بود بیارمت بالا .. من که سر طناب را خودت داده بودی دستم
آخرین روزی که توی بازی بودم .. که گم شده بودی
که همه ی آن نگرانی زیاده تر از حد من بود انقدر که به کل کناره گیری کنم
، وقتی با مزخرفترین حالت ممکن پیدات شد ،
من فهمیدم آدم زندگی توی نگرانی نیستم .. آدم این بازی که نگرانی هاش سهم من بود و خوشیهاش مال دیگران
نقش فرشته را هم که هیچ وقت نخواسته بودم
چه جور به
سلامتی های جی یادم رفت که هیچ نلرزید دلم
به سلامتي اونایی که از این به نظرمن قدرت آدمیشون استفاده میکنن و زندگي دوستاشونو عوض و از این رو به اون رو میکنن، قدرت آدمی ؟ کدوم قدرت .. یه دختر نوزده ساله ی چهل و هفت کیلویی خودش دلنگون در هوا
چه قدرتی می تونه داشته باشه که رسالت بذارید روی دوشش ؟
اون وقت ها بهانه هام ازین دست بود لابد
بعدتر هم که سفت تر شد زیر پام، هزار دغدغه ی شخصی بود
و تازه از کجا معلوم که راه تو درست نبود ؟
من امنیت خوشم رو داشتم ، تو خوشی های گنده تو میون ناامنی هات
.. می دیدم اما که پیر شدی
، خودت ولی در جواب کس دیگه ای نوشته بودی این لوکینگ سو اولد به نظرت خیلیم خوبه،
من چه کاره بود پس که بیام و بشم نجات دهنده
این تو بودی که داشتی ادعای نجات دهندگی بشریت می کردی تازه
من فقط می تونستم گاه به گاه توی کافه ها میون کلی غریبه به جفنگیاتت بخندم
و بگم چه اسکیزوی گنده ای شدی
حالا اما ته وجودم درد می کنه
نه که یعنی حالا اگه من کمی بیشتر وجودمو تحمیل می کردم حادثه هه اتفاق نمی افتاد
اما شاید خوشی های پردوام تری رو تجربه می کردی
شاید بودنت کم تر سختت می شد
بچه ها چه طور می شه یه بی غیرت آبدیده شد ، یه بی غیرت تمام عیار ؟. جنارو گفت : باید محیطتت مساعد باشد
. یه کانون خانوادگی خوشبخت دلبستگی به خانواده
پدر و مادری که از هم جدا نشند امنیت روانی و عاطفی و مادی تضمین شدهخداحافظ گری کوپر – رومن گاری
و من یه بی غیرت تمام عیارم
می تونستم بهت یاد بدم خوشبختی فقط توی تبلیغای شکلات نیست ، توی همین چیزای خیلی ساده هم هست
همین دور همی کتاب خوندن ، غذا خوردن ، بازی های مسخره کردن .. همین دور همی
که بفهمی تر و تازگی و شور و حال و امید حاصل انفجار نیست .. جرقه های کوچیک اصطکاکن که زندگی دمنده می شن
اما وا دادم .. بی غیرتای آبدیده اینجورن .. مصلحت خوداندیش و جان عزیز
عینکمو می زنم که دنیا رو واضح ببینم
همین چیزای هرساله رو.. درخت و شکوفه و آدم ها رو
بوها رو می کشم توم
درخت ها رو بغل می کنم و صورتمو می کشم روی زمختی پیری پوستشون و بارون رو از روشون می لیسم
توی مسابقه ی تیراندازی اول می شم و صاف تر راه می رم
، اینجا کسی نیست که مثل تو سلف ریسپکت بودنمو وقت راه رفتن مسخره کنه ،پلوی خمیر شده ی مامانو با لذت می خورم و هی از آدما واسه ی بودنشون تشکر می کنم
تو راست گفتی ، دنیا به یرمای چهل ساله هم احتیاج داره
من مثل تو دنبال جاودانگی نیستم
خوشبختیم توی همین چیزای پیش پا افتاده ست
همین دور همی
...
سیزده ات مبارک