Saturday, July 31, 2004
Friday, July 30, 2004
گمونم سی سالی رو باید داشته باشه، از سر و شکلش اگه بخوای بدونی
باید یه مقدار فیلم کلاسیک دیده باشی ، مثلا "ریتا هیورث " توی
!بانویی از شانگهای " ، فقط بلندتر"
جذابتر بود اگه می تونستیم با یه سیگار بلند مجسمش کنیم ،اما به دلیل خاصیت
،پمپ بنزینی من و احتمال اشتعالم به بازی انگشتاش روی لیوان قناعت می کنیم
،این همون کسیه که تنهایی توی گالریا قدم می زنه ، مغروره و صاف به کارها نگاه می کنه ، سریع اما منتقدانه
آروم حرف می زنه و صریح ، هیجانی توی صداش نیست ، بالا و پایین نمی پره ، با وسایلی که دم دستشه برج نمی سازه ، شمرده وکمی هم سرد حرفشومی زنه ، با جمله های دقیق ومرتب ، غلط دستوری هم نداره
از گذشتش چیزی نمی دونم ، نه می تونم توی نوزده سالگی روی درخت دانشگاه
ببینمش ، نه به خودم اجازه می دم که شبیه جولیا پندلتون احمق و از خود راضیِ
.بابا لنگ دراز بدونمش ،ترجیح می دم فقط همین مقطع زمانیش رو داشته باشم
!لباساش رنگی رنگی و پاره نیست ، حتی می تونم بگم کفشای پاشنه بلند می پوشه، شاید حتی جواهر هم داشته باشه
می دونی من حاضر نیستم باهاش زندگی کنم،اما برای یه دوره ی عشق بازی
!واقعا خوبه ، البته باید خیلی زحمت بکشی که تو رو بین خیل مشتاقانش ببینه
،این همون آدمیه که خیلیا از من می خوان
،و تو دوستش نداری ، صدای آروم ومصممش پای تلفن حالتو بهم می زنه
،دلت جیغ جیغای قدیمو می خواد
...می دونم، خیلی سرده و دور، و تلخ
،خودمم خسته می شم ازش ، اما شخصیت غالب این روزهای منه با تو
،فقط با تو
خنده داره ، نه؟ جایی که باید این باشه ، اون دختر شونزده ساله ی سرخوش
...بالا می آد ، با اون سروصدای اضافی و کارای عجیب و غریبش ، همونی که دوست داشتی / داری
...ولی در مقابل تو ، این خانم محترم
یه سالی هست که حسش میکنم، اما بوده ،شاید از خیلی ساله پیش ، اون روزا که شنلشو می نداخت روی شونه هاش و مثل یه ،پرنسس می خرامید
...ولی توی اون روزا، تصمیم گرفتم دخترک جین پوش وحشی رو جایگزینش کنم ،خیلی ساله پیش بود ، سالهای اول ابتدایی
حالا هم که از توی صندوقچه در اوردمش فقط به خاطر این بود که وقتی اون
،مغرور توی خیابون به جلوش نگاه می کنه و نگاها رو می کشه دنبال خودش
...دختره بتونه توی مغزش شلنگ تخته بندازه و به حال خودش باشه
...به هر حال جزئی از منه ، همونطور که اون دختر رام نشدنی و بقیه
.باید دوستش داشت
توی یه وبلاگ خونده بودم، خیلی وقت پیش،
دختره به BFش می گفت " تو مثل توالت بین ره می موندی برام ،
اصلا مطبوع نبودی، اما تنها راه حل بودی."
دخترا توی صف توالت عمومی توی جاده ها ،
عق می زنن ، اما مجبورن ، راه حل دیگه ای نیست،
اگه هم باشه کلی حرف بعدش هست ، امن هم که نیست، اصلا.
اما پسرا،
دشت هایی چه فراخ...
نمی خوام پسر باشم ،اما اون جاهای بوگندوی کثیف رو هم تحمل نمی کنم،
خودمم خیس نمی کنم،
کلیه هام روهم تعطیل نمی کنم،
شاید قوطی فیلم جواب بده ،نه؟
Thursday, July 29, 2004
خوشحالای الان؟
،حالا
:دایره ی همیشگی
،خالی
،قرص صبح
،ظهر
!آخ! هر شبیه یادم نره که بدبخت می شم
،همه ی این خستگی ها به خاطر کم خونی و کم ویتامینی و کم کلسیومیه
آره جونم ، اون روزم که بریده بودم فقط به خاطر این بود
وگرنه نگرانی ، ترس ، غصه و من؟؟؟
،یه روز تیرآهنا همه ی این خالیا رو پر می کنن
،بعد از اون دیگه هیچ وقت خسته و بی حوصله نمی شم
...تنها هم
Wednesday, July 28, 2004
Tuesday, July 27, 2004
Monday, July 26, 2004
Sunday, July 25, 2004
Wednesday, July 21, 2004
،بیشترین چیزی که این زمانا بهش احتیاج دارم " ثبات " ه
...تو ثبات داری ، آرومی ،یه مستطیل یا حتی مربع ، خط افقی
... می خوای کمکم کنی ، نمی تونی ، می خوای ، اما فقط داری همش می زنی
... شایدم من نمی خوام ، بیشرفم شاید
... تنها چیزی که نداری تو ، ثباته
... داغونتری از من هم، می دونم
... نمی خوای منو،می دونم
، یه شکل قروقاطی ، درهم و برهم ، پرچاله چوله
... سوراخای سیاهی که گم می شم توش، که گم شدی توش
سقاخونه ی خانه هنرمندان ، که موندی کنارم
، که ثبات بخوام و آرامش، بی اونکه تمسخری باشه توی نگاهت
،یا کوه ، کنار رودخونه ، که کمکم کردی بالا بیارم
که اشکامو صبر کردی و حرفامو که، L یا اون شب بعد از کافه
...پر یکی دیگه بود
، یادمه ، همه ی چیزایی که کس دیگه ای بهم نداده بود رو یادمه
... که کسی نمی تونه بهم بده
، تقصیر من نیست ، گناه از آن بانوی عاصی است با آن فریادهاش
، که ثباتی از جنس تورا طلب نمی کند
، ثباتِ تو دربند کردن بانوست
، بانو بند را بر نمی تابد
، جرم این است
جرم
...این است
Monday, July 19, 2004
Sunday, July 18, 2004
،برای خودم
...
،بارون" شجریان که هر روز قبل از مدرسه باید می شنیدمش "
،سنگه که باید توی راه برگشت جابجاش می کردم
،پیرمرد ریش سفیده توی راه آریا
...
! بتهوون
،سرزدن به بتهوون از عادتای قبل از دانشگاهمه
...چهار،شش وتیاترشهر و بتهوون
از وقتی چهارراه ولیعصر مسیر هرروزم شد ، بزرگترین دلخوشیم رد شدن از دم بتهوون بود ، سرکشیدنای یواشکی برای دیدن آقا
،ریشوئه
،پیداکردنای بهونه های مختلف برای هی تو رفتن
...
،حالا می خوان برن
،من غمگینم
من نمیخوام به جای دیدن آقا ریشوئه_ که دیدنش قبل از دانشگاه رفتن به معنی داشت یه روز خوب بود _ کارگرای یه کارواشو ببینم
...
...خیلی بدین ، خیلی زیاد
Wednesday, July 14, 2004
...با حافظ و مولانا و شاملو، فریاد کنان توی گوشم
از اون چهارشنبه های رنگی بود، غرق بودم توی خاکستریهام ، همکلامی با یه آدم رنگی وسوسم کرد که سرخیش رو حمل کنم براش ، شایدم تقصیر کوله قرمزه بود که دنبال راه فراری بود
...از بند خاکستری ها، یا نمایشگاههایی که بسته می شدند که بیشتر کنند قدم هارو
دلم رنگ ناب می خواد،خالص خالص مال خودم ، بدون ترکیب با رنگهای
آدمای دیگه ، می خوام قرمزی اونو بدم به خودش ، قرمزی کوله م انقدر قوی شده که بتونه
جلوی خاکستریها وایسته . می خوام رنگای من با رنگای دیگرون
...کنار هم تشکیل تصویر بدن، نه اینکه قاطی شن با هم
،دلم برای خودم تنگ شده ، برای روزهای رنگی رنگی یه نفره
...کنار هم بودنای کوتاه رنگای من با دیگرون، حتی برای تنهاییهای خاکستریم
،تاحالا کسی نبوده که بتونم باهاش یه تصویر موندگار رو تشکیل بدم
رابطه هام شبیه تصویرهای اند که توی معابد بودایی با شنهای رنگی درست می کنن، و بعد ،از کامل شدن از هم می پاشنشون
...یا عکسایی که کم می مونن توی محلول ثبوت و زرد می شن بعد یه مدت
،گاهی وسوسه می شم برای ساختن یه ترکیب موندگار
،اما هنوز نمی دونم چه ترکیب بندی می خوام
،فقط می خوام با رنگا بازی کنم
...اما گاهی می ترسم که رنگها تموم شن، قبل از خلق تصویر من ، قبل از به ثبت رسیدنم
Tuesday, July 13, 2004
Monday, July 12, 2004
Saturday, July 10, 2004
بانوی عاصی آنقدر حرارت دارد که برای
جلوگیری از سوختنش،دمای بدن من، زندانش باید در حد فریزر باشد،وگرنه،حرارت، بانو و زندانش را خاکستر می کند.