Friday, December 31, 2004

از کنسرت شهرام ناظری می آیم اینقدر هشیار؟
اژدها آتشی بر پا نکرد
به خانه ای خوش ساخت وراحت می مانست
نه بلندی درخت ها در بالای سر
ناظری را وحشی دوست دارم ،
و غوغای عارفیان
مشکاتیان ، ساکت ، عندلیبی، مقادیری از کامکارها و باقی را
جدای اژدها دوست تر می داشتم

طراحی صحنه افتضاح
چشمهام را می بستم که نبینمش
جنگل و شمع ودریای پارچه ای
و کاریکاتوری افتضاح از تاریخ پرشکوه مام میهن
و شعرها همه وطن پرستانه
حضرتشان که شروع کرد به خواندن ای ایران
خواستم که بلند نشوم
به یاد آن همه سال ایستادن برای سرود
و غرور بی پایه و بی سرانجام
اما اژدها را دمی است که شور می اندازد در سر
و شعور را می برد از دل
تماس قطع می شود و بغض این چند روز می رود به سمت باز شدن
شک زده ام؟
خودخواهم که فکر می کنم این همه نگرانی بی دلیل...
یا حسود که می شنوم خوش گذرانیت را و هی فکر به حال این چند روز خودم؟
واکنشم طبیعی است اما ..
ترجیح می دادم اتفاق افتاده باشد؟
شاید ، در ابعادی کوچک ، شاید
احمقم من

از بودن در این بازی خسته ام
از هی نگرانی و غصه
مِیت را با دیگران می خوری و سرگرانیت با من ..
می خواهم نباشی ،
آسودگی خاطر پیش از تو را می خواهم
کاش هیچ وقت نبودی

دارد یکسال می شود
بزرگ شده ام
خوشی های کوچک این یک سال _ بهت زدگی آن هفته ی اول _
به این همه تلخی و سیاهی و بغض نمی ارزد

سائیدگی ها را باید ترمیم کنم
جای زخم هایی که می مانند تا همیشه ؛
غم دانستن این بعد دیگر را در همه روز مشغولی و در دردهای بزرگتر حل ..

من را با این بازی دیگر کاری نیست ،
رهایم کن
و غم و شادی نداند ، چون مردمان بخندند ، او بگرید
و چون بگریند ، بخندد
تذکرهالاولیاء _ ذکر اویس قرنی

سر فیلم صمدیان که راجع به شادی مردم بعد از فوتبال ایران _ استرالیا بود ،
اشک می ریختم
و بعد در طول اون مستند وحشتناکا زهرخند ..
چقدر خشونت دیدم امروز
باباهه که سر دخترشو از تو کیسه در اورد به نشانه ی افتخار قبیله
پسربچه هایی که خودشونو به صدو پنجاه تومن می فروختن
زنایی که شوهرای ناخواستشونو کشته بودن
بعد هم که سینما چهار ، سارایوو و تکه پاره های تن ..
از بین برنده ی تمام حس های خوب " نور" بهمن کیارستمی و موسیقی ملکوتی مذهبی
و صدای جادویی کریستف رضایی
و امامزاده اینترنت رضا حائری که چهره های آشناش ذوق زدم می کرد
و خودش که برخلاف "هو آر یو؟ " ش مهربون بود

این هفته رو هم مستندیدیم هی
از سینما توغراف تا سینمای دیجیتال

Monday, December 27, 2004

نگرانم
نگرانم؟
نه ، اتفاقی نمی افته برای تو
نمی افته؟؟
چرا هی یادم می ره تو فقط یه پسرک بیست و دوساله ای
و بادمجون بم هم که ..

صداش پرنگرانی بود
وقتی که برای تو نگران باشن حتما وضع خوبی نیست
وقتی از من _ که آخرین نفرم برای تو _ سراغتو بگیرن
لابد از یه ملیون نفر دیگه ..

عزیزم پیدا شو
چکار داری می کنی با خودت؟
شال گردنه فرو می برتم توی خودش
چشمهام می مونه فقط
که زلف های پریشون ..
خوبیه زمستون اینه که می شه بین این همه لباس گم شد
و سرخی چشمها همه از سرماست

دیدید توی فیلم ها
تا مردم غصه دار می شن
یه نما داریم ازشون وسط شلوغی انقلاب؟
حالا گناه من چیه که روزی دوبار حداقل ..

بارون می اومد
تاریک و خلوت
دانشگاه مراسم بود
اومدم بیرون و پیاده
اون هم ..
چند قدم فاصله ی عرضی
و هی همقدمی
و هی صبر برای ان یکی که جا می ماند گاهی
بی هیچ حرفی
و حتی نگاهی
فقط صدای پاها و تصویرمحوشان
و بعد که گم شد توی کوچه
لذت بخش ترین همقدمی که به یاد می اورم
و هی سر آن کوچه
شب های تار و خلوت
منتظرم که در بیاید
بعد دوسال
من فیلم می بینم پس هستم
کلاسامو دودر می کنم ، فیلم می بینم
آدما رو دور می کنم ، فیلم می بینم
شبا توی خواب فیلم می بینم
صبحا توی دستشویی ..

توی سینما می خوابم
توی سینما عاشق مرد جلویی می شم ، چراغا که روشن می شه یه غول بی شاخ و دم ..

آدمای توی فیلم می سکسن
من تحریک می شم ؛
بعد وسط مغازله ِ واقعی
هی به نور و زاویه فکر میکنم
یادم می ره زندگی یه تِیکه
چی می گن _ دکمه ی بازگشت نداره _؟

نامزد دختره توی لست تانگو
چقدر نفرت انگیز

Sunday, December 26, 2004

مامانه گفت می خواد وقت از روانپزشک بگیره برام
گفت این عکسا چیه
_مونیکا بلوچی نیمه عریان _
گفت مریضی تو

دختره داشت غر می زد
که این پسره ی اوا وسط آلبوم مردای کرد چرا ساز زده
_ مجید اخشابی خواننده _
من ندیده بودم تا پیش از این عکسشو

داشتم آدرس می دادم ، بدون نگاه کردن به صورتش
روی کاغذ دستش وسط اون همه چیز نامرتب
یه چیزی خورد بهم
_رفتارهای زنانه دارد _
پشتشو که کرد بره
آقای فروشنده بلند گفت این زن بود یا مرد
نگاش کردم
ترسیدم
یا بهت
یا ناراحتی
من که این همه عکس دیده بودم
و همه کامل
حالا چرا این همه شوک زده شدم
حالم بد شد خیلی

دیگه دوتا گوشواره میندازم


Saturday, December 25, 2004

لعنت ومدح بسیار پیشکسوتان عکاسی طبیعت را
که بااسباب ابتدایی و غول آسا
رنج قلل سر به فلک کشیده هموار می کردند به خود،
و ما اسوده خواهان با دوربین پروزن خود پیرمان در میاید
تا تپه ای کوچک را فتح کنیم از برای ثبت صنع خدای ..

چقدر برف بود
و چقدر خوب
کاش بی بهانه بود
کاش با آدمای همراهتری ..
گرچه تنهاییم انقدر بزرگه _و حتی خوب _
که جای زیادی باقی نمی مونه برای دیگران

این ترم جالبه
گرچه پدر خودم و دوربینه در اومده کاملا
اما کلی جای خوب می بینم هی
و حس می کنم ..
بزرگی طبیعت گمم می کنه توی خودش
من رها میشم از خودم
برمی گردم به خودم

Wednesday, December 22, 2004

حرف هام آزارش می داد ، ساکت می خواست مرا
خوشترین لحظه برای من وقتی بود که حرف هامان گره می خورد در هم و می جنگید
و برای او گره خوردگی دست هامان و نگاهمان..
و من ، که دخترکی بودم ، آن چیز پنهان در پس چشمهاش را می خواستم
و او، که پسر کوچکی بود آن چیز پنهان در پس لباسهام کنجکاوش می کرد

من هنوز زبان تنم را نمی دانم
و هنوز عشقبازی مغزهایمان را دوست تر می دارم
کار تن منحصر نیست به من
_ شاید اگر می شناختمش هر تجربه یکه بود و خاص _
اما مغز من در انحصار من است
اتفاقی خاص من
که تجربه اش نمی توانی بکنی با دیگری

حالا تو را می بینم ، نه پرهیبی ، نه چیزی ساخته ی تخیل من
خودت را می شناسم و دوست دارمت
هماغوشی فکرهایمان را ..
اسباب ِ بازی هم نبودن ، همبازی بودن ..
بازی های پس ذهنت مال من
تنت مال دیگران
دوستت دارم

Tuesday, December 21, 2004

جوجه های رنگی
جوجه های مریض مردنی
جوجه ندارم من
جوجه های مردم را می بینم گاهی ، از دور
و دلم کلاغ می خواهد
تا جوجه ها را بخورد
و به آخر پاییز نرسند که همه بشمرند جوجه هایشان را
و من هی انگشت هایم را..
کثافت ؛
دلم عقاب می خواهد
تا بلندشان کند و ببردشان بالا ، بالا
جوجه را که رها کنی به پایین
پرواز یاد می گیرد؟
" تا الان که اوضاع روبه راهه ، تا الان که همه چی خوبه ، اوضاع رو به راهه... "

من عادت کرده ام
حالا فردا که بشود
گیج راه نمی روم که این منم زنی تنها..
حالا فردا که روز اول دی ماه است ،
من راز فصل ها را می دانم و حرف لحظه ها را ..
سرما را به یاد می آوری که
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یاس ساده و غمناک آسمان
ناتوانی این دست های سیمانی ؟؟؟؟
دست هام را کاشتم در باغچه
چیزی جز کبودی مچ ها حاصلم نشد
باد می آید مگر که دست هام ویران می شوند هی
مثل قصرهای ماسه ای
و من هی می کارمشان
و هی کبودی ، کبودی
کود پیدا نمی شود در بساطت؟
کود بدهیم پاشان بلکه بوی گه مجبورشان کند بروند بالا ، بالا
" من از تصور بیهودگی این همه دست..."

چشمهام نشوند لانه ی خالی سیمرغان باز؟
چشمهام قرار بود پروانه ها را منعکس کند یا بادبادک های رنگ رنگ را
" قرقره نام من است ، بادبادک رفت بالا ، قرقره از غصه لاغر شد ،
به زمین می آیی بادبادک جان؟ "

" هیچ چیز یک روزه یا یک شبه اتفاق نمی افته
نه عشق
نه نفرت
هرچیزی قبلش مهمه
و قبل ترش
و خیلی قبل ترش ..
زخم های آدم سرمایه است
سرمایه تو با این و اون قسمت نکن ... داد نکش .. هوار نکش ..
صبور ، آرام و بی سروصدا همه چیزو تحمل کن ."
هی ، همه ی حامدهای روی زمین ، من پریا نیستم که هروقت وادادند و وادادید
آرامش صدای من را بخواهید
زخمهای شما از آن خودتان
زخم های من هم مال من ..
شب یلدا هم مال من .. تا صبح .. تنها

من زیر چرخ های زمان له نشده ام
شیارهای یکساله ..
چقدر بزرگ شدم ، یا کوچک ؟
خطوط فرورفته اند یا برآمده؟

مهم سقوط نیست ، مهم فرود اومدنه "

Monday, December 20, 2004

این صد و بیست و خرده ای پسر را دوست می دارم
چندتاییشان که احمق به نظر می رسند را کمتر
و آن سه تا دیوانه را ، دیوانه وار
حتی اگر روی هوا باشند نیمی از اوقات و جواب سلامت را ندهند
و عجیب باشند و گنگ
و دوست دخترشان خیلی کج باشد ؛
دست هاشان را دوست دارم
کشیدگی انگشتانشان را روی ساز
و شب هایی که می سازند برایمان

Friday, December 17, 2004

L.A .Confidential
کرتیس هانسون
مردایی که اول همو سر یه مساله ی ناموسی لت و پار می کنن
بعد خیلی جدی شروع می کنن به صحبت کاری ..
زنایی که با یه چمدون میرن ال ای برای بازیگر شدن
و با یه عمل جراحی فاحشه می شن ..
فاحشه هایی که شبیه سوپر استاران
سوپر استارای فاحشه ..
آدم خوبایی که بد در می آن
آدم بدایی که قهرمان می شن

چقدر ترجیح می دادم به جای این همه خشونت و تکنیک یه فیلم ساکت خاکستری روسی ببینم
اما آدم هایی هستند که با حرفهایشان یادت می دهند در چنین فیلمی هم می شود دقیق شد
و نکته های جالبی رو دید

______


Chocolat
(Lasse Hallstrom)
جولیت بینوش نازنین کفش های قرمزش را عوض نمی کند که شبیه زن هایی خوب شود
اما رنگ هاش را با دیگران تقسیم می کند
و لبخندش
و آزادیش
و شکلات های هوس انگیزش را

______

Salvatore Giuliano
فرانچسکو رزی
نصفه دیدم

______

هیچ اسمی یادم نمی مونه ، برای یادآوریش مجبورم یه جایی ثبتشون کنم

انقدر تصویر توی مغزم قاطی شده این روزها که کوین اسپیسی و راسل کرو
رو یکی گرفته بودم توی فیلم
نماد سکس ،
مرلین مونروی امروزی _ اینجایی شده
می داند چطور بنشیند .. سرش در چه زاویه ای .. نور روی صورتش را می شناسد
کنترل روی صدا .. نگاه .. لب ها .. تن .. دودی که بیرون می دهد و دست ها و سیگار
موضوعات مورد بحث در کافه ها و مجامع فرهنگی _ هنری را می شناسد
و اگر نداند .. گرم بحث که باشند ، درگیر منطق و ارجاع ..
چیزی می گوید _ بی ربط _ اما نظرها را می گرداند به خود

امروز دیدمش .. سی سال بعدترش را
همان نگاه ماورایی و احساسات رقیق و عشق به هنر و بازیگری و همان حرف های بی ربط ..
حرف هاش به سن جمع قد نمی داد
و لبخندهای استهزا را نمی دید
می گفت گزیده کار است _ لحظات کوتاهی ثبت شده بود روی سلولوئید _
و با همه ی بزرگان سینما چایی نباتی خورده بود

دختر را دوست دارم ، توانایی هایش را می ستایم
در بازیگری و حتی در سکس
گاهی حسودی کرده ام به او و گاهی نگرانش شده ام
به نگاهی دل می بازد و به ثانیه ای فراموش و باز از نو..
و خوشبخت است
و راضی است
و می گوید / و می گوییم که بازیگرمشهوری خواهد شد
_ هم روابطش را دارد و هم قدرتش را _
معادل حقیقی / زنده ی " عزیز دل " چخوف
اما سی سال بعدش ( اگر تجسم امروز این زن باشد ) می ترساندم
همان طور که سی سال بعدتر خودم که نمی شناسم / ندیدمش ، به وحشتم می اندازد

Wednesday, December 15, 2004

Coffee & Cigarettes
جیم جارموش
چهارخانه ها
سیاهی ها _ سفیدی ها
واژه ها _ سکوت ها
آدم ها
آدم ها
آ _ د _ م _ ه _ا

Monday, December 13, 2004

دوسال پیش
همین موقع ها

من که دوست نداشت عکاسی بخواند
مجذوب این رشته شد ،
هفته ی پژوهش بود و سخنران کاوه ی گلستان
و شیفتگی رخ داد ، به او و عکاسی
و راهی که رفته بود و جایی که ایستاده بود _ ایستاده بود؟ _
و راهی که می رفت ...
وبرقرار بود تا آن سیزده نحس بهار..
و بعد هی حسرت

امروز
فرنود و عکسهاش
_ که جادوت نمی کرد جز چندتایی ، اما به فکرت می برد _
و حرفهاش و سختیهایی که دیده بود
و شک _ که آیا می توانم من _
و باز ، خواست عمیقی از درون
...
____

Suddenly, Last summer
عجب چیزی بود
الیزابت تیلور _ با آن چهره ی بی نقص و کمر باریک و برجستگی ها.. _
کاترین هپبورن
بازی ها همه خوب..
و تنسی ویلیامز و غریبگی هاش و روانپریشی آدم هاش
...

Saturday, December 11, 2004

من حیوانات را دوست ندارم
اما انسان های حیوان دوست را دوست می گیرم
دیروز
شکاربینی و شکارشناسی و سرگینولوژی و سنگ ها..
بودن با پیر و مریدان لذت بخش و آموزنده است
گرچه مقادیری عوضی هم اضافه می شوند به جمع جاهلان ، گاهی
اما مراتب طریقت را طی نخواهند کرد
و بازمی مانند ،
پیرنا اهل را از نا اهل تمیز می دهند
همچنان که کل را از قوچ ، از صد فرسخی

امروز
تلاش های بیهوده برای چاپ عکس
و بعد کنسرت دونوازی پیانو و ویولنسل
دست های رهای پیانیست
و چلیست نقره فام
و بتهوون و شومان و اشتراوس
و
..

Friday, December 10, 2004

ماهی های قرمز
ماهی های امریکایی
ظاهرشان می فریبدت
اما لمسشان که کنی..

رویای امریکایی
از دور زیباست
اما وقتی بیایند ،
لباس آباء اجدادیت را می پوشی
و پشت می کنی به آنها
و راه می افتی _ خلاف جهتشان _

"لاک پشت ها هم پرواز می کنند"
بار اول نبود، اما.. گیج می کند هی .. از یاد نمی رود
همه چیز انقدر خوب است که واژه کم می آید
مجموعه ای از نماهای وحشتناک خوب که هرکدام در مقام تک عکس هم تحسین برانگیزند
بازی های فوق العاده _ قدرت عجیب قبادی دربازی گرفتن از نابازیگران و انتخاب هاش.. _
ریتم و موسیقی و شناخت بهمن قبادی از زادبومش _ بزرگترین امتیاز او _
این مرد را ستایش می کنم

Thursday, December 09, 2004

برف نو ، برف نو ، سلام سلام !
بنشین ، خوش نشسته ای بر بام .

(بشین دیگه لامصب)

باید تو راه جنگل می بودم
اما اینجام
چه تنبیه خوبی
گرچه یه مقدار نگران عکس و نمره هستم

پاکی آوردی _ ای امید سپید! _
همه آلودگی است این ایام

چقدر آدم
تو جاده ، خیابون ، مغازه ها..
چقدر رستوران

شنبه چون جمعه ، پار چون پیرار،
نقش همرنگ می زند رسام

باید اقلیم عوض کنم؟
دوستامو
جاهایی که می رم رو...
همیشه یه سری آدم ..
توی جشنواره ها و گالری ها و تئاتر و سینما وکنسرت و کافه

کجا برم؟
___

همیشه هستن
کرج که بودم می دیدمشون ، اینجا هم.. همیشه هم توی کافی شاپ..
دوتایی
و یه سری پسر _ که هیچ وقت ثابت نیستن _
جواب سلامتو نمی دن
مگه اینکه با پسری باشی
نقاشی می خونن..
توی دستشویی ،
یکیشون گفت دارم می رم هتل لاله
قرار بعدی رو بذار هتل البرز
که راحت برسم
چقدر گرسنه ان
که هی مجبورن ازین هتل به اون رستوران..

____

تشنه آنجا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب میکند پیغام!
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام








Monday, December 06, 2004

این جزیره را دوست دارم
بی خبری محضی که با ورود ، دچارش می شوی
بی زمانی
بی مکانی
بدون حرفی برای گفتن
_ ردّ ِ سه اصل جلالی بزرگ برای یک عکس خوب _
خون هم که جاری بشود توی جوی خیابان ولیعصر
از در که بروی تو ، زمان می ایستد
بزرگ نیست اما خبرهای توش هم مجال انتشار ندارند
البته گاهی .. مثل صدای تالاپ ِ فرود یکی از پادشاهان هخامنشی از کتیبه اش
که جماعت اناث را و بعد _ از حسادت _ ذکور را متوجه خود کرد..

تمام امروز بارها را حمل کردم
و اتفاق دو چهار راه آن طرف تر در جریان بود
و من در بی زمانیم غرق
و بعد خانه
و تازه اخبار
وچقدر هم شلوغ

اسمم رفت توی لیست بدها
احتمالا کیفیت بصری دانشگاه پایین میاید با حضور من..
احترام ویژه روز دانشجویشان ستایش برانگیز بود

Sunday, December 05, 2004

هی آقا
هیچ لزومی نداره که سعی کنی مثل پدرخونده های مهربون
با این بچه ی ناخلف زنت رفتار کنی
نه دلیلی می بینم برای هم صحبتی با تو
نه تورو رقیب خودم می بینم
دختره رو بردار و بزن به چاک
هی هم جلوی چشم من نباش
حالم ازین بی اف / جی اف بازیای دبیرستانی به هم می خوره
حالا بذار به حساب حسودی
اما جون مادرت
جلوی چشم من نباش
جلوی
چشم
من
ن
ب
ا
ش

Friday, December 03, 2004

دو هزار و سیصد و چهل و دو روز بد" ،
محمد حاتمی با بازی و صدای وحشتناکش ،
هنوز از یادآوریش تنم به خارش می افته و مغزم به گزگز..
_ من این مرد رو همیشه ستایش می کنم ، حتی اگه توی یه سریال سطح پایین... _
یه متن خوب که اشک آدم بزرگای کناری رو دراورد
استفاده ی به جا از بک پروجکشن
و عمو غریب پور نازنین....
و بهمن قبادی _ از عشق های بزرگم _ بین تماشاگران

و پشت بندش فیلم " حلقه " از سینما چهار
یه فیلم ژاپنی ژانر وحشت
که اگه تو محفل گرم خانواده و همراه با خنده و خوراکی دیده نمی شد ،
خیلی خیلی بد بود

حالا من حق ندارم که با چشم های باز خیره بشم به مونیتور
و نتونم به عکاسی گفتمان محور و شاخص های کوفتی ِ پست مدرنیسم فکر کنم؟

Thursday, December 02, 2004

روزهای حیاط سرد و گشتن به دنبال تکه ای آفتاب و چسبیدن به شوفاژ
و شلوغی کافی شاپ و کتابخانه
نه که برای کتاب ها فقط
بهانه هستند آنها
کتاب هاو نوارها و سی دی ها رها می شوند روی میز
و " من چه خوبم "
از ذهن می گذرد
و انتظار برای غریبه هایی که از راه می رسند و اجازه خواهند خواست برای نشستن
و جادوی سواد انها را خواهد کشاند..

تنها که باشی و "من چه خوبمت" شده باشد " من خوبم؟ "
خیره به مجله ی قدیمیت می مانی و صحبت دیگران نمی گذارتت که پیش بروی
و بوی کتابی که به خودشان زده اند ، عصبانیت می کند
و حرف هایی که به آرزوهای بزرگ شبیه تر است
یا فیلم های تخیلی..

تمام توجه ات را می بری به سمت لیوان توی دستت و مایع گرم توش تا
حرفهای پسر را که پر از " شاهکارم من " است نشنوی

استادی که بزرگ است و چیزی یادت نمی دهد
و دیگری که قبولش نداری و تحقیرت می کند

حیاط سرد است ، کافه شلوغ
کلاس ها بوی مرد می دهند
برق همیشه سر کلاس نورپردازی می رود
و من از هی گذراندن واحد حیاط خسته شده ام ،
رهایم می کنید؟