کنار چادرهای خاکی توی خیابان پاتند می کنم
روزنامه ها را که ورق می زنم حواسم هست نبینمشان
تلویزیون هم .. فقط امروز که از خون جوانان وطن را گذاشت ، حیفم آمد از شجریان
سرم را فرو کردم توی بشقاب، کلمه ها را هم نشنیدم ، تنها صدا ..
اون فیلمه هم که جنگ جهانی اول بود اگر همراه نبود با زندگی ارنست همینگوی ، بی خیال می شدم
In war & Love
سعی کردم فقط دومیش را ببینم ، سوخته ها و زخمی ها را نه
بابا تعریف می کرد که جانبازه چندباری اومده بوده شرکت و کار که بهش ندادن
زده با سنگ شیشه ی ماکسیمای اقای مدیرعاملو اورده پایین
مامان گفت مطمئنی حاج کاظم نبود
که جیگرش نسوخت ، شیشه شکست؟
بابا سالی چندین بار آژانس شیشه ای می بینه
هربار هم انگار که بار اول
بابا می گه باید از جانبازه شکایت کنن
بابا وسط خوندن یه شعر برای یه شهید توی روزنامه ،می مونه ، که نیبینیم صداش ..
بابا هیچ وقت جبهه ی جنوب نبوده
بابا می گه حاج داوود کریمی آدم بزرگی بوده
من که می گم از سال های هفتاد لابد
و می خونم دنبال مجوز ترور گاردی ها .. جزو تشکیل دهنده های سپاه .. توی کردستان ...
می گه حق ندارم راجع به بیست و خرده ای سال پیش نظر بدم
عکس های دان مک کالین و نچوی رو با شهوت می دیدم
کاوه که می گفت می ره جنگ عراق ، از حسرت مردم ، وقتی رفت روی مین هم پایانش برام تحسین برانگیز بود
آرزوم عکاسی جنگ بود ،
حالا سرخی روسری دخترهای کرد و سفیدی تربت حیدریه ای ها و سبزی دامن عشایر را
با هیچ خون و پرچمی تاخت نمی زنم..
توی تصویر سال ، یه فیلم کوتاه دیدم
یه عکاس می رفت جاهای بمباران شده ای که عکسشون رو گرفته بود
و با مردم حرف می زد
و عکس می گرفت باز
اما این بار زاویه ی دید پایین تر
نگفت پاهاش کجای اون عکس ها جا مونده ..
من می خوام فراموش کنم
می خوام تصویر اون جانباز شیمیاییه هرشب قبل از خواب سراغم نیاد
که وقتی ازش پرسیدن پشیمونی
یه لبخند تلخ زد و صداش که درنمی اومد گفت خدا اون روزو نیاره..
من می خوام تصویر آدم های روی تخت و جعبه های سبز ، سفید ، قرمز رو از یاد ببرم
می خوام یادم بره که سر عباس افتاد رو شونه ی حاج کاظم
که سعید دم راین چه دادی می زد
من می خوام حاتمی کیا یادم بره
اون صدای عجیب روی تصویرای کج و خاکی روایت هم..
می خوام عکس نادرکمونیست رو که ولو شده بود روی زمین با پوتینای جنگی و یه بازی فکری توی دستش
از دیوار بچگیهای مادربزرگم بردارم ، که هی نپرسم این آقاهه کی بوده
که هی جواب نگیرم بمب که می خوره حواسش نیست کی ماه آخر سربازیشه و کی اول
عکس اون جوونک تازه پشت لب سبز شده رو هم ..
می خوام فکر کنم بازی بچگی هامون بود که بعد یه صدای بلند بپریم توی تاریکی زیرزمین
عروسک سوراخ سوراخی که دایی از اهواز اورده بود ، سالهاست که گم شده
فشنگ های اسباب بازی من هم
حالا هم اگه پیغام محبتی نرسیده بود از سرزمین خون و حماسه
یادم نبود به این ها
روزنامه ها را که ورق می زنم حواسم هست نبینمشان
تلویزیون هم .. فقط امروز که از خون جوانان وطن را گذاشت ، حیفم آمد از شجریان
سرم را فرو کردم توی بشقاب، کلمه ها را هم نشنیدم ، تنها صدا ..
اون فیلمه هم که جنگ جهانی اول بود اگر همراه نبود با زندگی ارنست همینگوی ، بی خیال می شدم
In war & Love
سعی کردم فقط دومیش را ببینم ، سوخته ها و زخمی ها را نه
بابا تعریف می کرد که جانبازه چندباری اومده بوده شرکت و کار که بهش ندادن
زده با سنگ شیشه ی ماکسیمای اقای مدیرعاملو اورده پایین
مامان گفت مطمئنی حاج کاظم نبود
که جیگرش نسوخت ، شیشه شکست؟
بابا سالی چندین بار آژانس شیشه ای می بینه
هربار هم انگار که بار اول
بابا می گه باید از جانبازه شکایت کنن
بابا وسط خوندن یه شعر برای یه شهید توی روزنامه ،می مونه ، که نیبینیم صداش ..
بابا هیچ وقت جبهه ی جنوب نبوده
بابا می گه حاج داوود کریمی آدم بزرگی بوده
من که می گم از سال های هفتاد لابد
و می خونم دنبال مجوز ترور گاردی ها .. جزو تشکیل دهنده های سپاه .. توی کردستان ...
می گه حق ندارم راجع به بیست و خرده ای سال پیش نظر بدم
عکس های دان مک کالین و نچوی رو با شهوت می دیدم
کاوه که می گفت می ره جنگ عراق ، از حسرت مردم ، وقتی رفت روی مین هم پایانش برام تحسین برانگیز بود
آرزوم عکاسی جنگ بود ،
حالا سرخی روسری دخترهای کرد و سفیدی تربت حیدریه ای ها و سبزی دامن عشایر را
با هیچ خون و پرچمی تاخت نمی زنم..
توی تصویر سال ، یه فیلم کوتاه دیدم
یه عکاس می رفت جاهای بمباران شده ای که عکسشون رو گرفته بود
و با مردم حرف می زد
و عکس می گرفت باز
اما این بار زاویه ی دید پایین تر
نگفت پاهاش کجای اون عکس ها جا مونده ..
من می خوام فراموش کنم
می خوام تصویر اون جانباز شیمیاییه هرشب قبل از خواب سراغم نیاد
که وقتی ازش پرسیدن پشیمونی
یه لبخند تلخ زد و صداش که درنمی اومد گفت خدا اون روزو نیاره..
من می خوام تصویر آدم های روی تخت و جعبه های سبز ، سفید ، قرمز رو از یاد ببرم
می خوام یادم بره که سر عباس افتاد رو شونه ی حاج کاظم
که سعید دم راین چه دادی می زد
من می خوام حاتمی کیا یادم بره
اون صدای عجیب روی تصویرای کج و خاکی روایت هم..
می خوام عکس نادرکمونیست رو که ولو شده بود روی زمین با پوتینای جنگی و یه بازی فکری توی دستش
از دیوار بچگیهای مادربزرگم بردارم ، که هی نپرسم این آقاهه کی بوده
که هی جواب نگیرم بمب که می خوره حواسش نیست کی ماه آخر سربازیشه و کی اول
عکس اون جوونک تازه پشت لب سبز شده رو هم ..
می خوام فکر کنم بازی بچگی هامون بود که بعد یه صدای بلند بپریم توی تاریکی زیرزمین
عروسک سوراخ سوراخی که دایی از اهواز اورده بود ، سالهاست که گم شده
فشنگ های اسباب بازی من هم
حالا هم اگه پیغام محبتی نرسیده بود از سرزمین خون و حماسه
یادم نبود به این ها