یعنی دست تمام عوامل کافه عکس درد نکند که با آن اصرار من در بالانشینی فرمودند که جا نیست
و فعلا همین وسط را خالی می کنیم برایتان و فعلاشان هم ماند تا ته
وگرنه فکر کنید من لیمونادم را مجبور بودم جلوی آن عکس ها
حداقل
فالوس شهر را می شود یک جور رنگ دور و برش را دید و خوشگلی ابر و آسمانش را
حالا که پذیرفته ایم که هرروز هزار بار جلوی چشممان باشد
خوب، من می شوم آن یک نفرِ پرسشگری که باید پیدا بشود حالا
و از شما
آقای عزیز می پرسم با چه ایده ای می خواستید خوردنی های آدم ها را زهرمارشان کنید؟
گمانم دان مک کالین بود
یا یکی دیگر از همین غول ها که گفته بود عکس هاش برای این است که حضرات روسای دولت ها، صبح ها که گرم قهوه شانند روزنامه را باز کنند و عکس های جنگ را ببینند و کوفتشان شود
ولی آدم های آن کافه ی نازنین مگر چه هیزم تری به شما فروخته اند؟؟؟
یا حال بد کردنشان چه رسالت بشری را به انجامش نزدیک می کند؟؟
آن یکی که سفیدیش معلوم بود اول تا دخترک کنجکاومان برش گرداند و فهمیدیم حال یک نفر را انقدر بد کرده که نخواسته ببیندش
حالا بیایید و برایم بنویسید که واقعیت ها را باید دید و پذیرفت لابد، من که زیر بار نمی روم
چشمهای کورم هم روزی یکی دوساعت بیشتر عینک را تحمل نمی کنند.. زندگی اینجور خیلی بهتر است، امتحان کنید
اوووه که تاهل چه نمی کند با آدم ها!! که ما یک ماه هم شاید بیشتر که رفقای هر هفته را ندیده
بعد هم که شما عاقل ترینید به خدا، که کادوی اصلی مال آن دخترک است و چه زیبا هم و چه خوشمزه هم!!
اورکتم را هم دوست دارم، گرچه حالا حالاها شبیه خانوم ِکریستین نخواهم شد
گذاشته ام بوی سیگارش بپرد و انشالله که در آن دیار به کار رود
قول داده بودم تا دوهفته معاف کنم این تن را از ونک به پایین رفتن
شد دوهفته و یک روز، جز آن یک شب تالار وزارت کشور
که بس که عملیات دافی انجام شد حساب نمی شودامروز بالاخره باز دانشگاه
دم امیرکبیر شلوغ شلوغ از سبزپوش ها که ما ایستاده بودیم به شور و مردک دعوامان کرد که جای ایستادن نیست
و من غر زدم که بروبابا، بحث ما انتخاب میان غذا را در رستوران خوردن یا به کارگاه بردن است
این هنری های تعطیل را چه به دنیای شما، شلوغ بازی های دنیای شما
سرمان در آخور ِ خود گرم و تا وقتی یونجه به اندازه مهیا، من یکی که کاری ندارم به رییس گله
تازه این من یکی یک روزی سر-گرم ترینِ این قافله بوده که امروز هم نیوخانوم که دیدم قبل ترش گفته بود جات خالی که شلوغ و من بهش نگفتم که چه پیرم مدت هاستدیده اید بعضی ها با دیدن دکتر خوب می شوند و نیازیشان نمی شود به مصرف داروها
شده حکایت دوربین من که بعد از مدت ها که بردمش تعمیرگاه هیچ به روی خودش نیاورد که چه اِرورها که نمی داده کلی ماه
باقی حرف های آقای دکتر هم که زبانم لال، می بوسمش و هیچیش هم نمی شود
پیاده روی با کوله ی چمدان-قدری از دانشگاه تا میدان
بعد از بهارشیراز تا انقلاب و وسطش هم خانه هنرمندان گردی
که من نقاشی ها را دوست داشتم اکثرا..،
که اکثر یا تمامشان!؟ را هم قبلا دیده بودیم توی حرفه، اما خوب دیدن ِخود کار..
بعد توی تاکسی نزدیک خانه دعوت به
نمایشنامه خوانی فرهنگسرا که من سعیم را کردم برای پیچاندن طبق معمولنشسته بودم توی خانه که دیدم گول را خورده ام و شیرقهوه فوری توی گرم نگه دار و تند تند دویدن
سر پارک وی پریدن توی ماشین آقای هم محلی تا به حال ندیده تا رسیدن به دخترها
و باز مبهوت فوق العادگیش شدن ِ من
سر وقت می رسیم از قضا و اولش من هی فکر می کنم چه دلم می خواهد این ها را از خود وودی الن بشنوم و اینها نه، یکهو جالب می شود داستان، که من نمی گویم که خودتان بروید ببینید که تمدید شده و عکسش را هم نمی گذارم که جالبترتان شود
بعد آقای هم محلی را گول زدن ِ دخترها تا برسیم به سوسیس بندری یگانه
و خوب شوهرسابق عزیز جایتان خالی که عین آناهیتایتان همان نان های قدیمی و کاغذ و جعفری
بعد ِ پیاده شدن دخترها با آقاهه بحث در مضار ِ دراگ تا خانه
چه خوشحال می شوم که یکی این طور توانسته خودش را رها کند
و چه همه شان هم ناراضی از دوره ی هر روز "های" ای
مطمئنم که اگر همه ی زندگیم با آدم های مثبت سر به راه معاشرت، تا به حال شده بودم علف باز
اما حالا که این همه مصداق عینی، ادب از که آموختی و زندگی پاک با آب و دوغ و علف ِ میان ماست
پ.ن - راستی شماها هم فهمیدید
چطور بود که دامبلدور گوولی شخصیت محبوب ِ مدام ما بود؟
یعنی این چند شب تمام جاهای حسابی و ناحسابی و تایم و سی ان ان و رفقا را فقط هی با مرور این نکته گذرانیده ایم و شاد بوده ایم تایتلمان هم از جناب آندره مالرو