Friday, December 29, 2006

گروه خون جمعه‌اي که افتاده روي پل امروز

سکوت تلفن ، تنهایی ست
و گوشه ی پرده ی تور ، دستمال چشم های تو
سیگار ، تنهایی ست
صبح ، مسواک نمی زنی
و این یعنی تنهایی
کنار سکوت تلفن
و گوشه ی خیس یک پرده

بیژن نجدی را انقدرها هم دوست ندارم
یعنی اسمش یاد نارو خوردن میاندازتم
و استاد محبوب که می خواستم با آن تحقیق کذایی
" نشانه های عکاسانه در آثار هنرمند حوزه ای دیگر"
حسابی پیشش خودی نشان بدهم و نشد

قصه شروع می شود
با تصویر دستی که کشیده می شد روی دیواری
، دربند را که می آمدیم پایین ،
همان وقت هم من فقط به دست ژولیت بینوش فکر می کردم که ساییده می شد توی آبی
و دردش .. عذاب وجدان خیانت به شوهر مرده که نداشتم
از سکوت این وقت هاش / مان متنفر بودم که طول می کشید تا میدان
..و جلوتر راه رفتن هاش و با فاصله
سر پل تازه صحبتمان می گرفت
پارک وی که می رسیدیم آتش حرف گیرانیده شده بود که آب خداحافظی می ریخت روش
و من تند می پریدم توی ماشین که دود خاکسترش نماند به لباسم ، تنم
اما تصویر آتش که می ماند ، یا خاکستر یا حتی کنده های سالم پیش از این ماجراها
تصویرها ماندگارترند ، همیشه

رسیده بودیم به میله ها حتما که من تصویر مرتبطی نداشتم توی آرشیوم از ترکیب دست و میله های لابد سبز
! که موضوع تحقیق را گفتم که مثلا ذهنم درگیرش هست و نمی دانم که
که گفت کمک می کند
چندروز بعد زنگ زد که بیژن نجدی
یک تصویر هم هست که من نشسته ام پایین پاش و ایستاده برام نجدی می خواند
ـ نه ، کتاب ها را از کتاب خانه برمی دارد و بعد می نشیند و می خواند ـ
این جور که حالا دقت کن ، اینجا ، می بینی تصویری است چقدر
همان روزهای دم انتخابات بود که من هی می لرزیدم که رای بدهیم یا نه
که آرام تکیه داده بود به دیوار و من دوزانو جلوش روی زمین و اسفند روی آتش
.. موهام تازه مشکی شده بود و رنگ های لباسم هم کم از آتش نداشت و التهابم
که شده بود آدم بزرگ و دلداریم داده بود که وضع بدتر نمی شود
. اگر که احمدی نژاد هم بیاید
، که حالا توی سرمای این شب ها ، دوروز بعد انتخاباتی که فکرش را هم نکرده ایم یک لحظه
می گوید دانشجوهای حالا بی بخار شده اند

و نیازی نیست هیچ کداممان یاد هم بیاوریم که بدتر هم شد

یک روز هم تند رفتیم کتاب ها که قسمت شده بود برای خواندن را پسش دادیم
و قرار شد او بنویسد ، که نکرد
آبروم رفت ، پانزده گرفتم

همین اواخر ، اینجا بود که این شعر را دیدم
و اسم ، که این همه بار تصویر و خاطره داشت ، نگذاشت بگویم چقدر دوستش دارم
بعد قایمکی هی می رفتم و می خواندمش ، تمام صبح های بی مسواک
.. تمام این روزهای سکوت تلفن
تا گم شد از توی صفحه
و من امشب خودم را دیدم که به تازه آشنایی ، آنسوی کلمات ، دارم از تنهایی می گویم
از سکوت
تمام این روزها که خودم این جور مشتاقانه پناه آورده بودم بهش
فراموشم شده بود ، تنهایی ، که سرنوشتم شاید باشد ، اما هیچ جوره پذیرفتنی نمی شود برام
بعد گشتم دنبال شعر تا اینجا

شاید این بار توی کتاب فروشی آن کتاب عکس پلنگ دار را هم بردارم
که همیشه شک داشته ام اولین تصویرش برمی گردد
به یک روز خانه ی دایی یا عمو - چه فرق می کند - که کتابی را برداشتم
، که عجیب بود یا من زیاده کوچک بودم یا آموخته با ادبیات اصول دار ،
یا آن تصویر از کتاب دیگری است
که من همیشه دنبال داستانی گشته ام که با آن کلمات شروع شود تا ببینم عجیبیش کجا بود

Wednesday, December 27, 2006

به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگ من

شب ، بدحالم و بی خواب
نیازمند حضور انسانی
بالش و پتوی نازکم را برمیدارم
مهاجرت می کنم به اتاق او

خودم را جا می کنم کنارش
خواب خواب است
برمی گردد به سمتم
یک دستش روی صورتم
انگشتم را فرو می برم توی مشت دیگرش
داغی تن من ، خنکی پوست او

صبح ، قبل از بیدار شدنش برمی گردم سرجام
فکر می کنم بچه داشتن چه حس خوب گرمی است



پ.ن ـ این عکس مال بچگی های پسرکه
و به خاطر این پاره شده که دوست نداشت عکس برهنشو چاپ شده ببینه
الان بزرگتر از این حرفاست
اما به قول همه ی والدین ، بچه ی آدم همیشه بچه می مونه براش

Tuesday, December 26, 2006

I don't like your fashion business , Mister

و یرمای پست پیروز شد بر یرمای ساده لوح

آغاز داستان اما مشکلات بزرگ من بود که قصدم بر آن است که خرد خرد تعریفشان کنم
یک - از تلفنی حرف زدن بیزارم من
دو ـ برای مادینه های احترام ترس آلوده ای قائلم
سه ـ نه گفتن بی دلیل برام کاری است صعب
که نتیجه اش می شود این که پشت تلفن ، نه گفتن ، به یک خانوم ، می شود کار نکردنی برام
و به اینها اضافه کنید میل وحشت آور سر درآوردن از همه چیز ، بودن همه جا و اشتیاق معاشرت با آدم های نو را
این طور شد که یک نیم روز و دوتا شب تادیر شده بودم منتر جماعتی که تمام مدت فکر می کردم چه طور شده که من برخورده ام این میان
و آن کفش های پاشنه بلند دردآور و عشوه ی در دست ها و تکان باسن و نرم بالا رفتن سینه ها
و من چه می کنم این میان ضرباهنگ هر ثانیه

لذت بصری هم بردم البته ، گیرم لذتی شیطانی
بس که فکر کردم پیش از این بینی کوچک شده و گونه های بالا رفته و لب های تپل شده و موهای های لایت / صاف شده و سینه های کروی شده و برنزه کرده گی پوست چه بوده یکی از دخترها مثلا
یا دقت در آن هدیه تهرانی خاموش که دهانش که باز می شد و آن تلفظ های لوس و اشتباه می ریخت بیرون ، می افتاد از چشمم
عادت هم که ندارم به این همه زنانگی مجموع در یک اتاق ، گره خورده فرو می رفتم گوشه ای و من چه می کنم این میان

عادت های بدم را می شمردم راستی ، که یکیش می شود برگ برنده من
که سوار شدگان روم را با جفتکی نقش می کنم روی زمین
و درست که نه نمی گویم اما هرگز نبوده این طور که یا علی که گفتم با کسی ، تا آخرش هستم
ـ مگر اینکه هل داده شوم میان کاری ، که چنان مایه می گذارم از جان و دل که آخرش می شوم همان آدم سبز مسنجر از دست خودم ـ
اولش هزار بهانه پیدا می شود ، بعد دست به دامن کائنات و سرآخر تلفن های خاموش و بی جواب
دو تا عمل اول برمی گردد - به قول دوستی - به استعداد شگرفم در متنفر ساختن خودم از آدم ها
که آخرهاش می رسد به آروزی مرگ آن آدم
و عمل آخری شاهکار بزرگ من است در متنفر ساختن ادم ها از خودم

این گونه شد که یرمای ساده لوح پذیرا ، وقتی تمام بهانه هاش رد شد و دعاهاش هم
رفت زیر ملافه و به خداش گفت دوساعت وقت مانده فقط
بعد با صدای گرفته و گلوی دردآلوده بیدار شد که مریضم من
و اینبار خواهر همیشه در صحنه بر عهده گرفت وظیفه ی خطیر تلفنی اطلاع دادن را که خانوم دیزاینر سرش داد زده بود
که یعنی چه
و همین شد پارچه ی قرمز که بشود یرمای افسار گسیخته ی عاصی و بعد وسایل ارتباط جمعی همه قطع

از پنج بعد از ظهر دیروز به هر ساعتی که می گذرد چنان نگاه می کنم انگار رهاورد فتح ، زمان پس گرفته شده
و بگذار یک فوج آدم بگویند ناجوانمردانه شانه خالی کرده ام
که این سرماخورده گی خیس ، مایه ی آسودگی وجدانم هست

من چطور بر خورده بودم آن میان ؟
کجای من به دخترهایی می برد که با فراموشی زمینی که لرزیده در این روز
تمام حواسشان به راه رفتن روی استیج است که ناز به اندازه باشد و اندام به کمال هویدا

چه قدر این یرمای پست ولو شده روی تخت با لباس های داغان و موهای در هم را دوست تر دارم
از یرمای رام پذیرای کت واک کننده با رنگ و لعاب و لباس های برق برقی بدن نما را

Monday, December 25, 2006

! یلدا _ بازی یا سلام آقای گوگن

راستش من از بچگیم چون حوصله (و صدالبته عرضه) نداشتم دونه دونه با آدما دوست شم
همیشه می رفتم سراغ کسایی که عضو یه گنگ بودن ، الانم درسته خودم محبوب نیستم ، اما آذر که دوستمه
تازه این خانومه ، بلاگر محبوبم ، هم که توپو قل داده طرفم

کلا که من جز شفاف سازی کار دیگه ای نمی کنم اینجا
اما سعی می کنم یه کم چیز نگفته رو کنم که این آدمای محترم از همبازی شدن باهام دلسرد نشن

" اول ـ در خردسالی به رادیو می گفتم " الله - خمینی

دوم ـ هنوز که مدرسه نمی رفتم یه بار از جاکفشیه خونه ی عمه ی مامانم
یک چیز الحاقی ِ! کنده شده از کفشی ( گل / سگک ؟ .. ) برداشتم و بعد توی خیابون پرتش کردم روی زمین
از اون موقع تاحالا نمی دونم چرا این کار رو کردم و هروقت حرف گناه و جهنم می شه
تصویر مشتم که باز می شه و اون چیز سفید ازش می افته میاد جلوی چشمم
ـ تمام این مدت هم منتظر بودم یکی منو بازی بده تا اینو اعتراف کنم ، بلکه بار گناهانم سبک تر بشه -

سوم ـ دیگه شده جزو آرزوهام که با یه نرینه ی بیشتر از پونزده سانت بلندتر از خودم معاشرت کنم / در حضور دخترای بلندتر از خودم عصبی می شم

چهارم ـ هیچ ایده ای راجع به لانگ ریلیشنشیپ ندارم

پنجم - کمتر از یک ماه پیش موقع بار چندم دیدن اشک ها - لبخندها ، گلوله گلوله اشک ریختم
ـ بی هیچ حس نوستالژیک و تداعی خاطراتی ـ

تقریبا ششم ـ یه تقلب هم می کنم و اینجور از شماره های بیشتری استفاده می کنم
می تونید منو توی این عکس پیدا کنید

خوب چون من عقب مونده محسوب می شم و کس زیادیم نمونده واسه ی بازی
و احتمالا همین حالاهاست که یه بازی جدید شروع بشه .. گمونم می تونم یه شوت هوایی کنم
اما به نظرم بامزه ست اگه این خانومه یا این یکی که تجمید شده انگار، هم یه چیزایی رو کنن
برای گفته و نگفته ی ایشون و ایشون هم رسما له له می زنم

Friday, December 22, 2006

که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

شب قبلش بود که یکهو پر شده بودم از خاطره ی
آبی یخ خاکستری داری ، از همان روز سال قبل
که لابد روپوش پرلک و پیس دارویی تنم بوده
که سه طبقه را پرواز کرده بودم تا حیاط
و ایستاده بودم آن گوشه ای که کافی شاپش به راه بود آنوقت ها
و دست چپم حرکت می کرده روی لب پری آجرها
و گوش راستم جان می کنده تا بشنود که چه می گوید آن صدای آرام
و سعی می کرده جواب های بی ربط ندهد به حرف های نشنیده ، دهانم ، که یک طرح لبخند بوده روش
خواسته بودی ببینیم حتما که من گفته بودم شب یلدا چه پس و خانواده و سنت
و گفته بودی که گریزانی از سنت و من گفته بودم به خاطر بچه ام
که بعدها این چیزها مثل نشانه هایی از بودن دنباله دار آدم ها بشود اسباب خوشیش
- گول زنکش شاید -
بچه ی تو ولی قرار نبود خوش باشد دلش به قرمزی هندوانه و انارها
که باید یاد می گرفت دست هاش تمیز باشد وقت برداشتن سی دی ها
ـ با سه انگشت باز ، فقط لبه ها ـ
چهارنعل پله ها را برگشته بودم بالا و طرح لبخند مانده بود پس لب هام
حالا بعد یکسال آبی یخ خاکستری دار بود که به یادم میامد
و فکر کرده بودم چقدر مزخرفند این شب ها که من را دور می کنند از من و حتی تو

خواسته بودم زودتر بنشینم غرنامه بنویسم و وقتش که شد پستش کنم
که چقدر بیرون است از من زنگ شادی توی صداها و رنگ میوه ها و طعم غذاها
چه خوب شد که خانومم فهمید یلدا کردن توی خانواده ی همسر است که معنی می دهد
و آمد
بعد سه تایی* گره خوردیم توی تخت من و موسیقی های خودمان را شنیدیم و حافظ خواندیم
چمباتمه زدیم روی زمین پشت میز ناهارخوری و به یاد پشت شمشادهای مدرسه انار خوردیم
زنگ شادی توی صداهای هال مال ما نبود اما نغمه های شاد ما توی خودمان جاری بود
می خواستم غرنامه بنویسم ، که چقدر خسته کننده شده اند این روزها سنت ها
اما دخترک آمد و زندگی شد سبز و قرمز و کیهان کلهری .. و من هنوز گریزان نیستم از سنت ها


برای اینکه خیال نکنید ریاضی بلد نیستم من*
اضافه می کنم شخص سوم خواهر نازنیم بوده که بس که هست همیشه
فکر نمی کردم نیاز به ذکر باشد حضورش
قطعا هم که من سنتی تر از آنم که بیایم هم ـ بستری با همسرم را مکتوب کنم اینجا

Tuesday, December 19, 2006

که قيل و قال و قالو را نمی دانم نمی دانم

گوشه ی سمت راست شیشه ی جلوی ماشین یک علامتی هست
که یعنی ناشنواست راننده
و برای مسافر نیمه بینایی که من باشم یک نوشته ی بزرگ
که توضیحش می دهد که با دست بزنید روی شانه اش
که من آن را هم ندیده ام وقتی می پرسم چقدر می شه تا سر شریعتی
و پسر ریشوی کناری نشانم داده وقتی گیج مانده ام بی جواب

توی ماشین بعدی دقت می کنم ، اینبار ـ باز همان جا ـ علامتی است
از راننده ی با ویلچر

راه برگشت که دربست گرفته ام از زیر پارک وی
که راننده گفته فقط بپر بالا ، حرف کرایه توی راه
و من که لابد دلم سکوت می خواسته
و حالا صدام بلند بلند در حال گپ و گفت با آقا راجع به همه چیز
و چیز توی سرم مشغول به خودش
آخرهای کوچه مان که انگار بحث غذاست که تنها تفریح است توی این مملکت
ـ که راننده گفته ، وگرنه من کجا و اظهار نظر راجع به تفریح و مملکت کجا ـ
راننده در میاید که فارسی بد حرف می زنید، نبوده اید ، تازه آمده اید؟
و چیز توی سرم یکهو می ماند که راستی؟ نباید این طور باشد
ته دلم لابد کلفت بار یارو می کنم که ایراد گرفته به حرف زدن من
، این هم از راننده ی معلول ذهنی امشب ،


فکر می کنم ، من ، با این زبان ، عشق بازی می کنم .. زبان عشق بازیم هم اگر نباشد


... چرا آرام زمزمه می کنی بیبی ..که من هربار فکر کنم این بار عزیزم ، حالا بچه ، عسلم ، گلم ، خوشگلم
چرا نمی گویی معذرت ؟ که من یادم بیافتد با ذال می نویسندش
ساری با اسی که نمی دانم بزرگ باشد درد را کمتر می کند یا کوچک ، به چه درد من می خورد ؟
تاچ چه دارد که تماس ندارد یا لمس ؟
پلژر را می پذیرم ، لابد معادل فارسی حالاش را نداریم .. عیش مدام که نیست ،کار به کام اگر باشد

من با این زبان است که عشق بازی می کنم ، با زیر و بمش
فقط بخوان بالا بلند عشوه گر نقش باز من ، تا بشوم خوی کرده و مست برات
بیبی ت نهایت زورش این زلف آشفته است ، خندانی لبم را هم که گمان نکنم طالبش باشی

Sunday, December 17, 2006

First we take Manhattan , then we take Berlin




راه که می رفتم می دانستم دیوار دست راستیم وی اند ای است ، موزه ی ویکتوریا اند آلبرت لندن
بعد سوار مترو شدم ، یک چیزهاییم گم شده بود و من هی می گشتم

واشنگتن .. پله های مارپیچ تا ابد که هی می رفتمشان بالا تا برسم به یک نمایشگاه نقاشی
روی دیوارهای منحنی گاهی نشانی بود از آن نمایشگاه که هی بالاتر.. بالاتر

ارمنستان بود .. زیاد بودیم .. بعضی هایمان ساز می زدند
من دنبال دوربینم می گشتم که جاش گذاشته بودم
با کامیون توی جاده های دهی می رفتیم ، بارهای بین راهی و هی موسیقی و لیوان های آبجو .. من دنبال دوربینم می گشتم

با سروصداش که بیدار شدم فهمیدم با هم توی منهتن راه نمی رفته ایم
که دنبال جایی که قرار بود مراسم سخنرانی انجام شود و نشده بود
و ما می خواستیم پول بلیط های ورودیمان را پس بگیریم ، نمی گشته ایم
این بار خیالم راحت بود ، می دانستم هرچیز برمی گردد به کجای روز ، شبش حداقل سه بار تایپ کرده بودم منهتن
خبری از دالان و تونل مترو هم نبود که بشود چسباندش به عموجان زیگموند

حالا اما دارم فکر می کنم دنبال چه می گردم که شب ها دوره می افتم دور دنیا و همیشه هم اینجور نگران و گم کرده
حالا که دارم فکر می کنم یک روز باید راستکی دوره بیافتم دور دنیا و چهل پاره ی رفقام را جمع کنم
حالا که فکر می کنم یک روز توی کنسرتی در آلمان می بینمش آیا .. یا آن یکی را توی کافه های پاریس
فستیوال فیلم کجای دنیا باشد تا پیداش کنم ؟ نمایشگاه نقاشی ؟ ویدیو ؟ عکس ؟ سخنرانی ؟

یک روز باید راستکی دوره بیافتم دور دنیا ، چهل تکه ی رفقام را بدوزم

Wednesday, December 13, 2006

! برف نو ، برف نو ، سلام ! سلام




از لای پرده رنگ چرکی پیداست
فکر می کنم بچه هایی که صبح تاریک می روند مدرسه ، به خیالشان بعدتر روشنی در انتظارشان است
ساعتی که من بیدار می شوم اگر چرک باشد و گه هوا ، یعنی تا آخر روز بی خیال آفتاب
نوید زردی روز که ندارم ، فرو می روم توی بالشم .. حالا حالاها پاشدنی نیستم

چرکی یک جور ِ بی رنگ شده وقتی بلند می شوم
جلوتر که می روم ، برف است که می ریزد ، زمین هم سفید
.. پشت تلفن که به آقای همکلاسی می گم کلاس امروز تعطیل .. تو این برف
تعجبشو می ذارم به حساب خواب آلودگی و دم پنجره نرفتگی
بعد می فهمم جاهای دیگه انقدرها هم سفید نیست .. ظهر زمین خیابان هم شده همان سیاه معمول باز
عصر باز برف .. من لباس روی لباس .. بعد برف قطع
چه طور بفهمانم به مردم که دم خانه ی ما برف که نخندند به مضحکی پوشیدگیم

جلسه ی آدم باخته ها .. هوا گرم ، من غر .. همه چیز انگار روی دور کند
آقای انگلیسی یواش فهمیدنی .. مترجم خسته
آموزش وردپرس فتو برای کودکان زیر پنج سالِ خانواده غیر عکاس
سوال ها کند و در سطح دوسال
آقای بلاگر مسئول خدمات .. شکلات .. آدامس .. سوهان ناخون
فضا یک خط ممتد بی تکون
بیرون زدن تند .. خانوم هیجان انگیزه سر خیابون
برف .. ماه مهر .. پسر جون .. پارک وی پیاده .. برف .. من بی لچک
برف .. برف ... برف
من خل .. برف .. من مست .. پدر مهربون زیاد سر خیابون منتظر .. برف

___

! گمون کرده بودم امسال انقدر یخ توی من که فراموش که برف نو ، برف نو ، سلام ! سلام
حالا برف بزرگ بزرگ زیاد و من گرم .. رقصان .. مست

Tuesday, December 12, 2006

Yet You're My Favorite Work Of Art

دارم فکر می کنم اون همه وقت که نبود ، فقط یادم مونده بود
که توی ماشینش مای فانی ولنتاین شنیده بودم
که اولین بار بعد اون همه وقت ازش خواستمش
یا چون می خواست موزیک رایت کنه برام ، یادش افتاده بودم؟
دارم فکر می کنم شاید فقط به خاطر مای فانی ولنتاین بود که همو دیدیم باز
که وقت تلنتد مستر ریپلی دیدن یادم افتاده بود که اونه که دارتش

اون موقع توی ماشین هم انقدر یادم رفته بود
به چشمای سهراب از لای پرده ها که می رفت روی اعصاب آدم
اون شبی که شستش در رفته بود و ساز نمی تونست بزنه
تا آخرش که اومد روی استیج و همینو خوند ؟
دارم فکر می کنم اصلا این اتفاق افتاده یا من هی بی خود فکر می کنم اون چشمها
که اونجور اعصاب خوردکن بودند مای فانی ولنتاین خوندن ؟


توی فرهنگ استفاده ی ابزاریم از آدما ، اون ، مای فانی ولنتاین بوده برام
آقا آشنا دورادوره که رفت بیرمنگام ، ریمیکس مست قلندر و یو کنت لیو می آن د شلف
- که هیچ وقت آشنا نشدیم انقدر که ازش بگیرم و جای دیگه هم پیدا نشدند -
ح حجیم فریادها - نجواها ، که دادش بهمون
کسای دیگه هم چیزای دیگه بودن .. که گاهی به هوای اون چیزا هم دلم نمی خواد ببینمشون
مثل آقاهه که لمون تری داشت که حالا
وقت وله های وان تی وی هی فکر می کنم یعنی حاضرم به خاطر موزیکه..؟

تو فرهنگ استفاده ی ابزاریم از آدما ، تو یه قفسه ی زمین تا سقف موزیک بودی برام
که فکر می کردم تا تموم شدن اونا هم که شده می خوام باهات معاشرت کنم
به روت که نیاوردی که یه وقتی دم رفتن یکیشو انتخاب می کردم و می دادی دستم که بگوش ، اشاره ای نکردم من هم
قفسهه سرجاش بود ، معاشرت ما هم .. موزیکا همون جا می رفت تو تنم و می موند

همه چیز که ول شد تو هوا ، موزیکای شنیده / نشنیده نبودی برام
تو فرهنگ استفاده ی ابزاریم از آدما ، تو یه آدمه ناخن خشک بی همه چیز بودی ، اما آدم بودی
حداقل وجدانم آسودست که دلم تنگ خودته نه اون قفسهه

دارم فکر می کنم اصلا قفسه ای وجود داشته ؟ موسیقی ای که می رفته توی من ؟ آدمی ...؟
یا من هی بی خود فکر می کنم دلم تنگ کسی است ؟

Sunday, December 10, 2006

Great Ambitions




حالا کمتر بهش فکر می کنم
بعد از اونروز که انقدر ولیعصر رو رفتیم بالا تا رسیدیم به هایدای نزدیک نیایش
که نشستیم نصفه ساندویچ هامون را روی نیمکت های جلوی پارک خوردیم
و انقدر تاثربرانگیز بود این صحنه لابد که آدم ها سعی می کردند نبینندمون
چه برسه به اظهار عقاید و لطف های همیشگی
دماغ های سرخ و موهای فرفری و اون همه ولع

امروز هم سعی کردم بهش فکر نکنم
رفتیم از مغازه ی دم پارک سرخه - خشایار بستنی خریدیم
حالا شد دوسال کمتر که نرفته بودم توش -
از اون صبح نزدیک عیدی که پرسیدم آژانس کجاست و صاب مغازهه گفت
خودم درخدمتتونم خانوم دکتر و من تشکر کردم لابد و لعنت به من که باز پام رو .. ـ

دروغ می گم که سعی کردم بهش فکر نکنم
باز که از در اومدم بیرون چشمام گشت که ببینم هیچ کس رو خدا نفرستاده برای من
بعد هم که از دم اون کافی شاپه ، که من دلم می خواست آخرین روز تین ایجریم برم توش
چون اسمش تینه و همیشه انگار برقاش رفته بسکه تاریکه ، گذشتیم
در جواب دختره گفتم نه ، دلم نمی خواست اونجور لاوبردی بشینم اون تو
بهش هم یادآوری نکردم آرزوی بزرگ من همون لیوان قهوه یه بار مصرفست و لبخند گندهه
که اون روز بلند گفتمش و بقیه هم خواست دلشون
بعد تو سربالایی ولیعصر هی فکر کردیم چه جور آدمی ممکنه اینکارو بکنه برامون
پسر دبیرستانی مهتاب ندیده ؟ پسر حزب اللهی آفتاب ندیده ؟ دختره هم گفت که مرد بزرگ که من دلم نخواست

همیشه وقتی می افتم به خیال فریب کسی برای رسیدن به چیزی
خونواده ی مهربون پا پیش می ذارن
مثلا خواهره گفت که حاضره یه روز مدرسه نره
.. یا اگه به داییه بگم که شرکتش همون بغله شاید بزنه به سرش و یکی از کارمنداشو
- حیف که جوونای جالب روزای بچگیم دیگه اونجا کار نمی کنن -
اما می دونم بعدش که بفهمم خانوم هاویشام و استلا نبودن که حمایتم می کردن
غصه م می شه

آذر جونم باز نگو بهم که من میو میوم بلنده .. فصل جفت گیری تموم شده ، خودم می دونم
من فقط یه موسسه می خوام که آدم درخواستی رو برای ساعات درخواستی کرایه بده
حق الزحمه شم می دم ، اصلا اینجور راحت ترم ، منتم روم نیست
من مصرف کننده ی بزرگ حاضر - آماده هام
اما یادم هم هست که روباهه به شازده کوچولو گفت چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست
حالا هم که دوست نمی خوام ، یه لبخند گنده می خوام ، یه قهوه ی لیوان یه بارمصرفی
ماشینی که ولو شم رو صندلیش و یه موزیک نرم بشنوم ، نه محبتی ، نه حرفی ، نه حتی نگاهی ، تا خونه
حق الزحمه شم می دم

___

پ.ن یک - عکس تزئینی است ، نترسید ، انقدرها هم زیاده خواه نیستم

پ.ن دو ـ آقای دیکنز عزیز ، امیدوارم مراتب عذرخواهی من را بپذیرید
همان حکایت همیشگی شب های دیر است
گمان نکنم شما راضی باشید به نیمه شب درکوفتن و والدین گرامی را بیدارکردن و کتاب مرجع خواستن
و باور کنید در این سرزمین مدرن که گشتیم نام مبارک شما را کنار همین تایتل کذایی یافتیم
و بپرسید از این انسان های دانای بی خانمان
،که قصد کرده اند وجهه ی ما را خراب کنند در محضر شما ،
چه می کردند آن وقت که ما در به در به دنبال شما و خانوم هاویشامتان می گشتیم
و به عنوان واسطه خدمتشان عرض کنید که ما یک موی آقای ریچارد گر و استینگمان را
با این نصفه جوان زشت ـ که بارورکننده ی فانتزیا که نیست هیچ ، پلمپش می کند تا ابد ـ تعویض نمی کنیم

لطفا سلام من را به خاله جان ویرجینیا برسانید بلکه قدم رنجه فرمودند به خواب من
که سوال های زیاد دارم که خصوصی پرسیدنش بهتر

Friday, December 08, 2006

Through the graves the wind is blowing



دیروز که برهنه نشسته بودم روی تخت و از لای ملافه ها صدام می آمد که بیرون رفتن نمی خواهد دلم
که نمی دانستم چه بپوشم
هی یاد صبح چهارشنبه ، شانزده آذر هشتاد و چهار بودم
که کسی با قیافه ی من و لباس سیاه ایستاده بود دم در بسته ی دانشگاه
ـ آلودگی هوا ، روز دانشجو ، تعطیلی دانشگاه ها ، یادتان هست ؟ ـ
و فین فین می کرد لابد و چشم هاش سرخ بود لابد
و هیچ کس نمی آمد که اشتباه کرده بودند که تشییع ، که مراسم
بعد خیابان ساکت انقلاب را پیاده گز کرده بود و برگشته بود خانه
و هی هجده ساعت آخر مرور شده توی ذهنش
بیشتر از نیم روزی قبل نشسته بوده و سامتینگز گاتا گیو ش را در تنهایی خانه می دیده
که تلفن زنگ زده بود که ببین اخبار را ، هواپیمایی .... یک لحظه طبق فرمان عمل کرده بود
...بعد دلش تنگ دایان کیتون رها شده اش شده بود .. برگشته بود که به من چه که هواپیمایی
...تلفن ، باز .. خبرنگارهایی .. اصحاب تلویزیون بوده اند لابد ، از فکرش گذشته بود .. به من چه که خبرنگارهایی
حالا فکر می کند چه طور توانسته .. چه قدر مشغولش کرده بودند آدم های پشت شیشه
که انقدر آسان گرفته نبود‌‌ِ آدم های واقعی را
بعد رفته بوده خرید .. رنگ و لعاب و اسباب بزک .. تصویر تلویزیون پاساژ بالای سرش خاکستری بوده ، صداش هم
داشته آشغالی پسرهای کلاسش را می گفته به دخترک
جز یکی که بچه ی خوبیه خیلی ، اصالتشو حفظ کرده .. ادای پسرهای اینجا را نگرفته
بعد رفته اند خانه .. آدم بزرگ ها بوده اند ، مجبور شده اخبار ببیند
...تازه فهمیده هواپیمایی یعنی چه .. خبرنگارهایی
بعد اینترنت .. اسم .. بعدش داد زده .. فریاد کشیده .. نعره زده

صبح شانزده آذر ، سیاه پوشیده .. ایستاده دم در بسته ی دانشگاه
و فین فین می کرده لابد و چشم هاش سرخ بوده لابد
حالا ، غروب شانزده آذر هشتاد و پنج ، برهنه نشسته روی تخت که نمی شود بیرون نرویم
چه بپوشم من حالا
دلش می خواسته این روزهای برود آن شهر سبز پیش آن خانواده ی سیاه پوش
و حالا که نرفته .. مانده توی این شهر خاکستری ، قرمز و زرد و صورتی همیشگی را نمی خواهد
سیاه می پوشد که همه صدبار با تعجب بپرسند چرا
و آخرش آرام بگوید سال دوستمه
یک سال گذشته از سه شنبه ی سیاه پانزده آذر هشتاد و چهار

Wednesday, December 06, 2006

I have come back here again,to touch the sun and feel the rain

دور و ور خونمون که پر اتوبانه رو دوست دارم
که اتوبان محبوب من نزدیکترینه
چمران نازنین که می شه صاف رفتش پایین یا صاف بالا
به خاطر همینه که هی لقمه ی هفت تیر رو می چرخونم
و فرار می کنم از همت ترافیکی مسخره
می شه سرش که می رسم
کلاسه استاد حمال کاردرسته رو که دستم نمی ره به کار کردن براش فراموش کنم
پل عابرو رد کنم و خودمو برسونم تجریش
بعد هی فکر کنم آخرین باری که رفتم جمشیدیه چه جور
اولین و آخرین باری که بی ماشین رفتم
با دخترکه ، برای انجام پروژه های گه تکنیکی ترمهای پایین
که ابر شد و یخ زدیم و نور هم جواب نمی داد
یادمه اتوبوس.. آقا پیر بلیطیه می گه سوار اتوبوسای دارآباد شو
و تور اتوبوس سواری من شروع می شه .. انقدرم پررو هستم که نپرسم
فقط جهت شناسی نزدیک به صفرم هی الرت می ده که نمی شه اینورا باشه
ته تهش پیاده می شم و می رم سوار یه اتوبوسی که دور زده می شم
دیگه زیاد میلیم بهش ندارم اما از خانومه پرسیدم و تو رودروایسی مجبورم پیاده شم
! کجا ؟ دم شهرکتابمون
آخه عوضی هزار بار از دم این خیابونه پیاده و سواره گذشتی و دست کم صدبارش به فکرت رسیده
کاش می شد رفت جمشیدیه و حالا به خاطرات بچگیت نقب زدی واسه آدرس پیدا کردن
سربالاییه هفتاد درجه است ، محله ی بورژواها هم پیاده رو که نداره هیچ
پیاده و سواره هم پنج دقیقه یک بار به زور توش به هم می رسه
اگه خونمون اینجا بود تو شونزده سالگی دست می بردم تو سند ملیم و گواهینامه می گرفتم
اعضای بالایی تنم تهی از خونن وقتی که می رسم
پارک پر گروه مردای عزبه که صدای گاومیش به وقت حمله در میارن
این البته برداشت اوله
بعد که ترسم ریخته و بزروها رو گرفتم و رفتم و
حسابی دور شدم از اون ساختمون زشته که موزیک پیست اسکیتی پخش می کنه بلند
اون دختر عکاسه هم دیگه تو دیدم نیست که من هی فکر کنم پرچمه اولو اون زده
و ملزم به احترام گذاشتن به ترتوریش باشم
دنیا زیباتر به نظر می رسه
صدای مرد عزبا هست البته یا پسربچه مدرسه ای بسیجیا -
که همین جور یه بند زر می زنن و نمی شه هم واگذارشون کرد به زبان بدن
یه آقای محترمی هم هست که نجیبانه با حفظ فاصله ی مجاز میاد
- و هرجا می خوام نشیمنگاهمو بذارم زمین وای میسته انقدر که بی خیال نشستن بشم
راه خیلی بی ربط نمی تونم برم .. الفای زرد خوشگلم گم شده و نیست که من هی تیغه شو
بالا پایین کنم تو جیبم و صداش امنیت بهم بده
.. مادری بدیش همینه دیگه .. نگران خودم که نیستم ، اما محی الدینم

یه جای برفی - برگی پیدا می کنم و می شینم ،آفتاب زرد یواش هم هست
صداهای ناهنجار نمی ذارن گوش بدم به آب و باد و برگ
اما انگلیش پیشنت که هست .. نارنجی برگو که انگار کنم نارنجی کویر شاید گرم هم شدم
آقا لپ گلی سبزپوشه انقدر زل می زنه بهم که پاشم
آخی طفلک بعدش که من جون می کندم پایین برم انقدر بامزه سعی می کرد راهنماییم کنه
و انقدر هول شده بود که بگه سلام که داشتم بهش دل می باختم
آها ! در باب جون کندن ! یکی نیست بگه یا بشین عزاداری دوستتو بکن یا به ولگردیت بپرداز
با این لباس مشکی که زیادی خانومانست برات ول برف و کوه نشو که اینجور بمونی تو گل
مردم چه جوری کفش پاشنه بلند می پوشند ؟ من با این دو - سه سانت هم در می مونم

بعدشم رفتم سرپل دنبال کلاه گیس زرد و بنفشایی که این آقاهه آدرس داده بودن گشتم
اما یافت نشد .. گمونم چون به جای اجناس درخواستی چشمم بیشتر پی یه آقای کچل غیرسکسی بود


ح حجیم هم عصرش
که من غصه دار از بی نتیجه موندن تلاش برای خراب شدن سرش به نیت دستیابی به چایی موعود
اومده بودم خونه
پیداش شد که چه حیف


ـــــــ

مرسی که زنگ نزدی
آدمی به اسم من ، با آدمی به اسم تو ، روزهایی دورتر ، وقتهای خوشی داشته
به گمانم
بگذار بوی خوش آن وقت ها جاش را ندهد به تعفن بی تفاوتی های حالای من

ـــــــــ

چه چیزی هیجان انگیزتر از فیل تر شدنه عکسای بلاگر؟
خوب البته که یه کمی از ویکی پدیا می تونه خطرناک تر باشه
یعنی عکسا رو نمی بینید شما هم؟
در هر حال .. این عکسه از آلبوم خونوادگی یه خانوم ندیده شده اپروپرییت ! شده

Sunday, December 03, 2006

! پیش جان ، از خواری تن مردنم


درد داریش این است که این طور سلطه دارد بر من
که بعد از این همه سال هنوز نمی شناسمش
که نمی دانم چطور می آید ، کی و اصلا چرا
یعنی چراش را می دانم ها ، خوانده ام یعنی ،اما نمی فهممش
ترجیح می دادم بگویند به دلیل کامل نبودن انسان
وجود نواقصی در سیستم عامل .. یا هر کوفتی جز این که لازم است
..حالا گیرم نشدنش هم دردی است برای خودش ، اما شدنش هم که
اصلا اگر وجود نمی داشت که نفی اش هم نبود که حالا این همه مصیبت

گریه داریش این است که یکهو حادث می شود
و به هم می ریزد ، من را ، اخلاقم را ، پوستم ، برنامه هام، قرار ملاقات ها ، کلاس ها را
کلاس را نصفه رها می کنم
شده توی سونا عرق سرد بکنی ، یخ بزند تنت ؟
گوشواره را نتوانی بکنی توی گوشت .. هی بلرزد دستت
سرت گیج و ویج و تنت سنگین و لرزان و سرد

نه ، ماشین نمی گیرم .. کوچه مان شده سفید و نارنجی
آفتاب آن همه زرد هم هست و قلنبه های سفید توی آبی
بعد من نتوانم پیاده راه بروم .. عقم بگیرد .. فکر می کنم غش نکنم
می خواهد زیبایی را بگیرد از من .. نمی گذارم
پیاده می روم .. از روی نارنجی - سفیدها .. می ایستم و نگاهشان می کنم
می میرم تا تمام شود این کوچه ولی
آسانسور خراب است .. می میرم تا تمام شود این شش طبقه
دم در می شینم روی زمین .. اشک نمی ریزم ، ناله می کنم

ناله داریش این است که می خواهد بگوید هیچی نیستم من
که رییس اوست
بعد سلاح من می شود آن قرص ها که زندانیش می کنند تا وقتی من بخواهم
بعد سلاح خودش درد است ، عق است ، مصیبت است
فراموش که بشود یکیش .. می تواند نابودت کند

و رییس اوست
در داری و گریه داری و ناله داریش همین برده بودن است
مورد ظلم واقع شدن
تحت سلطه بودن
وجود نقص در سیستم عامل

Friday, December 01, 2006

Abandoned places - I guess we know the score

سفیده همه جا .. مه و برف ! روی درخت ها و سقف ها
خوابند همه .. چهارساعت هم نخوابیده ام من دیشب
چرا کسی پیشنهاد نمی دهد مجسمه ام را بسازند
و بگذارند توی میدان معرفت نامی
که بشود اسباب یادگیری آدم های دیگر
کله ی سحر بعد پنجشنبه شبم راه افتاده ام برسم به شوی لباس خانوم ن

; هی می گم الان بلوار کشاورز برف نیست
نیست ، آفتابی هم هست تقریبا
و کاش باقی مردم هم یادشون باشه این
زنگ نداره جایی که آدرس دادن .. پشت تلفن می گه در بزن
پیرمرد چغری در رو باز می کنه .. نیومدن هنوز خودشون
یه کم طول می کشه که بفهمم کجام
یه راهرو با یه سری در .. نیمه مخروبه .. سرد
دختر اولیه که میاد یه پلاستیک اچ اند ام دستشه .. هاه ! مدلای حرفه ای
بعدا اسمشو می بینم ، بازیگر تئاتره ، دیدم آشنا می زنه
خانوم ن و باقی میان
مامان خانوم ن یه زن امریکایی چاقه که یه بند با صدای بلند حرف می زنه
و می گه اینجا قبرستون حیووناست و لاشه های کپک زده رو بهمون نشون می ده

مکان یه حموم عمومی قدیمیه .. کف استیج لنگ انداختن
چهار نفر و من نفر سومم .. لباس اولیمو دوست ندارم
بازیگر تئاتر جلوی منه .. می گه هزار سالم که بگذره پامو که بذارم رو استیج ، اضطراب و حس جیش
من هی همیشه ی تو خیابونو به خودم یادآوری کردم
حداقل این آدما می دونن چرا اینجان
لباس اول ، دوم ، سوم که حامله ام من و آخری که فیوریتمه ، حس قرون وسطی داره
نه سکندری خوردم ، نه هول شدم
راه رفتن تو خیابونای تهران تمرین خوبیه برای بی تفاوت راه رفتن و سنگ بودن

چمباتمه زدیم تو حیاط پشتی ، قبرستون حیوونا ، دور یه بخاری ، منتظر شروع سری بعد
خانوم ن با گریه میاد که جمع کنیم که صاب حموم گفته یا دوبرابر پولو می دید
یا زنگ می زنم نیروی انتظامی و زنگ زده ، خانوم ن فکر می کنه الان می برنش زندان
سالهای کمیه اومده اینجا و همش فکر میکنه می برنش زندان ، شلاقش می زنند
لباسها هیچ مشکل اسلامی ندارند ، مجوزی هم دارند اما حق اعتراض ندارند
تند تند لباس می پوشیم .. جمع می کنیم و حتی وقت نمی کنیم خداحافظی کنیم از هم

باقی روز رو تو خونه می خوابم ، هوای بیرون بی نظیره و من پرده ها رو می کشم
شب می بینم ورک شاپ وردپرس هم قبول نشدم .. هیچ امیدی هم نبود
شرط اول تطابق با قوانین جمهوری اسلامی بود و عکسهای من همش در هجوشون

همشو می ذارم به حساب اون آرزوی هپی ویکند
وقتی هم بود که کسی شب و شانس خوش می خواست برام
و شانس کاملا برگشته بود از من و شب هام هم ، همه پر از ناخوشی
می شود خوبی نخواهید برای آدم ؟ شاید بهتر شد

شده ام چارلی توی عصرجدیدش
هرچیز بدهی دستم خورد می کنم
از صبح پاتیل را گذاشتم جلوم و دستم گم شده بین سیب زمینی ها
و یک کانال ثابت و موزیک ها همه سروصدا
زن که می گیری همین می شود دیگر
همین زن های صنایع دستی که شو هم می کنند
و آشپزی هم نمی دانند
آخه عزیزم روز شادیت من خواسته بودم کمکت کنم , حالا که مامان بزرگتم
تو کماست و وضع خونتون .. خورد می کنم
ته هاش که داشتم کم می اوردم مشق های هندسیه ای که
صبح های زود کپی می کردی برام یادم آمد
و پاسپارتوهای تمیز ترم طبیعت
خوبیش همین است که قاطی می شود همه چیز ، نقش هایمان
که من ، هم می شدم قهرمانت و سمباده می کشیدم انقدر که مثل مردهای جنگلی بوی چوب بگیرم
هم عشوه می آمدم برای آقای کارگاهتان که کارت را درست کند

دو پاتیل الویه درست می کنم
چشم آدم هایی که خانه داری من را می برند زیر سوال ، کور
هر لحظه هم منتظرم زنگ بزند که مهمونی کنسل
و من بمونم این همه غذا
مامانه که می آد .. یه غذای جیگولی هم درست می کنه

هول یه لباسی که بیشتر به درد مهمونی چای با پیرزنای خیریه می خوره
می پوشم
از در که می رم یه سری دافیه غریبه هستند
!!! موزیک ایرونی
من فقط شوکه م .. نه موزیک آشناست .. نه مدل آدما .. نه مدل مهمونی
دافیا کج کج به جورابای رنگی من و کانورسای با دامنمون نگاه می کنن .. مام به اونا
دلم مهمونیهای خودمون طوری رو می خواد زیاد ، زیاد
یه کم می روم توی اتاق و فوضولی می کنم ، عاشقانه های نوجوانیمان را هم که زده ای به دیوار دختر
!!هیچ حس عکاسی هم ندارم.. هیچ حس نشستن و نگاه کردن هم ندارم ، کدوم لذت بصری
ولو می شم روی مبل .. نیمه خواب
فکر می کنم چه خوب که هیچ وقت با یه پسر این جوری دوست نبودم که ببرتم مهمونی این جوری
و با موزیک این جوری ، این جور قر بدیم

یهو همه چیز غمگین می شه .. چراغا روشن می شن .. دافیا می رن
دوسته خودشو حبس می کنه تو اتاق .. برادراش گم می شن .. کسی چیزی نمی گه
مامان بزرگش فوت کرده .. ما ادا در میاریم که مثلا نمی دونیم .. اون ادا درمی آره که چیزیش نیست
.. پسرا دلقکن و غیرقابل تحمل .. من ظرف می شورم و آشغالا رو جمع می کنم ، بازیافتیا جدا
بعد هم روی کابینت ها رو دستمال می کشم و فقط تی نیست که زمینا رو پاک کنم

من که قد قد می کنم و تخم بزرگ و متوسط و کوچیک می کنم به همراه ارائه ی بهترین خدمات ، دوست ندارید بیام مهمونیتون ؟
بچهه رو با کلی غم و کلی غذای مونده ترک می کنیم
اینم مهمونیه بعد یه عمریه ما

شب ، اولین نم برف رو می بینم .. کاش می شد قدم زد

..این آذر کی تمام می شود با این مرگ و میرهاش .. این سال

Thursday, November 30, 2006

و بدگمانی امری شهری است


باز افتاده بودیم به هم .. تند تند راه می رفتیم و غر می زدیم .. انگار نه انگار قرار است خریدی هم بشود
می گفت پسر زنگ زده که توی شهر راه هم که برود خوب می شود حالش
غر می زدیم که هوا بده .. آدم ها بدند .. استاده بد نیست اما حماله و بدرفتار .. راه رفتن عذابه توی این شهر
پسر پاریس زندگی می کند .. دختر هم می رود زود .. چندماه فقط .. پایان نامه و این کارها و خداحافظ

چیزی نمی خریم .. یاد کیف هیجان انگیزها می افتم .. می رود او
هوا آلوده است .. باید بروم پایین .. پایین تر .. اشتباه پیاده می شوم و آن همه راه پیاده
سال های قبل تر وقت اضافه های دانشگاه را می آمدم اینجای شهر .. کوچه پسکوچه ها و خانه قدیمی ها
آن وقت ها که آخر هفته هایمان یکی درمیان بازار بود یا شمران .. که داشتیم اهلی این شهر می شدیم
دیوار سفید تمام نمی شود انگار .. نیفتم

مغازه بسته است .. ساعت ناهار

سه سال است توی راه پیتزا داوودم یا زودتر حتی
خانوم سروان ( یا یک مقام دیگر ! من چه می دانم ، مهم اما ) تشخیص هویت نیروی انتظامی بود
که بار اول گفت و من هیچ نمی فهمم چندتا خانوم چادری .. چطور .. آنجا
بعد فیلم ح حجیم بود یا خودش .. این آدم بدی کم نکرده به من / ما
اما فکر می کنم تا همیشه یک جورهایی احترام قائلم براش .. یک جورهایی احساس قدردانی
تورهای شهر گردی و خوردنی گاه هاش و حتی آن چندتا دی وی دی یا موزیک ها ، آدم قدیمی های توی فیلمهاش
حالا پستی کرده که باشد .. ور بی شعورش گاهی بر آدم خوبش می چربد باشد

باز دم کوچه ی دردارم .. گرسنه تر از آن که مثل همیشه پشیمان بشوم و بگذرم
پر است .. هیچ زنی هم نیست .. با رنگهام می روم تو .. آقا داوود توی فیلم آنجاست
غریبه و ترسیده که ایستاده ام هوام را دارد .. کالباس بهم می دهد و تشکر که می کنم که نه
دعوام می کند که خارجی بازی را بگذارم کنار و بخورم .. خودش برام جای خالی پیدا می کند
حواسش هم هست که حتما ببلعم من تابه حال با توده ی انقدر بزرگ کالباس روبرو نبوده ام
خارجی بازیم هم هست .. پیتزای قارچ می خواهم که لابد سالم تر است و آب که باید از مغازه ی بغل
گور بابای سلامت .. نگاه می کنم به نی که توی دست های لابد کثیف مرد سر می خورد توی نوشابه
و کالباس هام را می لمبانم
زل می زنم به در و دیوار و سعی می کنم غریبه به نظر نیایم .. چقدر خوب که خیلی پاتوق نشده اینجا
که پر نشده از جوجه هایی که صداشان را می اندازند توی سرشان
و حرف های دیگران را جیک جیک می کنند با صداهای دورگه شان
گرچه نوشته ی روی دیوار هم هست که گاهی یادآوریش می کند مرد .. لطفا خالی نبندید

آقا داوود شبیه آقای عکاس خبری است .. یک مقدار پیرتر ، چاق تر ، چشم پاک تر
مرد غریبه نشسته روبروم .. انگشتر گنده اش را می بینم فقط گاهی که می رود سمت آویشن دست هاش
یا سس مثلا .. او هم من را نمی بیند
روی جیب عقب شلوار پسر نوشته پلیز دونت تاچ مای .. باقیش را نمی بینم .. پسر کلا من را نمی بیند
امن است .. نه تنت را قیمت می گذارد کسی ، نه لباس هات را .. امنیت انگار از پیرمرد است که پخش می شود
که شب های جمعه گمانم باز نیست مغازه اش که برود دعای نمی دانم چی
و با وسواس صدتومن اضافی را نمی گیرد که آقتابش لب بام است

من پیتزای سالمم را می خورم و حسرت پیتزاهای پر از سوسیس و کالباس دیگران را
پنیر که کش آمد نزدیک بود از دهنم در بیاید کارد و چنگال که نگاهم رفت روی دست ها
و حالا حسابی سس مال کرده ام همه جام را

من خوشحالم که تمام آدم هایی که توی وبلاگهایشان از اینجا نوشته اند ، خبری ازشان نیست حالا
یاد ح حجیم می افتم و تسبیح اداییه دانه درشت قرمزش
که آن پسر دستش را انداخته دور کمر دختر و همه ی محتویات توی فویل را خورده اند و آقای پیر به زور باز می دهد بهشان


اولین باری است که تنهایی یک پیتزای درسته خورده ام ..پرواز می کنم
کیف سبز را انقدر شادمانه می خرم از آقاهه که یک سوم قیمت را خودش تخفیف می دهد
حالا هوا کمتر آلوده است .. گیرم که فقط سایه ای از کوهها معلوم باشد
آدم های شهر خوبند و هی باید لبخند زد بهشان .. استاده حماله ، با من بدرفتاری کرده اما گفته که بی شک عکاس خوبی هستم
پیاده روی توی خیابان های این شهر لذت بخش است

باید برای جوان ترها تور تهران گردی برپا کنم

Tuesday, November 28, 2006

گفتند به ملال گذشته می اندیشد


من غم دارم .. فکر کردم عکس آشناست .. فکر کردم او بوده که سخنرانی می کرده در بزرگداشت کسی
بعد یادم آمد این عکس مال همین اسم است .. مهندس علوی
ترسیم فنی درسمان می داد و من دوست نداشتم و یاد نمی گرفتم .. فیزیک هم
..اصلا می خواستم کم بزنمشان که رتبه ی طراحی صنعتیم زیاد بشود که مجبور نشوم یک وقت
اما تمرین هاش را روم نمی شد انجام ندهم .. حتی شده کپی

پرسپکتیو که درس می داد ، یک هو می دیدی یک شهر کشیده روی تخته با گچ
و من که خط هام آنقدر بیچاره و کودک بودند و کج و معوج و نیمه جان
سیگار که می کشید پشت هم و خسته که بود انقدر و حق هم داشت

غمم شد .. دلم خواست می شد زنگ بزنم به یکی از بچه ها و حرف بزنیم .. سحر مثلا
که شاگرد خوبش بود .. از سال قبل ترش آمده بود آن کلاس ها را و طراحی صنعتی می خواست و قبول هم شد
و حالا دوسالی هست توی راه هم ندیده امش
کاش می شد زنگ بزنم و انگار نه انگار این چهار، پنج سال گذشته و حرف بزنیم

کاش می شد بروم آن ساختمان قدیمی توی میدان توحید و همه چیز همان باشد که آن سال و من بو بکشم
و با گچ ها بازی کنم و تاریک که شد دلم بگیرد و فکر کنم کنکور را که بدهیم خوب می شود همه چیز
و ما همه کنکورمان را خوب دادیم اما هیچ چیز خوب نشد
و حالا من چقدر غم دارم و چقدر دلم آن سال را می خواهد و کلاس ترسیم فنی را که چیزی ازش حالیم نمی شد

من غم دارم و دلم هوای ساختمان قدیمی میدان توحید و بچه هاش و بزگ ترهاش
و تست هاش و رقابت های مسخره و شوخی هاش و ترس و هدف مشترکمان را کرده

فکر می کنم آن سال سال خوبی بود .. بهتر از تمام سال هایی که بعدش آمد ، بهتر از تمام سال هایی که قبلش بود
من غم دارم

Sunday, November 26, 2006

* I am a ViRGiN


وقتی نوزده ساله بودم ، تنها چیزی که مطرح بود پاکدامنی بود
عوض آن که جهان را به کاتولیک و پروتستان ، یا دموکرات و جمهوری خواه و یا سیاه و سفید و یا حتی مرد و زن تقسیم کنم جهان را به این دو گروه تقسیم می کردم ، آنهایی که با کسی همخوابه شده بودند و آنها که با کسی نخوابیده بودند ، و این تنها اختلاف قابل توجه میان دونفر بود
تصور می کردم آن روزی که از این مرز عبور کنم ، تغییر فاحشی در من به وجود خواهد آمد . به همان ترتیب که اگر به اروپا می رفتم تغییر می کردم . چون فکر می کردم وقتی به امریکا برگردم اگر به دقت در آیینه نگاه کنم در بطن چشم هایم قله ی سفید آلپ کوچکی می بینم . و حالا فکر می کردم اگر فردا در آیینه نگاه کنم یک کنستانتین عروسک شده را در حال خندیدن در چشمانم خواهم دید

حباب شیشه - سیلویا پلات - گلی امامی



آیییی .. نوزده سالگی
هاه ! بامزه نیست که نوزده سالگی دخترانه در امریکای اوایل دهه ی پنجاه انقدر شبیه نوزده سالگی های ماست
.. پنجاه سال اختلاف
تازه فکر می کنم صدسال دیگر هم که بگذرد هنوز هستند دوشیزگانی در این مرزو و بوم
که چهل سالگیشان هم ، اینجور می گذرد
خانوم هاویشام .. تارعنکبوت که به سقف و دیوار نمی بندد فقط
کسی هست که خاطره ی خانوم معلم های سبیلوی ابرو پهن را نداشته باشد ؟
موهایی که صورت بیرونی آن عضو مقدس زائد بودند

نوشته هایی مثل این بخش جنبی جالب تری دارند ، کامنت ها را که می خوانم می بینم
ویرجینیتی چطور هنوز مهم ترین دغدغه ی خیلی هاست
قبل تر بحث هایی دیده ام به مراتب دردناک تر ، مثلا اگر ببینید زن مقابلتان بوسیدن بلد است چه -
- مثل گوشت لخم نمی افتد در رختخواب تا شما قدرت نماییتان را بکنید چه

______

* It's a very old title

قصه ی این را دلم نمی آید نگویم
دوستی دارم که تی شرتی از فرنگ ابتیاع کرده با نوشته ی درشت
I am a Virgin

و آن زیرها با خط ریز
It's a very old T-shirt

و این شده ضرب المثل ما

Friday, November 24, 2006

هزار کاکلی شاد در چشمان توست .. هزار قناری خاموش در گلوی من

سر می گردانم ، نگاهمان می خورد به هم .. ساپلیمنتری چه بود معناش ؟ ، می پرسد
می خندم ؟ .. تمرین انگلیسی می کنی ؟ حالا ؟؟
نگاهم که کردی پر شدم از حس های خوب
فکر کردم این چیزها فقط توی کارتون ها بود که اتفاق می افتاد
...کارتون ها هم که همه به زبان اجنبی .. این شد که
می خندم . قصه گوی ماهری است

زبان شیرین پارسی کی و چه گونه شد که زبان مهر نیست دیگر؟
زبان این دوستی های پیش پا افتاده ی روزمره ی روزانه ؟

آن وقت ها که عشق توی آسمان های دور بود
فکر می کردم همدلم ، همزبانم اگر نباشد چه کنیم اگر مولانا نخوانیم
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
شاملو اگر نخواند برام .. نگاه از صدای تو ایمن می شود
نداند اگر فرای موسیقی .. کلام است که آتش می زند وقت بی تو به سر نمی شود

عشقی بزرگ ؟
نه
عشقی کوچک ؟
هوس ؟
آری

بزرگترین اتفاق زندگیم لابلای باخ ظاهر شد و آن آواها که از پس قرن ها می آمد
و مالر وقتی اوج می گرفت
دنس می تو دی اند او لاو بود که تثبیتش کرد اما
هاله لویا بود که شستشوش داد
و میان تمام آن حروفی که مال من نبود ، ماند تا خشک شود
چرا زن توی فیلمت که شبیه سی و اندی های من بود باید به هر زبانی حرف می زد جز زبان شکرشکن پارسی ؟

از آغاز این طور بود اصلا . از آغاز که کلمه بود
یو لاو ا ومن تل هر دت شی ایز ریلی وان .. عشق با این چیزها بود که سراغم آمد
یا کریس د برگ که آن طور نرم می خواند و حالا حتی یادم نمی آید چی .. بارها لرزاند دلم را
از همان وقت ها بود .. همان حوالی پانزده سالگی
در جمع های دخترانه ی ما اما خیلی زودترش
لب لعلی گزیده ام که مپرس بود که گونه ها را سرخ می کرد
و بعد به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
که دختر می گفت پسرش نوشته روی دیوارش و من چقدر حسودی می کردم
حتی حالا که پسر که مردی است را می بینم حوالی تیاتر شهر با ریش کمرنگش و سبزی چشم هاش
بیشتر از تمام معروفیش این خط ندیده را می بینم روی دیواری که نیست حالا لابد

خیلی بچه بودم .. یک قاب بزرگ بود که روش به نستعلیق نوشته بود
" مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم "
و من هربار جوری می خواندمش .. یک مقدار بعدش بود که معناش را فهمیدم ولی
همان وقت ها که دختر اشک می ریخت و آب می شد
حالا درست که من مردش را هیچ وقت دوست نگرفتم
که بعد این سال ها زندگی مشترکی که با آن همه اشک به دست آمد
گمانم بزرگترین آرزوی زن دمی بی جضور مرد به سر بردن باشد
اما پر نمی شوی از تمام حس های خوب بی انتهای عالم وقت زمزمه ی این کلمات ؟

من سکوت می کنم .. حافظه ی شنوایی زن ها .. کلمه ای نیست اما
چیزی که ارزش به خاطر سپردن داشته باشد .. کلمات روزمره
دوست تر داشتم به زبان من نباشند حتی که اینجور نزند توی ذوق بی ذوقی پشتش
شاید آن موسیقی که دورتر جاری است فقط بماند برام
صداهایی که هیچ وقت حافظ و مولانا نمی خوانند
شکوه باخ و موزارت هم ندارند حتی غالبا که بپیچند به دست و پات و هیچ نخواهی بشنوی

عشقی بزرگ اگر روزی به سراغم بیاید
دیگر ناراحت نمی شوم از ناهمزبانی اگر باشد
یو آر آگلی ، بات وی هو د میوزیک
چقدر دوست دارم این را بگویم و صدای سازها برود بالا
بعد توی دلم به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل می خوانم
و یواش زمزمه می کنم سام ور این مای یوف اور چایلدهود ، آی ماست هو دان سامتینگ گود
زبان عشق ، نگاه است و سکوت و آوای موسیقی لابد
به درک که مهربانی کارتون هایمان به زبان اجنبی بود
فیلم هایی که ازشان عشق بازی یاد گرفتیم هم
موزیکی که شده همدم خلوت و جمعمان هم
سر می گردانم ، نگاهمان می خورد به هم .. می بندم چشم هام را .. موسیقی می رود بالا

Tuesday, November 21, 2006

I just can't go on The hung up way that we're livin' While I'm doin' all the givin'



وبلاگ این آقا رو که می خونم یاد دیدار فیلمسازا می افتم با رهبر انقلاب
و همچنین نظریات رییس جمهور محترم در مورد خانواده و ول دادن جمعیت

در اون نشست آقای اصلانی جالب ، با آن توهم فراگیر خانوادگیشان در مورد زندگی در پاریس ، به رهبر پیشنهاد دادند
که به جماعت متفکرین بابت در منزل نشستن و غور کردن در اوضاع دنیا و مافیها
حقوق پرداخت شود
من فکر می کنم رییس جمهور منتخب به جای شعارهای زشتش در مورد افزایش جمعیت
بهتر است تیمی از این مردان خانواده ی گرامی تشکیل دهد و زندگیشان را تامین کند
تا فقط بنشینند توی خانه و خاطراتشان را بنویسند
هر وقت که حضرتشان از خانوم مارانا و جناب جونیور می نویسند تمام نظریات مربوط به بی اعتقادی به خانواده و
ارتباط خانواده با نظام سرمایه داری و بهره برداری از مردم و ازین قبیل خنده دار به نظرم می رسند

به طور مثال بند بیست این پست ، به هوس نمی اندازتتان ؟

ـــــــــــــ



من نمی دونستم روبان آبی برای حمایت از حقوق کودکه ( برای مخالفت با چایلد ابیوس در واقع ) حالا یه دونه ازینا به شلوارم هست

ـــــــــــ

زیر چشمی داشتم جلد اون مجله ی تین ایجری رو دید می زدم که دیدم ایول .. این که عکس پسرکه روش
چارصدتومن سلفیدم .. حالا هم زیر تخته ، بدون اینکه حوصله داشته باشم مصاحبهه رو بخونم
انگار از خودم هم خجالت می کشم
بامزگیش ده دقیقه ی بعد از خریدنش بود که آقای مجله ایه زنگ زد
کاش نیوزویکی چیزی خریده بودم که یکی از اهالی اونجا تماس بگیره باهام
بعد تموم این دو روز خوشحالی بابت ناهار دوشنبه ای رازمیک
چه هیجان انگیزه که دوستای نوجوونی آدم تاهل اختیار کرده باشند
دیدن فامیلی خودم توی شناسنامه ش هم کلی جالب بود

چقدر ترسناکه که انقدر بدی دیدم که نتونم بذارم به حساب زیادی کول بودنه آقاهه
کاش که حق با ور خوشبین ذهنم باشه

ــــــــــــــ

به آدم پشت تلفن می گی داری برمی گردی به روال قبل و زندگی انتلکتی و دست می کشی به موهای من
فکر می کنم متنفرم از عضویت در جنبش عدم تعهد .. ازاین امنیتی که توی بی تعهدی دنبالش می گردیم
این منورالفکربازی ها.. این راحتی وحشتناک که بگی تو این ماه با سه تا ..ازین شرح خاطرات
با لبخند جوابت رو می دم
و فکر می کنم این جور زندگی مال من نیست
کاش می شد بی خیال همه ی این معاشرت ها شد .. حالا وقتی است که یک نفر باید باشد
چقدر پیر شدم

ـــــ

خوبیش اینه که بعدش اون یخی به وجود نمی آد
که مثلا بشینی سیگار بکشی در سکوت یا من خفه بشم
که با من با صدای نرم شده م می گم الهی بمیرم که غذاتو سرد می خوری
و تو بین بلعیدن هات از مادری می گی که دختر نه ساله ش رو برای دوست پسر سی ساله ی خودش اماده می کرده
و سزاواریش به مرگ و من مرد رو مقصرتر بدونم
و تو بگی که بچه نمی خوای .. بچه ت رو به مادرش نمی دی
ایده ی سینگل مام شدن من رو مسخره کنی
و بعد دنبال گردنبند من بگردیم و سر بردن سازها دعوا کنیم
برای من ساز نزدی ها .. شاید وقت دیگر .. ته دلم می خواهد هیچ وقت دیگری نباشد

Sunday, November 19, 2006

Lady for a day

پارسال توی جشنواره بالاخره رویت شد ، البته با قرار قبلی کلی دقیق
از دانشگاه مرخصی گرفته بود
و در مجامع عمومی ، و خصوصی هم ، حضور به هم نمی رسوند
از پشت موهای آبچکون و سروصداهای اضافیمون دیدمش
با پالتوی بلند مشکی و گوشواره ی طلا
دارم همون دختره رو می گم که همه می گفتن یه سیمش قطعه ها ، گیج و گول و رو هوا
همون که یه تیکه پارچه ی گلدار ریش ریش می بست به سرش که مثلا روسری
پرسیدم ازدواج کردی این چند وقت نبودی !! جوابش آره نبود اما سوالش همین بود اونوقتا به نظرم
بعدش یه بار حرفش شد .. آقای فیلمساز هم توی یه مهمونی دیده بودش با ماکسی جدی سیاه
و گفته بود بی خیال فلونی جون .. همون قبلنات بهتر بود
این حرفا مال اونوقتاست که دیگه یه حضور یواشی داشت
وگرنه قبلنش لابد حسابی قرنطینه کرده بوده خودشو که اون تغییر فاحش تونسته بود رخ بده
باز اومد دانشگاه .. اولش فقط سیاه و اینا می پوشید و با مقنعه
بعد کم کم و .. اون همه رنگ کاملا هم برنگشتا .. اما مثلا شد پیرهن گشاد قرمز با مقنعه مشکی

یه وقتاییم خسته می شم .. از این همه زرد و آبی و صورتی و بنفش و سبز و قرمز
لباسای کم تر رنگ دارم هم که بیشتر لباس عملگی اند و فاقد هرگونه شخصیت زنانه
این پالتوی مردونه آخه تو کمد من چیکار می کنه .. این کت های اسپرتی که بابا خریده و پرتشون کرده و شده لباس من
این بوت های یغر
چرا منی که این طور شیفته ی جنسیتمم ، یه دوره ی زیادی همیشه از لباس فروشی های مردونه خرید می کردم ؟

هفته ی پیش سر راه کلاسه رفتم سرخه - خشایار
سارافون قرمزه تنم بود و هی چرخیدنم می اومد که باد بره زیرش و پف کنه
بعد یهو دلم پالتوی جدی خانومی خواست .. بوت پاشنه بلند
البته که این بوت پاشنه بلند ویار دائمی زمستونای منه -
- نشد که سرما بشه و من یه مرد بلند قامت داشته باشم تا این عقده م بخوابه
فکر کردم این بانوی وجودمه که داره هدر می ره
همینی که می تونه کفش پاشنه بلند بپوشه ، بخرامه
فرداش دانشگاه بودم .. بنفش و صورتی و باغچه .. یورتمه و چارنعل و پرش از روی مانع

اما یه راه حل به نظرم رسیده
اگه یه سری خانوم و آقای متشخص و باوقار پیدا بشن که من هفته ای یه بعداز ظهر مثلا
ـ به عنوان دوره ی درمانی ـ
باهاشون معاشرت کنم شاید بانوی وجودم نابود نشه
باقی هفته هم همین زرد و آبی و صورتی و بنفش و سبز و قرمز
همین باغ و رنگین کمان و جیغ و ورجه
هم اکنون نیازمند یاری سبزتان( آخ نه ببخشید ، ان دی* یتان ) هستیم


* ND = Neutral Density

Thursday, November 16, 2006

بالا بلند!بر جلوخان منظرم چون گردش اطلسي ابرقدم بردار

این خانوم یکی از دوست داشتنی ترین و زیباترین موجوداتیه که من می شناسم
و به طور قطع خوش هیکل ترین دختری که به طور زنده مشاهده کردم
و انقدر مهربونه و کول و ... وای ... صفت مناسبشو پیدا نمی کنم
ایده آل منه و کاملا قابل ستایشه
جزو معدود اتفاق های زندگیم که ترجیح می دادم مرد باشم در برابرش
در حضورش مبهوتشم و حالا هم فقط عکسهاش رو دوره می کنم

ـــــــــ

صبح که هیچ کاری ازم بر نمی اومد تلفنه دوسته گفت نریم کلاس
و بعد من مردم .. برای ساعت های زیادی تا ظهر دیر
نمی تونستم جواب تلفنو بدم حتی
بعد اون وسط پیشنهاد عکاسی دوسته که حالش خوب شده بود
و من فکر کردم اون دوتا همون دیشب ویتامین محبت و توجهشونو دریافت کردن
و حتما که زنده ترن از من .. حسودی
و من پای سیب گندیده ی تلفن پسرک نره خری که از عشقش به دختری هفده ساله می گفت و باید براش خاله گی می کردم خورد تو صورتم .. دلم سوخت واسه ی خودم

Monday, November 13, 2006

321434121214341234


دوشنبه ها .. اگه ظهر خودمو مستقیم پرت کردم بیرون یعنی رستگاری
وگرنه یعنی تا شیش ول گشتن و بعد تاریکی مسخره و حس بد بد بد من

دیروز تو ونک نزدیک بود هوس هات داگ فلسطین بکشونتم پایین
به یاد روزایی که شهر هنوز پایین و بالا نداشت برامون و راه بود که می رفت و می بردمون
.. انقلاب تا تجریش .. بعد چارراه استانبول و نادری جمعه تعطیل .. بعد شهرک .. بعد
حالا اما عاقله زنیم و عقربه هاست که می رن و می کشونن
نشمه م هم که نیست

بعد امروز می تونم بی خیال هات داگیه بشم .. اونم وقتی خانومم هم غذامه ؟
آخ .. همسر سابقم هم اومده بود دانشگاه ما امروز .. چاقکم .. دیگه هیچ حرفی نداریم با هم .. حیف
پسرک گفت پا برای دادنه نه پیاده گز کردن .. معاشرت اوت دور می خواست دلم

بعد زنم خواست بریم نادری .. مهربون ترین پیرمرد نادری بداخلاقی کرد باهامون
دوسالی هست پامو اینجا نذاشتم .. از وقتی بی نرینه باید می رفتیم تو پستو
یادش به خیر .. جمعای سه نفره با خانوم چشم سبزه و نون زیرکباب سابق

زوده خیلی .. خونه م نمی آدم .. معاشرت ایندور هم نمی کنه باهام دیگه
من چطور تو اون هوای خاکستری باید می فهمیدم تازه دوئه و اوووه تا شب

باز دانشگاه .. به خدا آنی دارند دخترهای صنایع دستی که گفتنی نیست
بی خود نیست تنها دخترهای دانشگاه ما هستند که عیالوار می شوند
پسر وحشی بی تربیت بدبوی همکلاسی سابق ما همچین رام و ساکت و محجوب
.. برای یکیشان نخ می پیچید و کانوا گلوله می کرد که
بعد حرص که می خورم خانومم یادآوری می کند خودم هم همچین شیری نبوده ام
انقدر خواندم از روی عددها که نخ ها را رد کند از توی سوراخ ها ، که حفظ شدم
ـ تایتل همان اعداد مقدس است که هی پشت هم ردیف می شد و .. باز ـ
کاش همسری مزقونچی داشتم .. ردیف دانی می شدم که نپرس
این لباس های تالار آبی کاخ مفت است با این حساب
تازه می فهمم چرا گلیم بافی دارد نابود می شود
چقدر صنعت چیز خوبی است و کارخانه و سری کاری
و صنایع دستی اعم از ظریفه و زخیمه کاری است صعب و مستلزم خودآزاری حاد

ـــــ

افزودنی های بی ربط بیهوده

یک ـ نمی خواستم روزمره بنویسم چندوقت .. اما می دونید که ماییم و همین یه روز دوشنبه ی ولگردی
حالا هم که شده شبیه خاطرات یک حرمسرادار
اما قسم به هرچیز که بسیار هم وفادار و منزهم من و چهارسالی هست که مونثین زندگیم همین قدر محدودند
خانومم .. زنم .. نشمم و البته همسر سابق و نون زیرکبابشون
حالا علی الحساب تا فردا البته که خانوم زیبای ایده آلم رو می بینم

دو ـ بی خود که نیست که همه دوستشون می گیرن

سه ـ یک نفر انگار اینجا خودش را اشتباه گرفته با ریشوهای ما
علت مقایسه آن آقایان با هم البته مشابهت مکانی و تاحدودی شغلی بود البته
وگرنه که ریش - منم هیچ وقت بازم نداشت از چیزی
جز یکبار که گفت جلو نشینی با اون خواننده فرانسویه ( اون موقع هنوز ممنوع نبود ) من غیرت دارم
که البته با عقب نشستن پیش سه تای دیگه از اون حضرات .. رگ غیرتشون خوابید
و یک بار هم همین تابستان و دستان که یواش گفت اونجور نشین .. وقتی یله بر زمختای صخره داده بودم

در ضمن آی دونت هو ا دی هفتاد .. اصلا محی الدین من چطور می تونه دی هفتاد باشه که اینهمه دختره!؟
البته یه دخترخاله جودی داره که ممکنه با اون اشتباه شده باشه
که نمی دونم چرا این مامانشم انقدر با من اشتباه می گیرن جدیدنا
دخترخالهه بحثش ازین خالهه علی حده است البت

Saturday, November 11, 2006

Dancer in the dark


دامن قرمزم رو می پوشم .. روز خریدش هم فکر کرده بودم چنین شبی
سال قبل تصمیم گرفته بودیم با لباس کردی .. تابستان پیش تابستان بی کامکارها بود ، این تابستان هم
مرداد که نشده بود و آقاهه گفت آبان .. فکر کردم آبان که نمی شود کاخ .. از سالن وزارت کشور متنفرم من

پارت یک فارسی .. خمیازه می کشم .. فکر می کنم شاید ایراد از این شعرهای نوست که نمی نشینند در این قالب
جمله ی معترضه : شجریان مگر غوغا نمی کند وقت زمستان و فریاد -
- یا حتی شهرام ناظری وقتی تو را من چشم در راهم می خواند و سهراب خوانی هاش هم
.. ولی لنگستون هیوز با این آوا و ادوات ( و آن فتحه ی آزارنده ی روی س می سرایم ) دیگه

آدم محبوب من هم که همانا خانوم صبای حالا اینهمه چاق است هم که اصلا پروجکت نمی شوند روی پرده
انقدر صداهای نکره شنیده ام که سوپرانو سوت می کشد توی گوشم
دلم باس ادا دار آقا پشنگ را می خواهد
نیامده ام که فارسی بشنوم .. پاهام را بغل می کنم .. بیچاره دامن قرمزم

پارت دو .. با لباس های برق برقوشون که میان روی استیج ، همه شادی می کنن
خواننده ی مهمان خوب است .. خیلی .. گیان گیان دوست دارم
هیچ آهنگی اما تکان تکانت نمی دهد
من منتظر هلپرکه ی اعانه ای آخرم .. بوتورای
شروع که می شود .. همه که جیغ می زنند .. دست ها که می رود بالا
شانه ها .. پاها .. قاسم خان .. چراغها را نیمه روشن می کنند و زودتر روشن روشن
مرد ریشو که ده ها بار ترسناک تر است از ریش دارهای سرخرمن خودمان ، آدم ها را می نشاند
.. شانه ها را اما .. دست ها را اما
از سالن وزارت کشور متنفرم من

نود درصد آدم ها آمده اند کردی بشنوند .. هشتاد درصدشان اینجور مشتاق شادیند
چرا پس ؟؟

دامن قرمزم حالا خوشحال است .. اما مست نیست

Friday, November 10, 2006

Girl you'll be a woman soon



یکهو که به سرم زد بروم به آن مهمانی .. من که هیچ وقت هیچ کس را با خودم نمی برم
که مهمانی جای آشنایی های تازه است .. که اینهمه وقت یک جمع به کل غریبه می خواستم
تکیه به حضور آشنایی هم باید باشد اما

دختر که امشب جایی است .. بی خطرها هم

آدم اول ... دوست هزاره های پیشین .. آشنای مشترک با صاب مهمونی
ارزششو نداره میگه
چرا انتظار دارم مردم شب جمعه شان را خراب من کنند ؟

آدم دوم/سوم ... آدم سده ی پیشین .. استخر
جفتش .. فوتبال
پیرمردها یاد سلامتی شان کرده اند

آدم چهارم ... ادعای مشغولیت کاری تا جمعه
مهمون داره اما

یک لحظه خواستم غصه بخورم .. شاید هم به وقوع پیوست
یک بار دیگر لیست چک شد .. نیست هیچ کس

شب اسکورسیسی تلویزیونی .. آدم چهارم .. تماس .. جواب که نمی دهم
پیغامش که بیام برسونمت خونه یه دیدنی هم بکنیم
چه پستم من .. فکر کردم شاید هم زیاد پیچاره نباشم

دلم مهمونی می خواد ولی
یه مهمونی پر غریبه .. یا یه نگاه آشنا .. یه آشنا

Thursday, November 09, 2006

و دامن نازکش در باد


خوب گمونم که تهوع به اوجش رسید .. سه شنبه موزه .. انجام نشد
میرم خانه هنرمندان .. زیاده عکس ها .. ترجیح می دم فیلم ببینم فقط

وسط سالن اول .. سرمو برمی گردونم طرف نگارخونه .. ممیز ؟
بعد توضیح توی سرم .. آقای ممیز فوت کردن .. تو اینو می دونی .. اون یه عکسه
اما شد مگه ؟ هربار سرمو برگردوندم فکر کردم اون جا ایستادن با اون نگاه ترسناک نافذ
و هر بار قصه رو از اول توضیح دادم واسه ی خودم
طبقه ی بالا .. انتظامی چرا ایستاده وسط درختای عباس ؟
اون یه مجسمه است
کم توهم دارم من .. عوامل تشدیدزا هم زیاد شدن

فیلمه راجع به آقا خیمه شب باز طفلکیه و یه فیلمم راجع به تارکوسکی

از پله ها که میومدم پایین ، آقاهه .. نگران بودم که ندیدمش
خسته نباشید .. احتمالا این جمله ایه که من باید بگم .. از طرف اون می شه یه حرف خنده دار
بعد این شولوغ بازیا دلم تنگ می شه براش .. مثل بعد انتخابات
حیف که بچه ها راضی نمی شن استادمون بشه .. من که خوشبخت می شدم

سر هفت تیر .. پسربچه .. تا خونه دعا می کنم که دروغ گفته باشه بهم
که به جای دارو برای مادرش برای خودش بستنی بخره
وگرنه چقدر حیوونم من که بهش یک سوم پولی که می خواست ، و خیلی هم کم ، رو دادم


چهارشنبه .. برف رو کوهها رو دیدین ؟؟؟ چه آسمونی

لباسای کاخ آبی .. گرون بودن چقدر
آقای بازیگر که گفتین از دست دادم دیدنش رو .. هم دیروزش خانه ی هنرمندان بود .. هم اینجا
موندم امروز قراره کجا رویت شن
اصولا هم که من شوقی ندارم به دیدن اکتورها .. جز آقامون جرج کلونی البت
خانومه بازیگر هم که عرض کردم .. معاشرت خونوادگیو برای چی ساختن پس

هنر مدرن فرهنگسرا .. دیگه تاب دیدن این نمایشگاها رو ندارم
دختره می گه چرا نمی فهمن نقاشی تموم شد .. راست می گه شاید

آرتیست کارای تو کافه بابای هستی نبود راستی

آقای دکتر بامزه و گولی ست .. برای دختره خیلی خوشحالم

آدم همیشگیا نبودن

مادر داره می ره .. دوهفته خیلی کمه .. خیلی .. خیلی


ـــــــ

جواب کامنتای آقای بی منزل

یک ـ بداخلاق نیستم من .. خیلی هم
دو ـ ترتسکی رو بیشتر / پیشتر از فریدا هم می شناسم .. ای بابا .. بی سواد نیستم که
مرسی بابت این همه توجه
سه ـ من صاحب قدرتی روی کامنتام نیستم .. کسی هم نمی خوندشون که پاکسازی و مرتب کردنشون مهم باشه

Tuesday, November 07, 2006

Do Crossed arms mean that " I am frustrated " ?


نه .. خسته ام دیگه .. از عکاس و عکس
بیا کارای گرافیکو ببین خوب
نمی خوام .. می رم فرهنگسرامون تئاتر فرانسوی می بینم
فرانسه نمی فهمم به درک .. بازیا خوبه .. موزیک خوبه .. جا نیست
چیز کیکه تموم رگهامو چرب و چیلی کرده انگار .. به پیشنهادهای غذایی دیگران گوش ندید

دوشنبه .. آقاهه می گه امروز دیگه خوب بود
آره .. معلومه .. عباس عطار معلومه خوبه
که فردا صبحش آقای فیلمساز زنگ بزنه که چرا من خبر نشدم پس

این دبیر بی ینال شبیه کاسبای خرده پا است
هیچ نشانه ای از اندکی هوش توی قیافش نیست
از مظنه ی بازاره که سوال می کنه
انگار یه صاحب یه اسباب بازی فروشی کوچیک تو یه شهرستان

دوباره خونواده ی خوشبختی می شیم
تی وی سیتینگمون بر پا شده باز
کافیه یهو زبون مادری از جایی که قرار نیست بخوره به گوشم
اونوقته که تا نیمه شبی که از خستگی و خواب رو به موت ، می شینم پاش
اونوقته که می فهمم عجب زری می زنم گاهی که بدم میاد از این زبون و خاک

لیلا ، لیلا .. مو لیلا نمی خوام
بلند و بالا .. مو لیلا نمی خوام
پارسال تو برنامه های تصویر سال .. خیلی ترسیدم وقتی دیدم آدم صندلی کناریم
اونطور که خیال می کردم یه خانوم با مانتوی بلند سفید نیست .. یه آقای سیاهه با دشداشه
سعید شنبه زاده .. حالا می فهمم کارش درسته واقعا

و این آقاهه که تو کنسرت فیه مافیه عکاسی کردم ازش
ـ و اسمشم نمی دونم ـ
دارم راجع به یه پرفورمنس جالب تو متزو می نویسما .. نه یه کنسرت فولک حتی
دیده کسی ؟

باید فواید بالقوه ی همه ی آدم ها رو ببینیم
دوشنبه صبح .. آقای کناری به قدر کافی گنده و تمیز و بی تفاوت بود
فهمیدم من بیشتر از شانه ای برای گریستن و دست هایی برای حمایت ، به بازویی برای خواب احتیاج دارم
دوشنبه صبح ها لا اقل .. به جای تکیه به پنجره ی سخت سرد
از بالقوگی به بالفعلی فاصله بسیار است اما

امروز .. باز .. گفتم که .. تهوع باید به اوجش برسه

Saturday, November 04, 2006

چرا عطسه نمی کنی ررز سلاوی ؟


این یکی دو هفته می خوام تموم روز ، فعالیت فرهنگی !! بکنم
به مناسبت ماه های آخر دانشجویی
و با نیت اینکه آخرین سال باشه و آخرین بار و الخ

امروز .. موزه .. استاد سابقمون که معلومه خوبه
این ... چقدر بده !!! چرا ؟؟

من اصلا مشکلی با این که نصف کلمه های یه آدمی انگلیسی باشه ندارما
اما اینکه با لهجه ی نمی دونم کجای نقشه ی گربه ای .. خیلی زور داره
هاه ! من کلی کلی سال فامیلیه این آقاهه رو اشتباهی می خوندم

بعد فیلم مسخره دوشان .. فرانسه بودن بی زیرنویسش به درک .. تصویر مهمه
اما نه این محو کمرنگ با پرش
بعد پالک .. باز کیفیت بد و صدای مشکل دار
از این موزه معاصریا بی شعورتر و کاسب تر خودشونن فقط
دم در مردک می گه با چه اجازه ای رفتین تو سالن فیلم مسخره
کسی که نبود بلیط بفروشه و فیلم کپی از روی ماهواره بلیط داره مگه اصلا ؟
من که فقط پولو می ندازم روی میز و میام بیرون

تو این یکی دو سال نهایت سعیمو کردم که دوری کنم از این آشغالدونی
اما گول خوردم باز انگار .. این دو هفته رو هم .. تهوع باید به نهایتش برسه
انقدر دوست دارم این موزه از روی زمین محو شه
اونوقت ساختمون فرهنگسرای نازنیم هم تک می شه

پی پی لوتا دلیکاتسا ویندوشید ماکرلمینت افریم جوراب بلند


خودم هم می دانم زیاده از حد لوس می شوم گاهی
اما آدم ها انقدر مهم اند توی زندگیم که در نبودشان روزگارم می شود چیزی شبیه به زندگی
دیروز من توی تخت و خانه ی تاریک و ساکت
بعد تلفن آدم جالب ها .. من که نمی روم بیرون اما تا همین جاش نصف سردردم پر
پشت بندش تلفن پسرک .. مدت هاست بی خبریم از هم .. گاهی آدمک های روشن و سلامی
آخرین بار همان حال و احوال حین عبور وسط شولوغی شب قبل از ولنتاین سه سال پیش
نه ، امشب بیرون رفتنی نیستم .. اما تمام سر دردم پر .. تهوعم پر

نسکافه ی سیاه سیاه و تکه های لاو ان د ران تروفو
فیلم های خوشحال زیادی آخر پیدا نمی شوند توی بساطم
همین است که هی سراغ این می روم و تیتراژ دوست داشتنیش

صبح امروز .. جذابیت پنهان بورژوازی .. قلک شکان محک
همه ی دوستان و آشنایان هم که فعال و از مسئولین
یادم هست در دایرة المعارف ما اصطلاحی بود شبیه دختر خیریه ای .. معادل نرینه اش را انگار نداشتیم
حالا امروز تمام دخترها ساده و معمولی اما تا دلتان بخواهد پسرهای جیگول .. ما که ناراضی نیستیم

عصر همان حیاط دوست داشتنیمان .. بلیط تئاتر فرانسوی که نصیبمان نمی شود
اما بچه ها که هستند و همان دوست این همه سال ندیده و دوست دیگر حتی دورترها
چقدر پیر شدی و بزرگ شدی و تو قبلنا گنده تر نبودی و تو رشدی هم نکردی این سال ها
بعد هم عزیزم های من که خواهره می گه شبیه خانوم بازیگر می گم
و باید از آقای چاق بپرسیم که اینگونه است آیا
گربهه هم حقیقتا به نظرم تا ته ته وجود ماده است یا من بی نهایت بدون جذابیتم براش
این آقاها هم که شدن مشتری همیشگی بدیم نیستنا
فقط فربهو "گوربا" صدا می کنن که اصلا دوستم نمی آد
تازه از رو هم نمی رن وقتی توضیح می دی براشون تازه اطاعت هم نمی کنن وقتی امر می کنی بهشون
دایره گچی قفقاز می خوان راه بندازن

بعد با دوستا - که شدن عزیزما - شام و انقدر دیر شده دیگه که حتی دربونا هم نباشن سر پستشون

من توی دلم از والدینی که اسم شروع شونده با الف می گذارند تشکر می کنم
دستم که اشتباهی رفته بود روی اسم و بعد که یادمان افتاد هستیم چقدر
حربه ی بدی هم نیست .. فکر کن چقدر دستم اشتباهی می تواند شماره ها را بگیرد
فکر کن چقدر شماره ی مرده ای که می تواند زنده شود

این رابطه های دور و دیر بسیار مطلوبند
پروردگار زیادشان کند

Thursday, November 02, 2006

کوره ها سرد شدن

سرم درد می کنه
حالت تهوع هم داری ؟ ، می پرسه
آره ، همیشه .. مگه تو نداری ؟

دیروز نیاورون .. پسر کوچیکه که عاشقشم .. آقا جدیده .. آقاهه دوست دوسته .. نمایشگاه بابای هستی
میزاش جاده نداره که نداشته باشه
انقدر همه مهربون هستن که آدم پناه نبره به چارتا خط
میزاش کوتاه هست که هست
انقدر حدقه های خیره نداره که فرو نری تو میزت

کسایی که تجریش - پارک وی بی بستنی طی طریق می کنن نیان اینجا لطفا
حالا درسته که ساندویچه خیلی خوب و تا ته وجود من سوزان تا ته شب
اما هرراهی / جایی / وقتی ، مراسم خودشو داره برادر من
انگار شب عید بوقلمون شکم پر بهت بدن
دست پیش : به درک که نه پرنده می خوری ، نه ماهی


یک حس هایی دارم شبیه انزجار
کم ترین دلیلش این دو صبحی که از خواب پروندتم
روز اول : پنج شنبه تمام وقت می خوام بات معاشرت کنم
روز دوم / امروز : ا ! من باید برم سر کار ! اما بت خبر می دم
حالا تموم برنامه هایی که من ریختم واسه این معاشرت کل روزی به گا
روزم هم ایضا
خودم هم به هم چنین
توضیح : این یکی خانوم نون زیر کباب سابقمونه نه اون آقای پیچش سر خود

Wednesday, November 01, 2006

باران می بارد ولی من باور نمی کنم


ته تهش خیلی هم خوشحال شدم که اون نشست مسخره ی عکاسی تشکیل نشد
من که به هدفم که همانا دیدن آقاهه ، نه ، دیده شدن توسط آقاهه بود رسیدم

بعد پیاده تا موزه .. همه چیز هم که سر برنامه .. از پنج و مقداری زیاد تا هفت و فقط آشنابینون
نور مایند .. انیمشن دوست ها و انیماتورها یک میلیارد بار از عکاس ها خوبترند
چندتایی آشنای جذاب .. آقاهه معلم ترسیم فنی خیلی جوونیها و اون همه مهربون
تازه پذیراییم شدم

بعد بارون و خیابون و ترافیک .. از اونوقتا که حرص نمی خوری چون عجله ای نداری
و پخش شدن نور قرمز ماشینا تو شیشه ی خیس

پله ها .. مقادیر دیگری معاشرت .. همین

__

! هاه ! تایتل دزدی
__

چقدر این آدم ها مهربانند .. یک کم از شب که گذشته باشد همه با اصرار می خواهند برسانندت
ـ به کجا معلوم نیست! ـ
اما به نظرم در خونه وا و مهماندوست هم هستند
یک صف درست می شود جلوت و لابد چقدر بی لیاقتم من که دلم پیکان خط دار می خواهد
و دقیقا موقعی که از شرمندگی اصرار آقایون و برای جلوگیری از خستگی شون پریده ام توی یه ماشین مسیر نزدیک
ماشین مسیر اصلی باید بیاید


Tuesday, October 31, 2006

چرا که جهان را هرگز ، با تصور آفتاب ، تصویر نکرده بودند


کاش می فهمیدم راه خانه تا دانشگاه حداقل نیم ساعتی بیشتر از این شش دقیقه
وقت می برد .. بعد هم با پررویی حرص می خورم و متوسل می شوم به باریتعالا
که لابد پیکان قراضه را بکند جت

دقیقا جایی که برنامه ی روز انیمیشن را اعلام می کند رادیو ، آقای آخری پیاده می شوند
از نصفه ی حرف های خانومه هم اما معلوم می شه که امروز موزه رفتنی نیستم .. انیمیشن ایرانی ! کار دانشجویی ! اه
باید برم ته و جای آقاهه .. خیسه ..... مرد چاقی که تمام وزنش روی من بود هم تازه پیاده شده
.. بعد هی می گن چرا تا شب می گی استفراغم میاد .. از سر صبح

روزهای دوشنبه اینجوریند : کلاس اول که دیر می رسم با کلی سر و صدا .. رنگ به رخ ندارم
سه درجه ای کم رنگ تر از رنگ خودم
بین دو کلاس یک مقدار بتونه کاری .. استاد بی نوا که گناهی نکرده
سر ظهر مقادیری نقاشی
بعد اگر تا عصر ماندنی شدم به تدریج پررنگ تر

ظهر توی راه جماعت دخترکانم را می بینیم .. ناهار جمعی
همه که می روند پی کلاس هایشان ، من حیاط صبا را به دانشگاه ترجیح می دهم
یک مقداری کار می بینم تا دوست بیاید و بعد می شینم توی حیاط و روی برگ های زرد نقاشی می کنم
به جای تفکرات بنیادین پایان نامه ای
بعد دختر میاید و آقای صد و خورده ای ح . ج هم رویت می شوند
نصف کارها را هم نمی بینیم .. نمی شود که ببینیم .. چقدر توان دارد مگر آدم

برمی گردم دانشگاه تا موتور زرد آقاهه را ببینم .. من هم می خوام از اینا .. می خوام .. می خوام
سوارم نمی کنه

بعد دخترکانم .. باز صبا .. کمرم .. پام .. چشمهام .. عق
کارکنان صبا فکر کردند دکون باز کرده م .. شده ام تور گاید
ـ آقامونم دیدم راستی ـ

راستی علیرغم تمام حواشی و غرهای پیش از برنامه در مورد نحوه ی برگذاری و داورها
تمام آدم هایی که من دیده ام اذعان داشته اند که بی ینال بدیم نی و کارها از دفعه ی پیش بهتره .. حالا درسته خیلیا نیستن

یکی را می رسانیم دانشگاه .. دوتا را بر می داریم
یک هم درد استفراغی پیدا می کنم که بیا بریم عرق فروشی توی طالقانی
اما
از در دانشگاه که میاییم بیرون ، یک صلیب سبز ـ یادآور الله لیلی با من است ـ بالای خانه ی نزدیکی چراغ می زند
و این جرقه ی ایمان نیست در درون ما
که شعله ای است از خوشی که نوانخانه ی خود را پیدا کرده ایم
روی پله هاش اطراق می کنیم و توشه باز می کنیم و بزم بر پا

بعد صف تاکسی دراز و دراز و اتوبوس کم صف اما نیامدنی
بعد بازی پرهیجان فضولی در حرف مردم

شب از شدت کم خوابی رو به مرگ
.. اما فهمیدم عکس نیست که حالم را به هم می زند ، فاعلانند که

تمام شب خواب وحشتناکی دیدم که تکه تکه اش از اتفاق های روز آمده بود
اما با چسب تخیلات من شده بود ملغمه ی دردناک زجرآوری

ـــــــــــ

ویل للمکذبین ! اما در برابر بعضی وقاحت / حماقت ها ، کلام که بی چیز و نارساست هیچ
انگشت های دست هم کم می آورند
در مورد حضور مفید انگشتان پا .. من فقط یاد دریمرز می افتم

Monday, October 30, 2006

My shadow's the only one that walks beside me


فکر کرده اید فقط وبلاگخوان هایی که چیزی نمی نویسندند
که با لباس کامل می ایستند و برهنگی آدم ها را دید می زنند ؟
نه جانم ، من هم می توانم با همان عذر معروف بروم سر اولین جلسه ی تربیت بدنی
و بنشینم روی صندلی و به آدم ها امتیاز بدهم
حالا گیریم جز یک مایو قرمز دهه هشتادی هیچ چیز قابل توجهی ندیدم
به خاطر همین از همان اول تمام میلم به دید زدن دود شد
اما خانوم مربی یا استاد یا هرچی بهانه ای اورد از جنس بهانه های ناظم سال پیش دانشگاهی
برای چک کردن ابروها و من فکر کردم چرا که نه
حالا من می شینم روی صندلی ، تو مرا دید بزن ، نوش جان

جاذبه که کشف شد یادشان رفت به عنوان استثنا موهای من را ذکر کنند
با اولین بخار سونا ببعی در خدمت شماست
اما آیا این درست است که مردم توی خیابان به آدم یادآوریش کنند ؟
آن هم وقتی خودشان کچلند یا کج و معوج ؟

ناهار نخورده ام .. فکر کرده اید دور کمری را که از سال شروع جنگ رسانده ام به سال انقلاب
با این جانک فودها می کنم سال تولدم ؟

رفتم پارک ملت .. از سال اول دانشگاه که برای گرفتن هر عکس یک جای شهر را انتخاب می کردم
و می شد که خیابان ولیعصر را بروم بالا و بچرخم توی چمن ها
و بعد با پانزده سالگیم توی کافی شاپ های جلوی پارک کیک گنده ببلعم ، دلم این طور پارک نخواسته بود
انقدر اکسیژن کم دارد تنم .. راه رفتم و بو کشیدم
فکر کردم چرا هیچ وقت قدم زدن توی پارک یا حتی نیمکتی ، گوشه ای.. کار خوشایندی نبوده ؟
بعد یادم افتاد شاید هم خودم گریزان بوده ام همیشه .. می دانید که .. کارهای مسخره ی نوجوانانه .. ما هم که پیر به دنیا آمده ایم
یادم آمد آخرین بار هی خمیازه کشیده بود تنم و دیگر نخواستم تجربه کنمش حتی
حالا می گردم توی چمن ها و رد هر راهی را می گیرم و باز
بعد برای گول زدن خودم یا نگاه های پرسش گر دوربینم را در می اورم و از برگ و گربه و درخت
چه کسی گفته عکس خوشگل گرفتن کار خوبی نیست ؟

یک جاهای پارک انگار سرقفلی زوج ها را دارد .. با آن نگاه ها و سکوت ها مواخذه می شوی چرا تنهایی ؟
لابد زیاده از حد ناجورم آقا یا زیاده از حد نچسب خانوم

چرا همیشه آدم های دوتایی توی جاهای خلوت اینجور غمگینند ؟
آفتاب سرد و همه چیز انقدر قشنگ .. من تنهای افسرده هم گاهی هوس می کنم دست هام را باز کنم و بال بزنم
کسی که لابد دوستش داری کنارت و قهقه نزنی ؟
شاید هم چون هیچ وقت این بازی را یاد نگرفته ام محکومم به این صد سال .. عیبی هم ندارد
هرچقدر هم که اندوه سکسی باشد من این نقش را بازی نمی کنم .. برنامه ی صد ساله ی تنهاییم را می نویسم

دارم می زنم بیرون که می بینمشان .. دختر مانتو و شلوار کرم گشاد پارچه ای تنش است
انقدر که از دور فکر کنم بچه دبیرستانی و بعد ببینم بچه نیست
پسر هم ساده ، خیلی ساده ، دسته گلی دست دختر هست و می خندد با آن ابروهای پهن پیوسته
یک جورهایی زیادی شاد ، راضی .. می خندم من هم
چندبار تا به حال دسته گلی از کنار خیابان برایم خریده اند ؟

این گل مال کردن پیاده روی ولیعصر توطئه ی کجاست برای سرکوب لذت های جوانان ایرانی ؟
من ایستادگی می کنم
از ونک خیابان همچنان می رود و اینجاست فقط که فکر می کنم آدم های چقدر نامهربان شده اند
موشک کاغذیم مگر نمی بینید ناقص می رود ؟ چرا هیچ کس نمی ایستد که اشکال موشکم کجاست
پله ی چهارم را می روم بالا .. خیال می کنم شاید آشنای موشک سازی را دیدم
یا موشک سازی که آشنا شد .. نیست کسی
این آقای کرواتی هم که نشسته نزدیک و اختیار موشک هم که دست من نیست
آمدیم و رفت توی عینکش یا لیوانش یا هرچی
با موبایلم روی جاده های میز ماشین بازی می کنم

بعد تا ونک سعی می کنم آواز راه طولانی عیدمان را بخوانم
و هی فکر می کنم آقای کافه چی ارزان حساب کرده انگار .. بی خیال .. پول سرگرم شدنش را کم کرده لابد

باز از آن اول آبان هاست که تاکسی نمی آید .. این وقت سال تخم تاکسی را ملخ می خورد انگار
راستی این تاکسی های طالقانی هیچ وقت نمی دانند اول آبان کجاست ایرانشهر باید از ماشین بپری پایین و تا هفتاد و هشت پیاده گز کنی

انرژی پاهام تخلیه شد تقریبا ... مانده انرژی زبانیم که تبدیلش می کنم به انرژی انگشتی

هیچ کدامتان هست که با استفراغ دائمی توی رگ هاش زندگی کند ؟

_______

توضیح
می خواستیم
Barbie at the Beach
ـ اسمش باید یه چیزی در این حدود باشه ـ
خانوم اسکاگلند را بگذاریم ، یافت نشد .. به همین قناعت کردیم بعد از زیر و رو کردن چهارده صفحه سرچ ! سایتشم خیلی گه و بی مصرفه در ضمن

Friday, October 27, 2006

Strut It !


آخه می دونی به خانوم ن قول داده بودم برای آخر هفته
فوتوشوتینگ جدی بود و فشن فتوگرافرشم فرنگی ، نمی شد قرارو کنسل کرد
چندبار که جلوی آینه تمرین بشه و چندباری هم توی رختخواب با چشمای بسته
خودمم باور می کنم این بهونه ی قابل قبول تمیز این همه شهر کثافت مونی رو

این خانوم ن ، طراح لباس محترم ، موجود جالبیه .. اولین بار فکر کردم چه لوس که فارسیش این همه بده
الان که چندساله ایرانه .. بعد فهمیدم فارسی زبون مادریش نیست
و گیر چه آدماییم افتاده ، طفلک هفتاد درصد حرفای ما رو نمی فهمه و لبخند می زنه فقط
انگار هنوز هم دستگیرش نشده که نصف بیشتر کارای حرفه ای اینجا معرفتی صورت می گیره
امروز که ساعت یازدهش شد دوازده و مقداری ، داشتم به اصالت ایرونیش ایمان می اوردم
که بعد اونجور مسترس ( اسم مفعول استرس ) دیدمش و فهمیدم زیر سر سینماییای نازنینه

آقاهه ننشسته می گه همدانشگاهی هستیم .. حالا اینکه من یه سال بعد از فارغی ایشون
رفتم دانشگاه و اونم یه دانشکده ی دیگه لابد بحث جداییه
و تازه اون شب پارسال که توی اون کافه ی دور ، مست از قرارگیری در جایگاه قدرت
به آقاهه گفتم نمی شه عکس بگیرید هیچ فکر نمی کردم که تهران دهه
و بعد فامیلی قشنگم و یهو اسم تموم ایل قطار جلوم
خدایا خودت رحم کن .. که رحم نکرد .. تو دو ساعت بعدی هم هیچ اسمی به میون نیومد که غریبه باشه

یه میانگین آماری اگه می گرفتیم امروز، پنجاه درصد دخترای این شهر هم اسم من بودن
بیچاره آقا خارجیه فکر کرد اینجا هرکی جلوی دوربین وایسه به این اسم صداش می کنن

حالا درسته من جز لبخندای احمقانه در برابر متچکرم های مسخرش توجهی بهش نکردم
ولی کی گفته از معاشرت با یه صاب لایکای طلایی آفتاب سوخته
که خیلی حرفه ای سویتی بار آدم می کنه بدم میاد ؟؟؟

عجب روزی ساختیم واسه آدمایی که تو کوچه پسکوچه های فلسطین تردد و زندگانی می کردند

ـــــــــــ

اضافات

یک ـ بنده هنوز بهبود پیدا نکردم اما
سه قسمت فرندز انبار شده برای روز مبادا و مقادیری نیکولا کوچولو و کیک شکلاتی خواهرپز
کم هم جواب نمی ده، مستحضرید که

دو ـ درسته گذشته ی یه آدم از بین رفتنی نیست
اما وقتی کلی سعی می کنی که یک فرد در زندگی حالت ناپدید باشه
و از رو نمی ره ، فقط می تونی کارو حواله کنی به انگشت وسطیت ، دست البته

Thursday, October 26, 2006

Take a sad song and make it better


دختر کوچک نمی داند چیزی که این روزها نامهربانم کرده و دور
میل به ناآگاهی از سال هایی است که پیش روی او هست و من نه

تا به حال رکوئیم موزارت را برای شرایطت زیادی شاد دانسته ای ؟

جوانی لابد روزهای بین داروهای فرار از جوش های بلوغ و کرم های ضد چروک است
دو شب است که با دقت کرم را می مالم و فکر می کنم می باید زودتر
روزها جوش های تازه روی صورتم می بینم

دیروز ، ساعت چهار و نیم عصر ، اتوبوسی به سمت جنگل ابر رفت که من توی آن نبودم
حالا هی تئاتر و کتاب و جوراب های رنگی و پاستیل .. درمان نمی شود

ساراماگو را نه به خاطر "کوری" که برای "همه ی نام ها"ش بود که دوست داشتم
و یاد عذاب "مبانی نقاشی و طراحی " ، از خسته کننده ترین کتاب های عالم که فقط همین صفتش به یادم مانده
بعضی کتاب هاش که اسمشان هم یادم نیست و دوستشان نداشتم
و "بلم سنگی" که پنج سالی است که از یک صفحه ش هم جلوتر نمی روم
همه ی اینها برای اینکه اظهار کنیم این تئاتر کوری زیاد به مذاق منتقد بدنمان خوش نیامد

برای من مهم نیست که حتما به جایی برسم ، مهم این است از آن جایی که هستم بروم
این جمله را سال ها پیش جایی رونویسی کرده بودم و دیروز فهمیدم
از کتاب "عاشق" عمه مارگریت خودمان است .. تازگی ها دارم با خانوم دوراس روابط مسالمت آمیز به هم می زنم
با عاشقش خصوصا که با ذکر چهره ی شکسته آغاز می شود
ـ تاربخ را که دیدم و هزار و نهصد و هشتاد و چهار ، دستگیرم شد چرا ، انگار تمام اتفاقات این سال خجسته اند ـ

همه ی آدم ها وقتی سردرد دارند ، چشمهایشان است که از درد می میرد ؟
.. روزی که با قرص صورتی شروع شود

Tuesday, October 24, 2006

اتفاق خودش نمی افتد


از هاینریش بل هیچ وقت خوشم نیامده
آبروی از دست رفته ی کاتارینا بلومش را هم دوست نداشتم
ـ خیلی خیلی قبل ترها که خلاصه ی فیلمش ؟؟ را خوانده بودم و نویسنده اش هنوز نیامده بود توی زندگیم
فکر کرده بودم چقدر جالب می تواند باشد ـ
اما حالا باید همان طور مدارک و اطلاعات را بررسی کنم و ببینم
خالی بودن چه گونه شکل می گیرد
(قبل از گذشت چهارروز ، تا به جایی نینجامیده )

غروب دوشنبه ، اول آبان ، خانم جوان بیست و دو ساله ای در ساعت هجده و پنجاه و پنج دقیقه
خانه اش را به قصد شرکت در افتتاحیه ی بی ینال عکس ترک می کند

زن نباید تهی بوده باشد ، لابد حسی داشته .. جاهایی رفته .. چیزهایی دیده ، شنیده
و نمی شود که این همه تهی بوده باشد تمام وقت
گذشته که هیچ
سعی می کنم تمام حس های ممکن این دو روز را بررسی کنم


یکشنبه غروب : پای سیب مزه ی دارچین می داد ، کنار شهرداری که منتظر دوست بوده اند
لابد حرص می خورده که دیر کرده ، به موقع که رسیدند انگار خوشحال شده و از اینکه استاد محبوب سابق خودشان حضور داشته اند
از دیدن آقای دوست سابق در نمایشگاه اما تعجب نکرده ، صداش که انداخته بوده توی سرش
و اعتماد به نفس اضافیش اما آزارش داده

بعد پیاده روی توی محله ی بورژواها که پیاده رو ندارد ، باران که صورتش را خیس کرده
باد که می پیچیده توی موهاش .. اینجا باید حالش خوب خوب بوده باشد

شهر کتاب ، به بهانه ی دیدن خانوم مو نارنجی ، وول زدن میان کتاب ها را هم لابد دوست داشته
کوندرایی را که خرید و شد بهانه ی بحث کوندرا پاپ تر است یا سلینجر یا کی

بعد تجریش - پارک وی بستنی دار .. اینجا می دانم لذت همیشگی را نبرده
به خاطر زود هنگامی این کار شاید یا مثلا گل آلودگی راه

شب یکشنبه تا صبح فردا ، تصمیم زیادش برای استفاده ی آخر از اسم دانشجوییش
انتخاب الابختکی عکس ها .. اینجا حتما اصرار داشته این کار صورت بگیرد وگرنه از خواب صبحش نمی زده
کلاس اول صبح را هم بی خیال شده .. کلاس دوم را اما رفته
مراحل طولانی مدت برای یک گواهی را پشت سر گذاشته .. به سیستم بوروکراتیک فحش داده

آقای وکالیست را که دیده سوار بر موتور زرد هیجان انگیزی که فکر می کرده مال آقای بلند جوجه ای است ، تعجب کرده

نیم ساعت مانده به وقت اداری نامه اش را پست کرده و بعد پیاده روی گرم تا انقلاب

به خانه رسیده .. خوابش برده .. نزدیک شش بیدار شده
اینجا هنوز حسی داشته لابد .. به لباسش فکر کرده .. رنگ ها را انتخاب کرده

این چیزها اتفاق افتاده .. اما من هنوز هیچ حسی برای هیچ لحظه ایش نمی توانم متصور بشوم
بر اساس حرفها است که می نویسم پای سیب مزه ی دارچین می داده یا صدای آقای دوست آزارش داده مثلا

برگردیم به اول داستان .. غروب دوشنبه .. خانم جوان... هجده و پنجا ..خانه اش را .. افتتاحیه ی .. ترک می کند

ساعت باید حدود نوزده و پانزده دقیقه بوده باشد که رسیده .. دم در آشنایی کارش را از
سوراخ های دیوار نشانش داده .. رفته پایین .. کار خودش را اول دیده
از این جاست که نگرانی من برایش شروع می شود .. اینجا که باید از نبودن اسمش ناراحت می شد و نشد
یا از حرف آن آقا که در جواب خانوم همراهش که از کار تعریف کرده گفته این که عکس نیست

آمده بالا .. توی سالنی چرخ زده .. رفته توی حیاط منتظر آن یکی دختر و آقای دربان دیگر راهش نداده
اعتراضی نکرده .. باید اما ناراحت می شده .. این همه راه و همه جا که نوشته بوده تا نه و آنوقت تازه هفت و نیم بوده
آمده بیرون .. با دخترها نشسته اند کمی
اینجا حسی بوده .. از جنس انتظار و کنجکاوی لابد .. که نشسته و فکر کرده آیا آشنایی .. و کسی را ندیده
و موتور زرد دم در پارک بوده و هی فکر می کنم اگر دختر کوچک نبود
هیچ منتظر می شد که ببیند صاحبش کیست

بعد هفتاد و هشت و دخترها .. چهل گیاه که براش مزه ای نداشته
خبر تعطیلی زیاد .. اس ام اس دعوت به مسافرت .. ته دلش مطمئن بوده می خواهد برود ؟
آقای آشنای همه ی این سال ها که هم محلی بوده و رساندتشان
توی کوچه به دختر گفته تمام این سال ها از این آدم خوشش نیامده و تازگی ها می فهمد
با هر آدمی اگر کمی حرف بزند .. می تواند جالب ببیندش و دختر کوچک با بدجنسی گفته
هر آدمی که برساندش

ساعت حدود ده بوده که رسیده خانه .. بعد صداهای بلند .. از اینجا به بعد است که برای
خانوم جوان / زن / دختر هیچ حسی قائل نیستم
جز آب روانی که پی این همه روز تشنگی .. مدام از چشم هاش بیرون می زند .. یا از بینیش
یا مدت های طولانی نگهش می دارد توی آن اتاق کوچک

غروب دوشنبه ، اول آبان ، خانم جوان بیست و دو ساله ای در ساعت هجده و پنجاه و پنج دقیقه
خانه اش را به قصد شرکت در افتتاحیه ی بی ینال عکس ترک می کند
و کمتر از چهار ساعت بعد از تمام حس های زندگان تهی می شود